خاطرات من از شعرای معاصر

اینها رو دیروز داشتم برای شادی تعریف می کردم . شادی دختری از نسل جدید است . متولد سال 1376 . یعنی دقیقا همون سالی که خاتمی رییس جمهور شد و من هم به دانشکده خبر رفتم . دوستی با دختری از نسل جدید هم عالم خود رو داره . برای یک مرد 49 ساله مثل من . نمی دونم که انگار دارم با دختر نداشته ام حرف می زنم یا خواهر کوچکترم . اما هر چی که هست نمی تونم به چشم معشوق ببینمش . اون هم به من علاقه داره اما اینقدر که حجب و حیا داره من رو به فامیلی صدا می کنه .

اون هم ادبیات خونده و عاشق شعره اما درکش از شعر بسیار متفاوت تر از منه . دیشب داشتم براش توی چت تعریف می کردم که ...

من توی نوجوونی عاشق سهراب سپهری شده بودم . انگار که کشف خودم بودم چون هیچ کدوم از همسن هام اشعار سهراب رو نمی فهمیدند و من می فهمیدم .

کلمه تنهایی رو که سهراب توی اشعارش می گفت با مغز و استخون درکش می کردم ... چه درونم تنهاست ...
انقدر سهراب رو دوست داشتم که یکبار زمان دانشجوییم در یزد که معماری می خوندم رفتم سر قبر سهراب . اون موقع سال 1374( که هنوز تو به دنیا نیومده بودی ) بدون وسیله و ماشین و البته بدون پول کافی من چه جوری خودم رو سر قبر سهراب رسوندم خودش یه ماجرا بود . وقتی از یزد به تهران برمی گشتم . کاشان پیاده شدم . ساعت ۴ و نیم صبح بود. دنبال راهی بودم که به مشهد اردهال می رفت ( محل دفن سهراب ) . سلانه سلانه خودم رو توی جاده مشهد اردهال انداختم و هر ماشینی که رد می شد بخشی از راه رو باهاش می رفتم . ساعت نزدیک های 6 صبح بود که به مشهد اردهال رسیدم . چقدر هیجان داشتم . مسیر خیلی زیبایی بود و همش رد اشعار سهراب رو توی طبیعت مسیر کشف و شهود می کردم . وقتی به مشهد اردهال رسیدم گفتند که قبر سهراب داخل امامزاده است . کل امامزاده رو زیر و رو کردم اما قبرش رو پیدا نمی کردم . آخر خسته شدم و یکجا توی حیاط نشستم . و عجیب دیدم که قبر سهراب دقیقا همون جا زیر پایم است . واقعا انگار که رهرویی پیر و مرداش رو پیدا کرده باشه ... خیلی لحظه  شگفت انگیزی بود .

بعد از سهراب عاشق فروغ شدم . رسما عاشقش شده بودم . هم زندگی نامه و آن تجربه عاشقانه اش با ابراهیم گلستان برام خیلی جذاب بود . هم جسارتش توی بیان کردن تجربه های جنسی و احساسی اش .
یه دوستی داشتم که اون هم عاشق فروغ بود . با هم سر قبرش رفتیم . قبرستان ظهیر الدوله تو شمال تهران . انگار کلا هر شاعری که عاشقش می شدیم باید اول سر قبرش می رفتیم . اشعار فروغ با آنکه کاملا زنانه بود برایم بسیار آشنا و زیبا بود . الان می فهمم که آنیمای درونم بسیار با اشعار فروغ فعال می شد .
یکی از خاصیت های فروغ اینه که دنیای زنانه که یک دنیای کاملا ناشناخته برای مردان هست رو آشکار می کنه . فروغ کاملا آن روح زنانه رو لمس کرده بود و این روح زنانه کاملا منطبق با آنیمای درون من بود که بسیار فردی منزوی ، درونگرا و تنها بودم .
و این من زنی در آستانه فصلی سرد .
و من توی ذهنم برعکسش می کردم و این منم مردی تنها در آستانه فصلی سرد ...

ما وقتی وارد دانشکده خبرنگاری شدم کلا روحیه ام تغییر کرد . خبرنگاری شغلی بود که کاملا شخصیت من رو عوض کرد . چون هیچ خبرنگار درونگرایی نمی تونه موفق باشه و کاملا تبدیل به یک فرد برونگرا شدم . اما هنوز درونیاتم با همون شدت و قدرت مشغول کاوش بود .
توی همین زمانها بسیار اشعار شاملو برام جذاب بود . فضای دانشکده ما بسیار جو روشنفکری داشت و اشعار شاملو هم اشعار روشنفکری زمانه خودش بود و برای ما هم خیلی جذاب بود .
با یه سری از هم کلاس های دختر و پسر که یک گروه کوهنوردی و البته با یه سری گرایش های سیاسی تشکیل داده بودیم ، اشعار شاملو نقل محافلمون بود و همیشه با صدای بلند و از حفظ برای هم می  خوندیم .
در این جا چار زندان است . به هر زندان دو چندان نقب در هر نقب چندین حجره . در هر حجره چندین مرد به زندانی ....
انگار داشتیم از ممکلت خودمون صحبت می کردیم . زمان خاتمی بود . اوج جنبش های سیاسی و اصلاح طلبی . چند سال بعد هر کدوم برای خودمون توی یکی از روزنامه های مطرح اون زمان خبرنگار و سردبیر و مقاله نویس بودیم و هنوز اشعار شاملو برامون بسیار پررنگ بود .
یه دوستی داشتم که به خونه شاملو رفت و آمد داشت . توی داروخانه کار می کرد و برای شاملو که اواخر عمرش به شدت مریض بود دارو می برد . دقیقا شبی که شاملو مرد اون هم برایش دارو برد و بود و دکتر خبر کرده بود و لحظه مرگ شاملو رو از نزدیک دیده بود . روایتی که برای من تعریف کرده بود رو من هم با آب و تاب برای دوستانم تعریف می کردم و یکم هم پز می دادم و برای اونها هم خیلی جالب بود . خیلی از اون بچه ها سر از زندان در آوردند و منزوی شدند خیلی هاشون هم الان اون ور آب هستند یا تو بی بی سی یا دانشگاه های خارج کشور اما هنوز گروهمون رو توی تلگرام داریم و هنوز وقتی یه شعر یا دکلمه از شاملو می گذاریم همه آه و فغانشون بالا میره . ....چه روزهایی بود واقعا .

نظرات 2 + ارسال نظر
پرواز چهارشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:33 ق.ظ https://parvaznoor.blogsky.com/

سلام و‌ درود
اتفاقی این پست از وبلاگ تون رو دیدم؛
اون هم درست توی شرایطی که بیش از همیشه شعر میخوانم و افکار مرتبط با شعر و ادبیات و بی ربط با مسیر زندگیم،بیشتر از قبل روزهام رو تحت تاثیر قرار داده،مدت کوتاهیه که وبلاگم رو بنا به دلایل شخصی بستم اما خوشحال میشم وقتی باز کردم بهتون اطلاع بدم و قلم تصحیح تون رو بر نوشته ها و شعر های دست و پا شکسته م بکشید استاد

تراویس بیکل چهارشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 03:42 ب.ظ https://travisbickle4.blogsky.com/

خدا شادی جون رو واست نگه داره.جای دختر نداشته ات است و ما هم که خریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد