کرونای شریف ( خاطرات نانوشته ام از دوران کرونا )

کرونای شریف

سرفه هایم قطع نمی شد . تنم مثل تنور داغ بود و تبم لحظه ای از خر شیطان پایین نمی آمد . صدای نفسهایم با یک  سفنونی خس خس یکنواخت همراه بود . انگار که یک مشت شیشه خورده داخل سینه ام کار گذاشته اند . هر سرفه ای که می کردم گویی چند نفر از چپ و راست به پهلویم چاقو می زدند . سرفه هایی کشدار و پشت سر هم که وقتی شروع می شد مثل یک آبراهه که از بلندی راهش رو به طرف زمین  پیدا کرده باشد با شدت به قفسه سینه ام ضربه می زدند و این جریان تا چند دقیقه ادامه پیدا می کرد .

به صورت نیم خیز به یک طرف بدن دراز کشیده بودم . نه می توانستم  به چپ غلط بزنم و نه راست . کوچکترین تغییری در حالت بدنم مساوی بود با شروع شدن سرفه های جهنمی که واقعا به ریسکش نمی ارزید .

تو این چند روز  که کرونا به ریه هایم حمله کرده بود اوضاع کاملا با مرحله اول بیماری تغییر پیدا کرده بود .اول فقط کمی تب و کمی بدن درد به سراغم آمده بود . توی این مرحله آدم هیچ وقت دوست نداره که بیماری رو جدی بگیره . پیش خودم می گفتم چیزی نیست این را هم رد می کنم . اما هی اوضاع بدتر شد تا به این جا رسید و بالاخره ویروس ریه را درگیر کرد .

 حالا با درگیری ریه مثل کامپیوتری شده بودم که سیستم عاملش کاملا ویروسی شده . هر روز یک جای جدید در بدنم از کار می افتاد یا بازی در می آورد اما مشکل اساسی همان نفس کشیدن بود که به شماره افتاده بود .

دستگاه اکسیژنی که دو هفته پیش اجاره کرده بودم حالا شبیه یک فرشته نجات به نظرم می رسید و حتی نگاه کردن به آن باعث دلگرمی ام می شد. هر بار که سرفه ها شروع می شد یا زمانی که نفس کشیدن برایم سخت می شد ماسک پلاستیکی دستگاه رو به صورتم نزدیک می کردم و اکسیژن را مثل شیر مادر تا اعماق وجودم فرو می بردم . دستگاه اکسیژن سنج مرتب دستم بود و عدد ترسناک آن بعد از تنفس از  دستگاه اکسیژن شماره پنج تا شش درجه ارتقا پیدا می کرد . این افزایش اعداد کمی روحیه ام رو بهتر می کرد .

دو هفته قبل همه این مراحل را برای مامان و بعد بابا طی کرده بودیم و حالا ظاهرا در مورد خودم حسابی باتجربه شده بودم. در مورد مادرم که ریه اش تا شصت درصد درگیر شده بود چند بار روحیه ام را تا مرز از دست دادنش باختم اما حالا که با ۳۰ درصد درگیری نوبت خودم شده بود انگار کمی جراتم بالاتر رفته بود . اما امکان مرگ رو هیچ وقت دست کم نمی گرفتم .

پریسا هر چند ساعت یک بار معجونی از داروهای گیاهی را به درون حلقم می ریخت و نسخه های پیچیده طب سنتی را یکی یکی بهم گوشزد می کرد . حالش تو هفته پیش بهتراز بقیه بود که اعتقاد داشت اثر داروهای گیاهی بوده و تقریبا هیچ کدوم از داروهای شیمیایی رو امتحان نکرد .

 شهروزکه ظاهرا حالش از همه بهتر بود با حال نزارش سوزن به دست در خانه می چرخید و به یکی از ما سرم یا آمپول تزریق می کرد و مادرم که تازه چند روز بود از آن حالت ترسناک خارج شده بود برایم آب میوه می گرفت.

ویروس دلتا مثل بختک به جانمان افتاده بود . از پیدا کردن تخت خالی در بیمارستان ناامید شده بودیم و پنج نفری در خانه مبحوس بودیم و این شرایط آخرالزمانی را با هم تجربه می کردیم  . هیچ کس جرات نمی کرد نزدیک خانه مان شود .

دوستان و آشنایان هم برای آنکه نشان بدهند که فراموشمان نکرده اند مرتب برایمان غذا می فرستادند . جلوی در صفی از قابلامه های پر از غذا صف کشیده بود ولی هیچ کداممان رغبتی برای خوردن آنها نداشتیم و دست آخر اکثرشان روانه سطل آشغال می شدند .

جدا از بی اشتهایی مزمنی که داشتم رنگ و بوی همه غذها تغییر کرده بود . یک بوی یکسان که من اسمش را بوی مرگ گذاشته بودم روی همه چیز از جمله غذاها نشسته بود .

از دوسال پیش که کرونا شروع شد چقدر از تجربه کردن این لحظه ها وحشت داشتم و حالا داشتیم آن را  خانوادگی تجربه می کردیم .

اول که خبر ویروس کرونا پخش شد من هم مثل خیلی ها آن را جدی نگرفته بودم . از تئوری های توطعه هم همیشه نفرت داشتم . گفتم مثل آنفولانزای مرغی چند وقت تیتر رسانه ها می شود و می رود . اما این دفعه همه معادله ها به هم ریخته بود و ظاهرا کرونا ما رو جدی تر گرفته بود !

ویروس بدقواره مثل حمله مغولها از شرق به دنیا حمله کرده بود و مرزها رو یکی بعد از دیگری فتح می کرد و حالا برای خودش یک امپراطوری بزرگ به وسعت کل دنیا داشت . امپراطوری که قوانین سفت و سختی را به ما تحمیل کرده بود . قرنطینه . منع عبور و مرور . فاصله اجتماعی ، ماسک اجباری . یک دیکتاتوری تمام عیار که اگر یکی از قوانین رو رد می کردی ممکن بود با مجازات مرگ مواجه بشی یا مثل الان در سلول انفرادی خودت زجر بکشی . 

از بین این همه محدودیت ، منع عبور و مرور با توجه به شرایط کاری که تازه برای خودمان ایجاد کرده بودیم برایم خیلی ناگوار بود . مگه میشه  ؟ حالا که تصمیم گرفته بودیم برای کار و سرمایه گذاری به شمال برویم باید این قانون وضع می شد ؟ هر چند بازار ملک حتی گوشش به کرونا هم بدهکار نبود و مثل همیشه قیمتش رو به صعود بود .

ما هم برای عقب نماندن از قافله مجبور بودیم که همه پروتکل ها رو دور بزنیم و با پلاک تهرانمان هر روز برای دیدن ملک به این طرف و آن طرف گیلان برویم . مینبر زدن راه ها از کوچه پس کوچه ها برای من و پریسا یک تفریح شده بود . باورم نمی شد که همان راه همیشگی  به خانه رو باید یواشکی و از راه های ناشناس برگردیم .

مدت زیادی از دیدار دوستان و خانواده محروم شده بودیم . تنهایی دو نفره مان گاهی بسیار دلچسب بود و گاهی بسیار عذاب آور . سر هر موضوع کوچکی سر هم داد و بیداد می کردیم . مخصوصا الان که وسواس پریسا برای آلودگی بیشتر شده بود . وقتهای خالیمان فقط با دیدن فیلم و سریال و گوش دادن پادکست و اخبار مرارت بار پر می شد .

حالا بعد از دو سال رعایت این همه پروتکل و تنهایی دست آخر در کوزه کرونا افتادیم . آنهم وقتی متوجه شدم مادرم ویروس دلتا گرفته و برای مراقبت از او به تهران آمدم و بعد مثل دومینو همه مان درگیر شدیم . پس تحمل آن همه سختی و تنهایی چه فایده ای داشت وقتی دست آخر قرار بود که مبتلا بشویم ؟

روشهای درمانی برای کرونا یک استیصال کامل بود . هیچ نظر مشخصی برای درمان آن وجود نداشت . از درگیری شدید بین طب سنتی و مدرن و روشهای ریز و درشت آن واقعا دچار سرگیجه ای بزرگ شده بودم . مخصوصا اینکه برای هر روش درمانی طرفداران قسم خورده ای وجود داشت که برای آن رگ گردن می گذاشتند .

...................................................

..................................................

چند دقیقه بود که سرفه جهنمیم قطع شده بود . شهروز فرصت رو مغتنم دید و بالای سرم آمد و گفت باید دوز دوم سرم رمدسیور رو بهت بزنم . رمدسیور روی بابا و مامان تاثیر خیلی خوبی گذاشته بود و این به من هم قوت قلب می داد . مخصوصا این که شهروز و پری با همون حال نزارشون یک روز کامل توی صف داروخانه ۱۳ آبان برای گرفتن این دارو وقت گذاشته بودند .

با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم : شهروز جان سرعت سرم رو این دفعه کمتر کن توی اینترنت خوندم که اگر با سرعت بالا تزریق بشه ممکنه فشار خون رو بالا ببره و خطرناک باشه . شهروز خیلی به توصیه های من گوش نمی داد . به زحمت رگی را در دستم پیدا کرد و سوزن را بیرحمانه در آن فرو برد . بعد از اینکه شهروز رفت سرعت قطره های سرم را کم کردم .

به صورت زاویه دار در کشویی تراس دراز کشیده بودم و نگهبانی می دادم که کسی که پنجره را باز نکند . در آن هوای جهنمی تابستان همه از گرما کلافه شده بودند اما من لجوجانه حتی اجازه باز کردن پنجره را به کسی نمی دادم . احساس می کردم با باز شدن پنجره تمام خاک منطقه به ریه هایم می رود و دوباره سرفه ها شروع میشه.

جلوی تلوزیون بودم اما حوصله هیچ برنامه ای رو نداشتم . همه فیلم ها و موسیقی ها برای مثل کابوس به نظر می رسیدند . تنها کاری که برایم مانده بود مثل همیشه چک کردن موبایلم بود . با دستی که آزاد بود صفحه موبایل رو باز کردم . یه کرور پیام در واتس اپ برایم آمده بود . اکثرا دوستان و آشنایانی بودند که جویای احوالم بودند . خیلی ها هم مثل همیشه نظرات و روشهای درمانی خودشان را پیشنهاد می دادند .

 از تمام مسیج ها پیام مجید از همه جالب تر بود . به من توصیه کرده بود که به هیچ عنوان دکتر نروم و داروی رمدسیور هم تزریق نکنم . او تنها راه معالجه را ویتامین ث می دانست و ادعا می کرد که حتی روی بیماران 60 درصد درگیری ریه هم جواب داده . مجید جزو دوستانی بود که خیلی اهل تئوری های توطئه بود . اعتقاد شدیدی داشت که واکسنهای کرونا با هدف منقرض کردن نسل بشر ساخته شده .

مجید در گروه تلگرامی  بچه های دانشکده هم جنجالی راه انداخته بود و تئوری هایش علیه واکسن و داروهای کرونا را با تفصیل تکرار می کرد.  برای خودش طرفدارانی هم در گروه داشت و مرتب پرچم ضد دارو رو بالا می بردند. اما از آن طرف مخالفان سرسختی هم در گروه داشت که شدیدا طرفدار واکسن و داروهای کرونا بودند . شاهو که عضو هیات علمی دانشگاه تهران هم بود دقیقا در نقطه مقابل قرار داشت . به واکسن و همه دارو ها اعتقاد داشت و از طب سنتی هم متنفر بود . حتی به دمنوشهای گیاهی اعتقادی نداشت . می گفت گرمی و سردی مزاج هم چرت و پرت است و در علم طب جایگاهی ندارد . او برای مجید دشمن سرسختی محسوب می شد .  

انگار که دو حزب مخالف سیاسی با هم درگیر شده باشند هیچ کدام از موضع خود کوتاه نمی آمدند . ظاهرا کارکتر آدمها در انتخاب رویکردشان به کرونا نقش داشت . همیشه قبل از اینکه کسی درباره روشهای درمانی نظر جدیدی دهد سعی می کردم حدس بزنم که او طرفدار کدام نظریه است ؟ معمولا هم حدسهایم درست بود .

بی حوصله موبایل را به کناری انداختم . نگاهی به سرم انداختم که داشت قطره های آخرش داخل رگهایم می شد . هنوز بدنم هیچ واکنشی به رمدسیور نشان نداده بود .

روزها بود که دستشویی رفتم برایم یک آرزو شده بود . کافی بود از جایم بلند شوم و چند قدم بردارم که سرفه ها شروع شود . یک بطری بزرگ کنارم بود که توی آن ادرار می کردم و بعد شهروز یا پریسا را صدا می کردم که آن را خالی کنند . اول خیلی برایم خجالت آور بود . بعد دیگه کاملا عادت کرده بودم . به همه چیز عادت کرده بودم .

توی عمرم اینجوری زمینگیر نشده بودم . همه حسهای دنیا سراغم آمده بود . کلافگی ، تنفر ، ترس ، خشم ، عشق ، امید ، تنهایی ، سرخوردگی ، ابهام .

روزی صد بار پیش خودم حدس می زدم که آیا می توانم  آخرش کرونا رو شکست بدهم یا نه ؟ گاهی خرافاتی می شدم و پیش خودم فال مرگ می گرفتم . اگر فال مثبت می آمد یعنی زنده می مانم و اگر منفی می شد ظاهرا شانسی برای زنده بودن نداشتم . هر وقت فال منفی می شد تمام بدنم از ترس داغ می شد . آنقدر فال را تکرار می کردم تا مثبت در بیاید .

دو روز دیگر گذشت . دوز سوم رمدسیور رو زده بودم و هنوز بدنم هیچ واکنش مثبتی به دارو نشان نداده بود . حالم خیلی بدتر شده بود . تبم بالاتر رفته بود و از ۴۰ پایین تر نمی آمد . تنفسم همراه با یک خس خس مزمن همراه بود . انگار شیشه خورده های توی ریه ام بیشتر شده بود . گاهی پری یا مامان بالای سرم می آمد اما من حضورشان را خیلی تشخیص نمی دادم .

با وجود اینکه حواس پنج گانه ام خوب کار نمی کرد احساساتم به شدت قوی شده بود . یک جور آگاهی کل روی روانم نشسته بود . گاهی صدای بال مگسها را هم روی هوا حس می کردم . نسبت به زمان و مکان احساس بی وزنی می کردم .تمام خاطره های زندگیم مثل یک سریال دنباله دار جلوی چشمم رژه می رفتند . هر لحظه که چشمانم روی هم می رفت برشی از زندگی مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد می شد .

حرفها ، لحظه ها ، افکار . تک تک حرفهایی که به آدمها زده بودم یا شنیده بودم. رشته ها را دنبال می کردم و متوجه بسیاری از اتفاق های معنا دار در زندگیم می شدم . انگار همه لحظات زندگیم مثل رسیمان های تو در تو به هم ربط پیدا می کرد .  

بیننده فیلمی بودم که هنرپیشه نقش اولش خودم بودم . هر جا زیادی در نقشم فرو می رفتم لبخندی روی لبم می نشست و مچ خودم را می گرفتم .  واقعا من اینقدر برای دیگران نقش بازی کرده بودم . واقعا اینقدر دروغگوی خوبی بودم ؟

مرز بین زمان و مکان گم شده بود . نمی دانستم در کدام لحظه از زندگیم سیر می کند. مانند شبه سیالی به همه لحظات زندگیم سرک می کشیدم . اما این رویا نبود . من واقعا آنجا بودم . همان جا .

ناگهان با صدایی که شبیه صدای آقای حیدری ناظم دوران دبستانمان بود از جایم پریدم .

- از جلو نظام : الله

-این چه جور جواب دادنه دستها را بندازید .

تقویم روی دیوار سال 1361 را نشان می داد . در حیاط مدرسه مان بودم . با سری تراشیده و روپوشی طوسی رنگ .

بچه های مدرسه به صورت شلخته و شلوغ یکی درمیان در صفها ایستاده بودند و ورجه وورجه می کردند. آقای حیدری ناظم مدرسه با شلنگی در دست و عصبانی پشت میکروفن به صف نامرتب بچه ها نگاه می کرد.

دبستان شهید فکوری در شهرک سازمانی نیروی هوایی قصرفیروزه . همان ساختمان اداری ارتش که از آن به عنوان مدرسه استفاده می شد .

آقای حیدری با آن موهای کم پشت و ریش کوتاهش که شبیه سامورایی ها بود متوجه شد بچه ها هنوز او را خیلی جدی نگرفته اند . با صدایی بلند تر دوباره پشت بلندگو فریاد زد : از جلو نظام

بچه ها با کمی مکث و البته با صدای بلندتری فریاد زدند : الله .

 کمی نظم را رعایت کرده بودند و فاصله بچه ها منظمتر شده بود . اما این چیزی نبود که آقای حیدری را راضی کند .

برای بار سوم و کمی تهدیدآمیز فریاد زد : از جلو نظام .

بچه ها که دیگه متوجه شدند داره اون روی آقای حیدری بالا می یاد مثل خط کش دستها را کشیده به شانه نفر جلویی نزدیک کردند بدون اینکه دستشان به شانه نفر بعد بخورد و با تمام توانی که در گلو داشتند فریاد زدند : الله

چند ثانیه گذشت و آقای حیدری که بالاخره دید تلاشش کارگر افتاده با لحن آرامتری فریاد زد : خبردار !

 بچه ها فریاد زدند : نصرمن الله و فتح القریب و لشگر صابرین

چند ثانیه بچه ها مثل چالش مانکن بدون حرف و در صفوفی کاملا منظم و خط کشیده شده ایستاده بودند . آقای حیدری با رضایت به صفوف منظم بچه ها که ساخته دست خودش بودند نگاه کرد و لبخند کمیابی زد .  همیشه این سکوت بعد از خبردار رو دوست داشتم . صدای پرنده ها روی درخت واضح به گوش می رسید .  

سکوت ادامه پیدا کرد . چشمانم را باز کردم . دوباره توی اتاقم بودم . پریسا که پایین تخت خوابیده بود بلند شد و دستش رو روی پیشانیم گذاشت . تبم قطع نشده بود. یک دستمال نمدار روی پیشانیم گذاشت و نصف لیوان شربت گیاهی را برایم ریخت و توی حلقم ریخت و گفت : عزیزم داروهای گیاهی رو به موقع بخور . همش توی خواب ناله می کردی .

اعتمادم به همه داروها از جمله گیاهی قطع شده بود . هیچ داروی سنتی و صنعتی تو این سه هفته اثری رویم نگذاشته بود . دوباره دراز کشیدم و چشمانم روی هم رفت .

دوباره درحیاط مدرسه بودم . آقای حیدری میکروفن را به جوانی قد بلند با ریشی متوسط و یک اورکت مخصوص رزمندگان داده بود . خوب دقت کردم . این آقای جلیلی معلم دینی و پرورشی بود .

آقای جلیلی آرام و با لبخندی که مخصوص خودش بود برایمان از وضعیت جبهه های جنگ گفت . خودش تازه چند هفته بود از جبهه برگشته بود و همیشه خاطره های کمیاب و هیجان انگیزی از جنگ داشت .

وقتی آقای جلیلی صحبت می کرد بچه ها کمتر سر صف شیطونی می کردند و به حرفهای او گوش می کردند . آقای جلیلی با اینکه بیست و دو سه سال بیشتر نداشت اما کاریزمای خاصی بین بچه های مدرسه داشت .

بعد از ذکر خاطره تاکید کرد که درس خواندن ما پشت رزمندگان را گرم می کند . با همان سن کمم نمی توانستم ربط بین درس خواندن ما و گرم شدن پشته رزمندگان را درک کنم . اما به حرفهای آقای جلیلی اعتماد داشتم .

آقای جلیلی در ادامه از اهمیت نماز گفت و ادامه داد : بچه ها این هفته استقبال خوبی از نماز جماعت کرده اند . نماز خواندن باعث می شود که در همه کارهایتان موفق باشید .

در ادامه او اسم چند تا از بچه ها را صدا کرد و به آنها کارت صد آفرین داد .

او برای اینکه بچه ها را به نماز تشویق کند . یک کارت نماز درست کرده بود که هر دفعه که به نماز جماعت می رفتیم پشت آن را مهر می کرد . اگر کارت نماز به ده مهر می رسید سر صف کارت صد آفرین جایزه می داد .

او برنامه های خارج از مدرسه هم زیاد می گذاشت . گاهی بچه ها را به اردو ، سینما یا کاخ سعد آباد می برد و خیلی هم برای برنامه ها پارتی بازی نمی کرد . همین موضوع او را بین بچه ها بسیار محبوب کرده بود .  

بعد از تمام شدن حرفهای آقای جلیلی دوباره آقای حیدری با آن چهره عصبانی پشت میکروفن آمد و گفت : بچه ها خیلی با نظم وارد کلاس شوید . با اینکه کتک خوردن از ناظم ، مدیر و معلم ها در مدرسه کاری بسیار عادی و روزمره بود ولی باز هم بچه ها از آقای حیدری خیلی حساب می بردند .

 بچه ها با صفهای منظم به سمت کلاس حرکت کردند . آقای حیدری در راهروها هم ایستاده بود که مبادا نظم صف بچه ها در راه رفتن به  کلاس به هم نخورد . وسواس عجیب او در منظم بودن صف در تمام ساعتهای مدرسه مثال زدنی بود .

همان طور با صف به طبقه سوم رسیدیدم و به کلاس هایمان وارد شدیم . همین که وارد کلاس شدیم بچه ها دوباره سر و صدا را شروع کردند . سایه آقای حیدری در کلاس دیگر کمرنگ شده بود . تا اینکه خانم پروین با آن مقنعه بنفش رنگ و کفش های پاشنه کوتاه اما پر سر و صدایش وارد کلاس شد . بچه ها از جا بلند شدند . خانم موسوی نیم نگاهی به بچه ها کرد و وارد کلاس شد و روی صندلی اش نشست .

دفتر حضور و غیاب را باز کرد و سرسری اسم ها را خواند . از نحوه حضور و غیاب کردن می شد مود آن رو خانم پروین را تشخیص داد . روزهایی که روی مود نبود واقعا روز خوبی حساب نمی شد . حتما چند تا از بچه ها به کف دستشان خط کش می خورد . اما امروز بیشتر توی فکر بود . از لابه لای حرفهایش وسط درسها فهمیدیم که خیلی نگران بمباران دیشب بود . مخصوصا که شنیده بود شهر خودش کرمانشاه هم مثل همیشه بمباران شده بود .

هفته پیش که نتیجه امتحان علوم را آورده بود از آن روزهای عصبانی اش بود . یکی یکی اسم بچه ها را صدا می کرد و ورقه را دستشان می داد . آنهایی که زیر ده گرفته بودند حتما چند تا خط کش از او می خوردند . بعضی هاشون برای کتک نخوردن گریه می کردند . بعضی ها هم با قلدری و شجاعت کف دستشان را جلو می آوردند و قهرمانانه از او خط کش می خوردند . من و چند تا از بچه های کلاس که درسمان خوب بود هیچ وقت جزو جمعیت کتک خورها نبودیم و همیشه با بی اعتنایی به آنها نگاه می کردیم . 

اما این عصبانیت او از تک گرفتن بچه ها اصلا برایم منطقی نداشت . نمی دانستم درس خواندن یا نخواندن بچه ها چه تاثیری روی زندگی خانم پروین داشت که اینقدر برای آن حرص و جوش می خورد؟

اما برای اولین بار هفته پیش اسم من هم جزو آنهایی بود که تک آورده بودند . برای خود خانم پروین هم باعث تعجب بود  . چون من تقریبا جزو شاگرد زرنگ ها بودم . اما برای اینکه تفاوتی قایل نشود به من هم گفت که دستم را جلو بیاورم . دو خط کش از او خوردم . خیلی درد نداشت اما کف دستم کمی سر شد .  بعد سراسیمه گفتم : خانم ما به خاطر آبله مرغان 15 روز به مدرسه نیامدیم . برای همین برای امتحان آمادگی نداشتم .

کمی مکث کرد و گفت : آهان راست می گی . دو هفته بود که غایب بودی . چرا زودتر نگفتی ؟

نمی دانستم . شاید دلم می خواست که من هم مزه خط کش خوردن از خانم پروین را بچشم . خانم پروین کمی خودش را جمع کرد و گفت : چون دانش آموز خوبی بودی این دفعه را می بخشم . سعی کن این مدت را دوره کنی که زودتر به کلاس برسی . شاید این را گفت که برای تنبیه کردن یک دانش آموز بی گناه توجیه دیگری به نظرش نمی رسید .

زنگ اول خورد و به حیاط آمدیم . از کیفم نایلون نان و پنیری که مادرم برایم گذاشته بود همراه دو میوه برداشتم و به سمت حیاط راه افتادم . تقریبا روزی نبود که مادرم از این تغذیه ها برایم در کیف نگذارد . اما روزهایی که وقت نمی کرد یک عدد یک یا دو تومانی کف دستم می گذاشت که از بوفه مدرسه پراشکی بخرم . روزهایی که پراشکی می خریدم واقعا برایم روزهای لاکچری محسوب می شد .

آقای حیدری در حیاط می چرخید و گاهی بچه های شلوغ را با شلنگش خفت می کرد . اما بیشتر حالت تهدیدآمیز داشت که بچه ها حساب کار دستشان بیاید . بعضی از بچه ها در گوشه خلوتی از مدرسه خرپلیس بازی می کردند که جزو بازی های ممنوعه مدرسه بود . آقای حیدری خیلی حواسشون بود که گاهی بچه هایی که خرپلیس بازی می کردند را شکار کنند . من همیشه نه شلوغ می کردم نه علاقه ای به بازی خرپلیس داشتم . اما همیشه سعی می کردم با شعاع مشخصی از آقای حیدری در حیاط بچرخم که ناغافل شکارش نشوم .

زنگ خورد و دوباره بچه ها برای مراسم به صف شدند . دوباره منظم کردن صف ها .

به ناظم ها به جز آقای حیدری آقای امین هم اضافه شده بود . آقا امین با آن عینک نمره بالایش جوان بود و همزمان با ناظمی معلم فارسی بود و بین بچه ها محبوبیت خاصی داشت . اما اگر او هم عصبانی می شد گاهی از آقای حیدری هم خشن تر می شد .

 از جلو نظام . خبردار . دوباره چالش مانکن و بی حرکت ماندن بچه ها در سکوت . انگار یک خط کش نامریی بر تمام حرکات ما در مدرسه نظارت داشت .

برای مراسم روز آقای محمدی مدیر مدرسه پشت تریبون آمد و شروع به سخنرانی کرد . موضوعات او همیشه حول چند محور می چرخید . اخلاق اسلامی ، نظم و درس خواندن بدون وقفه . آقای محمدی خشک و بدون هیجان بود . هیچ شوخی با هیچ کس نداشت و با کوچکترین نافرمانی برخورد جدی می کرد . همان طور که یک دفعه تمام بچه های کلاس سوم را به خاطر شلوغی بسیار به صف کرد و شخصا چند خط کش به کف دستشان زد . البته به جز چند نفر از بچه ها که جزو قرآن خوانها یا فرزندان شهید بودند . حتی من هم دو خط کش ناقابل از او خوردم اما چون به خاطر قد بلندم آخر صف بودم دیگر توان او تمام شده بود و ضربات را بسیار سرسری و آرام زد .

آقای محمدی به همه چیز مشکوک بود و به همه جا سرک می کشید . به کتابخانه ، نمازخانه ، کلاسها و سعی می کرد که حتما مچ کسی را در جایی بگیرد که همیشه هم موفق بود .

بعد از صحبت های آقای علی محمدی آقا امین و آقا حیدری دوباره بچه ها را با نظم به سمت کلاسها هدایت کردند . خانم پروین دوباره آمد . کمی سرحال تر شده بود . دیکته گفت . چند تا از بچه ها تک آوردند و دوباره خط کش خوردند من و کامیار 20 آوردیم و تشویق شدیم . نیما 19 آورده بود و کمی دمغ بود .

زنگ آخر خورد . زنگ صدای آخر انگار با همه زنگها فرق می کرد . وقتی صدای آن می آمد نوعی رهایی را در شانه هایم حس می کردم . برای جمع کردن وسایلم عجله ای نداشتیم و لازم نبود با صفهای منظم به خارج از مدرسه برویم . می توانستم حتی مسیر را بدویم . اما امروز دوچرخه ام را آورده بودم و نیازی به دویدن هم نبود . به حیاط پشتی رفتم .قفل دوچرخه را باز کردم . کیفم را به پشت دوچرخه گیر دادم و رکاب زدم . دوچرخه ام شبیه یک موتور ریسر کوچک بود . روی آن هم نوشته بود یاماها 55 . وقتی پشتش می نشستم دقیقا احساس می کردم که پشت یک موتورسیکلت پرشی نشسته ام . گاهی هم برای آنکه واقعا صدای موتور بدهد لای پره های آن یک تیکه ظرف پلاستیکی گیر می دادم که صدای قرقر بدهد . چند بار پدرم سر این کار مچم را گرفته بود و گوشم را پیچانده بود اما گوش من بدهکار نبود و لذت موتورسواری را از دست نمی دادم .

محیط سرسبز و آرام قصرفیروزه جای مناسبی برای دوچرخه سواری بود . هیچ وقت دیگر در زندگی جای مناسبتری برای دوچرخه سواری پیدا نکردم . سربالایی های تندی نداشت و مسیرهای هموار آن طولانی و پر از درخت بودند . می شد با دوچرخه ساعت ها رکاب بزنم  و به تمام سوراخ سنبه های شهرک سرک بکشم .

شهرک قصرفیروزه که امروزه به نام های دیگر است خانه های سازمانی پرسنل نیروی هوایی بود . مجموعه ای منظم از ساختمان های سیمانی پنج طبقه شبیه به هم در فضایی به وسعت یک شهر کوچک که در شرقی ترین جای تهران قرار گرفته بود . ساختمانها و فضاها اینقدر شبیه هم بودند که انگار از یکی از آنها به تعداد زیاد کپی گرفته باشند . هرچند داخل آن ها همه شبیه به هم نبود .

 از وقتی خودم را شناختم اینجا بودم .ارتباط با دنیای بیرون از شهرک محدود بود . اینجا خبری از شلوغی و هیاهوی تهران نبود . هر چند منطقه نظامی محسوب می شد و رفت آمدها کنترل می شد ، اما همه چیز آن خوشایند و صمیمی و دل کندن از آن سخت بود .   قصرفیروزه حوالی دهه پنجاه یعنی اوج شکل گیری نیروی هوایی ساخته شد و آپارتمان های آن بر حسب درجه پرسنل نیروی هوایی تقسیم شده بود . خلبان ها پنت هاوس داشتند . افسران ارشد و افسران جز آپارتمان های چهار تا دو خوابه داشتند . اما خانه ما در بخش ساختمانهای کارمندی بود که فقط از سه اتاق کوچک در هم تنیده تشکیل شده بود . بیشتر مناسب یک زوج . اما ما چهار نفر بودیم ولی احساس کوچکی نمی کردیم. 20 خانوار در یک ساختمان بودیم و اهالی آن مانند رفیقان حمام و گرمابه با یکدیگر صمیمی بودند و کارهای دست جمعی بسیار رایج بود . ما بچه ها هم مثل مادرانمان مرتب به خانه های هم می رفتیم .

وقتی به خانه مان یعنی بلوک ۱۲ رسیدم ، دوچرخه را پایین راه پله پارک کردم . با بی حوصلگی قفلی به دوچرخه زدم و پنج طبقه پله ها را بالا رفتم .

مامان استانبولی گذاشته بود . من و شهروز اسم این غذا را برنج قرمز گذاشته بودیم  . دفتر دیکته ام را که ۲۰ گرفته بودم را به مادرم نشان دادم . حسابی ذوق کرد . هرچند او همیشه درس خوان بودن من رو یک امر مسلم می دونست و غیر از این برایش قابل تصور نبود . همین داستان در تمام مدت مدرسه استرس نمره بالا نگرفتن رو در من بالا می برد .

هنوز روپوش رو از تنم بیرون نیاورده بودم که مامان دبه آب را گذاشت جلوی در و گفت : عزیزم قبل ناهار برو و کمی آب خوردن بیاور . از روی کسالت دبه را برداشتم.  شیر آب شهرک تصفیه شده نبود و فقط تعدادی از شیرآب های پایین بلوک ها آب تصفیه شده داشت  . از طبقه پنجمی که آسانسور هم نداشت پله ها را ده تا یکی پایین می آمدم و گاهی هم روی نرده ها سر می خوردم و آخرش یک پرش بلند روی پاگرد انجام می دادم . احساس پرش از نرده ها حس قهرمان بودن بمن می داد .

بوی غذا از اکثر خانه ها بلند شده بود و بعضی از پدرها که پرسنل بودند از سر کار به خانه بر می گشتند . آنها که درجه دار بودند لباس نظامی داشتند و کارمندان فنی مثل پدر من با لباس شخصی .  باید طبق عادت به آنها سلام می کردم . کار کسالت باری بود . اکثر کارمندان بلوک ما کارمندان فنی نیروی هوایی بودند و تک و توک درجه دار داشتیم . اغلب هم مثل پدرم راننده ماشین های سنگین بودند .

وقتی دبه آب را پر کردم و به خانه برگشتم بابا هم از سر کار برگشته بود . چایی جلویش بود و روزنامه دستش . یک جعبه کارتنی با خودش آورده بود که نمی دانستم داخلش چیست .

بابا متوجه کنجکاوی ام شد . با لبخندی به سمت آن رفت و با هیجان چند حلقه فیلم آپارات از توی آن بیرون آورد .

من و شهروز از خوشحالی پر درآوردیم و با خوشحالی حلقه های فیلم را از داخل آن بیرون آوردیم . سه تای آن که کوچکتر بود کارتن بود . کمی از حلقه فیلم را باز کردیم و جلوی نور گرفتیم . می شد تشخیص داد که یکی از آنها گوریل انگوری است . اون یکی هم  کارتن دانل داک بود و اون یکی هم میکی موز . کارتن های آمریکایی کمتر در تلوزیون ایران پخش می شد و دیدنش در آپارات غنیمت بود . یک فیلم هندی و یک فیلم بروسلی هم ضمیمه کارتون ها بود که هیجانش کمتر از آنها نبود .

برای دیدن فیلم ها باید تا شب صبر می کردیم اما ما بی طاقت بودیم . بابا پرده ها را کشید و تا اونجا که می تونست یکی از اتاق ها رو تاریک کرد . یکی از حلقه ها را داخل دستگاه آپارات گذاشت . دستگاه آپاراتش رو روشن کرد و نور اون رو روی دیوار سفید اتاق انداخت . مثل یک سینمای خانگی .

وقتی پرژکتور آپارات روشن می شد و حلقه نوار فیلم درون آن می افتاد ، صدای خاصی تولید می کرد که حس عجیبی در ما بیدار می کرد . انگار که این صدا ما را به دنیایی دور و ناشناخته ای می برد .

این صدا از لحظه نمایش تا پایان فیلم همراه بود و به نوعی جزوی ثابتی از فیلم دیدن با آپارات شده بود . اگر هم فیلم صامت بود ، علنا صدای آپارات صدای فیلم حساب می شد . من و شهروز چنان محو تماشا می شدیم که تا آخر فیلم حتی پلک هم نمی زدیم . انگار که با خود فیلم یکی می شدیم .  

بابا گاهی فیلم های آپارات را برای همسایه ها هم پخش می کرد . نیمه های شعبان که همه همسایه ها پایین بلوک جمع می شدند . آش درست می کردند و شیرینی پخش می کردند بابا هم با آپاراتش فضا را لاکچری تر می کرد و یه سینمای کوچیک هم پایین بلوک درست می کرد .

این کار این قدر برای بچه ها و همسایه ها هیجان انگیز بود که گاهی بچه های بلوکهای دیگه را هم به بلوک ما می کشاند . فیلمهایی مثل ده فرمان ، جسیون و آرگونات ها یا بروسلی یک پای ثابت فیلم ها بودند . البته اینقدر شلوغی و همهمه همسایه ها زیاد بود که معمولا هیچکدوم از فیلم ها به آخر نمی رسید . ولی باز هم همه را راضی می کرد و همه وسط آن سوت می زدند و بابا را تشویق می کردند . من هم که در پوست خود نمی گنجیدم و حسابی احساس غرور می کردم و به دوستانم فخر می فروختم . یادمه که چند سال پیش که بچه های بلوک را در یک عروسی دیدم هنوز خاطره فیلم دیدن با آپارات را یادشون بود .

با صدای صوت و تشویق بچه های بلوک ناگهان از خواب پریدم . صبح شده بود . پریسا به داخل اتاق آمد و پرده ها را کشید . چشمانم را به حالت نیمه باز درآوردم و به پریسا نگاه کردم . پریسا لبخندی زد و گفت . امروز خوب خوابیدی . ساعت ۱۰ صبحه . هنوز از رویای دیشب جدا نشده بودم . بلند شدم و دنبال فیلم های آپارات می گشتم .

شهروز آمد تا دوز بعدی رمدسیور را تزریق کنه . وقتی سوزن را به رگهایم زد آرام گفتم : اون فیلم ها رو یادته ؟ شهروز بدون اینکه سرش را بالا بیاورد با لحنی بی تفاوت گفت : کدام فیلمها ؟

گفتم : فیلم های آپارات .  

شهروز نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت . با صدایی که عملا از اعماق گلویم با زحمت بیرون می اومد گفتم : همان فیلمهای آپارات بابا تو قصرفیروزه .

شهروز لبخند تلخی زد و زیر لب گفت : آره یادش بخیر . چسب را به دست کشید و رفت .

دوباره چشمانم رو بستم تا به سفری که از درونم شروع شده بود ادامه بدم . دلم نمی خواست از این رویای شیرین بیرون بیام .

 

ظاهرا موفق شده بودم تا ده صبح بخوابم که این برای همه خوشایند بود . یک تب نصفه نیمه سراغم آمده بود . منتظر شهروز بودم که دوز بعدی رمدسیور را بمن تزریق کند .

ظاهرا امروز روز خوب کرونایی ام بود . چون هوش و حواسم سر جایش بود .

 

از این حالت سینوسی کرونا کلافه شده بودم . یک روز آن قدر خوب بودم که فکر می کردم رو به بهبودی می روم و بعد روز دیگر بوی مرگ را با تمام وجود حس می کردم . تنها حسی که مرا زنده نگه داشته بود رویاها و حتی کابوس های نیمه شبی بود . آیا آنها رویا بودند ؟ نه . من احساس آگاهی کل بهم دست داده بود و رویاها را با تمام وجودم تجربه می کردم .

در این رویاها فقط نظاره گر نبودم و قادر به دخل و تصرف در آن بودم و همین حس خوش آیند آن را بیشتر کرده بود . احساس اینکه تمام دنیا و زمانها و مکانها را به صورت یک جا درون خودم حس می کردم و به هر دایره زمانی و مکانی که دلم می خواست پا می گذاشتم .

اگر این رویاها اینقدر واقعی و ملموس بودند پس آن رویای ابدی چه کیفتی داشت ؟

چشمانم را بستم . می خواستم تمام زندگی چهل و چند ساله و تمام مکانها و سفرها و انسانها را از نو تجربه کنم . انگار نظاره گر فیلمی باشی که خودت در آن نقش اول هستی . دیگر نمی خواستم بیدار شوم و کیفیت شوم کرونا را تجربه کنم .

 

 

 

………………..

 

اما نمی خواستم از دروازه های خیال بیرون بیایم . چشمانم را بستم و به مدت طولانی دروازه های خیال را باز کردم و به دنیایی که دوست داشتم پا گذاشتم . عجیب . فقط دریچه خاطرات نبود که باز شده بود . احاطه ای وسیع و سحرانگیز به کل زندگیم پیدا کرده بودم. انگار که ساعتی جادویی مثل یک ریموت کنترل دستم بود و کل خاطراتم را یه صورت اچ دی عقب و جلو می کردم . همه لحظات را به صورت همزمان درک می کردم . همه گفته ها و داستانهای پشت پرده . دست به هر چیز که می زدم آگاهی عمیقی نسبت به آن پیدا می کردم . همراه با یک تحیر عظیم طعم شیرین آگاهی را زیر لب مزه مزه می کردم  

 

پادشاه

یکی از فانتزی هام این بوده که در تاریخ نامعلومی از ایران پادشاه باشم و کشور رو طبق تمام اون استانداردهایی که دلم می خواست اداره می کردم .

مدرسه های ما در دهه 60 ( یادداشت کوتاه )

آیا زندگی یک خیال است یا خیالهای ما در یک دنیای فانتزی زندگی مستقلی از ما دارند که گاهی سایه آن برواقعیت زندگی ما می افتد ؟   

این چیزی بود که با ذهن کوچکم همیشه در راه خانه به مدرسه فکر می کردم .

مسیر نیم ساعته خانه به مدرسه زمان استرس آوری بود که می شد آن را تنها با خیال پردازی پر کرد . نیم ساعتی که باید مثل مسابقه خودت رو به خط پایان مدرسه می رساندی و وقتی هم برنده می شدی جایزه ای در کار نبود ، اما برنده نشدنت البته تبعات زیادی داشت .

نوار بی پایان خیال پردازی های من از همان موقع ها شروع شد . توی این نیم ساعت وقت داشتم که خودم رو جای یکی از قهرمانهای خیالی ام بگذارم و سناریوی جذابی ترتیب بدهم که در آن قهرمان سرانجام پیروز می شود . گاهی سناریوهایم شبیه آخرین فیلمهایی بود که توی ویدیو دیدم و گاهی هم خلاق می شدم و داستان خودم رو می ساختم . داستانم که خیلی به جاهای حساسش می رسد ناگهان شروع به دویدن می کردم و بعد که داستان از تب و تاب می افتد دوباره سرعتم رو کم می کردم و اینجوری ریتم داستانم رو تنظیم می کردم .

این جوری بود که مسیر استرس وار خانه به مدرسه برای من تبدیل به میزانسن یک فیلم یا سریال تبدیل شده بود و از جذابیتش کم نمی شد . وقتی خط پایان در مدرسه را رد می کردیم و به حیاط می رسیدم انگار که به دنیای واقعی برمی گشتم .

اما مراسم سر صف یک سناریوی همیشه تکراری بود انگار یک فیلم ضبط شده را هر روز برایمان با دور کند پخش کنند .

اول از همه ناظم بود که باید نظم مورد نظر خودش رو بر کل صفها اجرا می کرد و با صدای بلند دستور از جلو نظام می داد .

همه بچه ها یک صدا : الله !

محال بود که ناظم بار اول و دوم از نحوه از جلو نظام بچه ها چهره ای راضی به خودش بگیره و معمولا با بداخلاقی می گفت که دستها رو بندازیم و بعد دوباره این کار چند بار تکرار می شد . زمانی که بچه ها با صدای بلند و منظم کلمه الله رو تکرار می کردند و دستها هم تقریبا کشیده و یک دست از هم فاصله می گرفت ناظم لبخندی از رضایت می زد و بعد با صدای بلند می گفت : خبردار !

و بچه ها جمله طولانی را تکرار می کردند . نصر من الله و فتح القریب و لشگر صابرین .

با توجه به اینکه زمان جنگ ایران و عراق بود این جمله معمولا با هیجان خاص بچه ها ادا می شد .

 بعد از مراسم ناظم پسرهای قرآن خون می آمدند و تلاوت رو انجام می دادند . چند پسر ثابت برای قرآن خوندن داشتیم که هر کدام سبک خودشان را برای تلاوت داشتند و روی آیه های ثابتی هم تبحر داشتند . یک کدامشان بود که آیه والشمس و ضحی را با سوز خاصی می خواند که مورد علاقه من بود .

بعد از قرآن خواندن و قبل از سخنرانی مدیر یا ناظم مدرسه گاهی شعرخوانی یا نوحه خوانی توسط بچه های دیگه انجام می شد . سرودخوانی هم که معمولا با هماهنگی معلم دینی یا پرورشی بود جز تنوع های هفتگی و ماهانه بود .

پسرهای قرآن خون معمولا شخصیتهای درونگرایی داشتند . بچه های ساکتی بودند و خیلی حاشیه نداشتند . اما پسرهایی که سر صف شعر یا نوحه می خواندند جزو بچه های فعال مدرسه بودند که سر و کله شان همه جا پیدا می شد و در خیلی از کارهای مدرسه دخیل بودند .

حل تکالیف در آن دهه همانطور که مرحوم کیارستمی در فیلم مشق شب آورده بود بزرگترین کابوس روزانه ما بود .

حل نکردن تکالیف و ننوشتن مشق شب که داستان خودش را داشت .