کرونای شریف ( خاطرات نانوشته ام از دوران کرونا )

کرونای شریف

سرفه هایم قطع نمی شد . تنم مثل تنور داغ بود و تبم لحظه ای از خر شیطان پایین نمی آمد . صدای نفسهایم با یک  سفنونی خس خس یکنواخت همراه بود . انگار که یک مشت شیشه خورده داخل سینه ام کار گذاشته اند . هر سرفه ای که می کردم گویی چند نفر از چپ و راست به پهلویم چاقو می زدند . سرفه هایی کشدار و پشت سر هم که وقتی شروع می شد مثل یک آبراهه که از بلندی راهش رو به طرف زمین  پیدا کرده باشد با شدت به قفسه سینه ام ضربه می زدند و این جریان تا چند دقیقه ادامه پیدا می کرد .

به صورت نیم خیز به یک طرف بدن دراز کشیده بودم . نه می توانستم  به چپ غلط بزنم و نه راست . کوچکترین تغییری در حالت بدنم مساوی بود با شروع شدن سرفه های جهنمی که واقعا به ریسکش نمی ارزید .

تو این چند روز  که کرونا به ریه هایم حمله کرده بود اوضاع کاملا با مرحله اول بیماری تغییر پیدا کرده بود .اول فقط کمی تب و کمی بدن درد به سراغم آمده بود . توی این مرحله آدم هیچ وقت دوست نداره که بیماری رو جدی بگیره . پیش خودم می گفتم چیزی نیست این را هم رد می کنم . اما هی اوضاع بدتر شد تا به این جا رسید و بالاخره ویروس ریه را درگیر کرد .

 حالا با درگیری ریه مثل کامپیوتری شده بودم که سیستم عاملش کاملا ویروسی شده . هر روز یک جای جدید در بدنم از کار می افتاد یا بازی در می آورد اما مشکل اساسی همان نفس کشیدن بود که به شماره افتاده بود .

دستگاه اکسیژنی که دو هفته پیش اجاره کرده بودم حالا شبیه یک فرشته نجات به نظرم می رسید و حتی نگاه کردن به آن باعث دلگرمی ام می شد. هر بار که سرفه ها شروع می شد یا زمانی که نفس کشیدن برایم سخت می شد ماسک پلاستیکی دستگاه رو به صورتم نزدیک می کردم و اکسیژن را مثل شیر مادر تا اعماق وجودم فرو می بردم . دستگاه اکسیژن سنج مرتب دستم بود و عدد ترسناک آن بعد از تنفس از  دستگاه اکسیژن شماره پنج تا شش درجه ارتقا پیدا می کرد . این افزایش اعداد کمی روحیه ام رو بهتر می کرد .

دو هفته قبل همه این مراحل را برای مامان و بعد بابا طی کرده بودیم و حالا ظاهرا در مورد خودم حسابی باتجربه شده بودم. در مورد مادرم که ریه اش تا شصت درصد درگیر شده بود چند بار روحیه ام را تا مرز از دست دادنش باختم اما حالا که با ۳۰ درصد درگیری نوبت خودم شده بود انگار کمی جراتم بالاتر رفته بود . اما امکان مرگ رو هیچ وقت دست کم نمی گرفتم .

پریسا هر چند ساعت یک بار معجونی از داروهای گیاهی را به درون حلقم می ریخت و نسخه های پیچیده طب سنتی را یکی یکی بهم گوشزد می کرد . حالش تو هفته پیش بهتراز بقیه بود که اعتقاد داشت اثر داروهای گیاهی بوده و تقریبا هیچ کدوم از داروهای شیمیایی رو امتحان نکرد .

 شهروزکه ظاهرا حالش از همه بهتر بود با حال نزارش سوزن به دست در خانه می چرخید و به یکی از ما سرم یا آمپول تزریق می کرد و مادرم که تازه چند روز بود از آن حالت ترسناک خارج شده بود برایم آب میوه می گرفت.

ویروس دلتا مثل بختک به جانمان افتاده بود . از پیدا کردن تخت خالی در بیمارستان ناامید شده بودیم و پنج نفری در خانه مبحوس بودیم و این شرایط آخرالزمانی را با هم تجربه می کردیم  . هیچ کس جرات نمی کرد نزدیک خانه مان شود .

دوستان و آشنایان هم برای آنکه نشان بدهند که فراموشمان نکرده اند مرتب برایمان غذا می فرستادند . جلوی در صفی از قابلامه های پر از غذا صف کشیده بود ولی هیچ کداممان رغبتی برای خوردن آنها نداشتیم و دست آخر اکثرشان روانه سطل آشغال می شدند .

جدا از بی اشتهایی مزمنی که داشتم رنگ و بوی همه غذها تغییر کرده بود . یک بوی یکسان که من اسمش را بوی مرگ گذاشته بودم روی همه چیز از جمله غذاها نشسته بود .

از دوسال پیش که کرونا شروع شد چقدر از تجربه کردن این لحظه ها وحشت داشتم و حالا داشتیم آن را  خانوادگی تجربه می کردیم .

اول که خبر ویروس کرونا پخش شد من هم مثل خیلی ها آن را جدی نگرفته بودم . از تئوری های توطعه هم همیشه نفرت داشتم . گفتم مثل آنفولانزای مرغی چند وقت تیتر رسانه ها می شود و می رود . اما این دفعه همه معادله ها به هم ریخته بود و ظاهرا کرونا ما رو جدی تر گرفته بود !

ویروس بدقواره مثل حمله مغولها از شرق به دنیا حمله کرده بود و مرزها رو یکی بعد از دیگری فتح می کرد و حالا برای خودش یک امپراطوری بزرگ به وسعت کل دنیا داشت . امپراطوری که قوانین سفت و سختی را به ما تحمیل کرده بود . قرنطینه . منع عبور و مرور . فاصله اجتماعی ، ماسک اجباری . یک دیکتاتوری تمام عیار که اگر یکی از قوانین رو رد می کردی ممکن بود با مجازات مرگ مواجه بشی یا مثل الان در سلول انفرادی خودت زجر بکشی . 

از بین این همه محدودیت ، منع عبور و مرور با توجه به شرایط کاری که تازه برای خودمان ایجاد کرده بودیم برایم خیلی ناگوار بود . مگه میشه  ؟ حالا که تصمیم گرفته بودیم برای کار و سرمایه گذاری به شمال برویم باید این قانون وضع می شد ؟ هر چند بازار ملک حتی گوشش به کرونا هم بدهکار نبود و مثل همیشه قیمتش رو به صعود بود .

ما هم برای عقب نماندن از قافله مجبور بودیم که همه پروتکل ها رو دور بزنیم و با پلاک تهرانمان هر روز برای دیدن ملک به این طرف و آن طرف گیلان برویم . مینبر زدن راه ها از کوچه پس کوچه ها برای من و پریسا یک تفریح شده بود . باورم نمی شد که همان راه همیشگی  به خانه رو باید یواشکی و از راه های ناشناس برگردیم .

مدت زیادی از دیدار دوستان و خانواده محروم شده بودیم . تنهایی دو نفره مان گاهی بسیار دلچسب بود و گاهی بسیار عذاب آور . سر هر موضوع کوچکی سر هم داد و بیداد می کردیم . مخصوصا الان که وسواس پریسا برای آلودگی بیشتر شده بود . وقتهای خالیمان فقط با دیدن فیلم و سریال و گوش دادن پادکست و اخبار مرارت بار پر می شد .

حالا بعد از دو سال رعایت این همه پروتکل و تنهایی دست آخر در کوزه کرونا افتادیم . آنهم وقتی متوجه شدم مادرم ویروس دلتا گرفته و برای مراقبت از او به تهران آمدم و بعد مثل دومینو همه مان درگیر شدیم . پس تحمل آن همه سختی و تنهایی چه فایده ای داشت وقتی دست آخر قرار بود که مبتلا بشویم ؟

روشهای درمانی برای کرونا یک استیصال کامل بود . هیچ نظر مشخصی برای درمان آن وجود نداشت . از درگیری شدید بین طب سنتی و مدرن و روشهای ریز و درشت آن واقعا دچار سرگیجه ای بزرگ شده بودم . مخصوصا اینکه برای هر روش درمانی طرفداران قسم خورده ای وجود داشت که برای آن رگ گردن می گذاشتند .

...................................................

..................................................

چند دقیقه بود که سرفه جهنمیم قطع شده بود . شهروز فرصت رو مغتنم دید و بالای سرم آمد و گفت باید دوز دوم سرم رمدسیور رو بهت بزنم . رمدسیور روی بابا و مامان تاثیر خیلی خوبی گذاشته بود و این به من هم قوت قلب می داد . مخصوصا این که شهروز و پری با همون حال نزارشون یک روز کامل توی صف داروخانه ۱۳ آبان برای گرفتن این دارو وقت گذاشته بودند .

با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم : شهروز جان سرعت سرم رو این دفعه کمتر کن توی اینترنت خوندم که اگر با سرعت بالا تزریق بشه ممکنه فشار خون رو بالا ببره و خطرناک باشه . شهروز خیلی به توصیه های من گوش نمی داد . به زحمت رگی را در دستم پیدا کرد و سوزن را بیرحمانه در آن فرو برد . بعد از اینکه شهروز رفت سرعت قطره های سرم را کم کردم .

به صورت زاویه دار در کشویی تراس دراز کشیده بودم و نگهبانی می دادم که کسی که پنجره را باز نکند . در آن هوای جهنمی تابستان همه از گرما کلافه شده بودند اما من لجوجانه حتی اجازه باز کردن پنجره را به کسی نمی دادم . احساس می کردم با باز شدن پنجره تمام خاک منطقه به ریه هایم می رود و دوباره سرفه ها شروع میشه.

جلوی تلوزیون بودم اما حوصله هیچ برنامه ای رو نداشتم . همه فیلم ها و موسیقی ها برای مثل کابوس به نظر می رسیدند . تنها کاری که برایم مانده بود مثل همیشه چک کردن موبایلم بود . با دستی که آزاد بود صفحه موبایل رو باز کردم . یه کرور پیام در واتس اپ برایم آمده بود . اکثرا دوستان و آشنایانی بودند که جویای احوالم بودند . خیلی ها هم مثل همیشه نظرات و روشهای درمانی خودشان را پیشنهاد می دادند .

 از تمام مسیج ها پیام مجید از همه جالب تر بود . به من توصیه کرده بود که به هیچ عنوان دکتر نروم و داروی رمدسیور هم تزریق نکنم . او تنها راه معالجه را ویتامین ث می دانست و ادعا می کرد که حتی روی بیماران 60 درصد درگیری ریه هم جواب داده . مجید جزو دوستانی بود که خیلی اهل تئوری های توطئه بود . اعتقاد شدیدی داشت که واکسنهای کرونا با هدف منقرض کردن نسل بشر ساخته شده .

مجید در گروه تلگرامی  بچه های دانشکده هم جنجالی راه انداخته بود و تئوری هایش علیه واکسن و داروهای کرونا را با تفصیل تکرار می کرد.  برای خودش طرفدارانی هم در گروه داشت و مرتب پرچم ضد دارو رو بالا می بردند. اما از آن طرف مخالفان سرسختی هم در گروه داشت که شدیدا طرفدار واکسن و داروهای کرونا بودند . شاهو که عضو هیات علمی دانشگاه تهران هم بود دقیقا در نقطه مقابل قرار داشت . به واکسن و همه دارو ها اعتقاد داشت و از طب سنتی هم متنفر بود . حتی به دمنوشهای گیاهی اعتقادی نداشت . می گفت گرمی و سردی مزاج هم چرت و پرت است و در علم طب جایگاهی ندارد . او برای مجید دشمن سرسختی محسوب می شد .  

انگار که دو حزب مخالف سیاسی با هم درگیر شده باشند هیچ کدام از موضع خود کوتاه نمی آمدند . ظاهرا کارکتر آدمها در انتخاب رویکردشان به کرونا نقش داشت . همیشه قبل از اینکه کسی درباره روشهای درمانی نظر جدیدی دهد سعی می کردم حدس بزنم که او طرفدار کدام نظریه است ؟ معمولا هم حدسهایم درست بود .

بی حوصله موبایل را به کناری انداختم . نگاهی به سرم انداختم که داشت قطره های آخرش داخل رگهایم می شد . هنوز بدنم هیچ واکنشی به رمدسیور نشان نداده بود .

روزها بود که دستشویی رفتم برایم یک آرزو شده بود . کافی بود از جایم بلند شوم و چند قدم بردارم که سرفه ها شروع شود . یک بطری بزرگ کنارم بود که توی آن ادرار می کردم و بعد شهروز یا پریسا را صدا می کردم که آن را خالی کنند . اول خیلی برایم خجالت آور بود . بعد دیگه کاملا عادت کرده بودم . به همه چیز عادت کرده بودم .

توی عمرم اینجوری زمینگیر نشده بودم . همه حسهای دنیا سراغم آمده بود . کلافگی ، تنفر ، ترس ، خشم ، عشق ، امید ، تنهایی ، سرخوردگی ، ابهام .

روزی صد بار پیش خودم حدس می زدم که آیا می توانم  آخرش کرونا رو شکست بدهم یا نه ؟ گاهی خرافاتی می شدم و پیش خودم فال مرگ می گرفتم . اگر فال مثبت می آمد یعنی زنده می مانم و اگر منفی می شد ظاهرا شانسی برای زنده بودن نداشتم . هر وقت فال منفی می شد تمام بدنم از ترس داغ می شد . آنقدر فال را تکرار می کردم تا مثبت در بیاید .

دو روز دیگر گذشت . دوز سوم رمدسیور رو زده بودم و هنوز بدنم هیچ واکنش مثبتی به دارو نشان نداده بود . حالم خیلی بدتر شده بود . تبم بالاتر رفته بود و از ۴۰ پایین تر نمی آمد . تنفسم همراه با یک خس خس مزمن همراه بود . انگار شیشه خورده های توی ریه ام بیشتر شده بود . گاهی پری یا مامان بالای سرم می آمد اما من حضورشان را خیلی تشخیص نمی دادم .

با وجود اینکه حواس پنج گانه ام خوب کار نمی کرد احساساتم به شدت قوی شده بود . یک جور آگاهی کل روی روانم نشسته بود . گاهی صدای بال مگسها را هم روی هوا حس می کردم . نسبت به زمان و مکان احساس بی وزنی می کردم .تمام خاطره های زندگیم مثل یک سریال دنباله دار جلوی چشمم رژه می رفتند . هر لحظه که چشمانم روی هم می رفت برشی از زندگی مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد می شد .

حرفها ، لحظه ها ، افکار . تک تک حرفهایی که به آدمها زده بودم یا شنیده بودم. رشته ها را دنبال می کردم و متوجه بسیاری از اتفاق های معنا دار در زندگیم می شدم . انگار همه لحظات زندگیم مثل رسیمان های تو در تو به هم ربط پیدا می کرد .  

بیننده فیلمی بودم که هنرپیشه نقش اولش خودم بودم . هر جا زیادی در نقشم فرو می رفتم لبخندی روی لبم می نشست و مچ خودم را می گرفتم .  واقعا من اینقدر برای دیگران نقش بازی کرده بودم . واقعا اینقدر دروغگوی خوبی بودم ؟

مرز بین زمان و مکان گم شده بود . نمی دانستم در کدام لحظه از زندگیم سیر می کند. مانند شبه سیالی به همه لحظات زندگیم سرک می کشیدم . اما این رویا نبود . من واقعا آنجا بودم . همان جا .

ناگهان با صدایی که شبیه صدای آقای حیدری ناظم دوران دبستانمان بود از جایم پریدم .

- از جلو نظام : الله

-این چه جور جواب دادنه دستها را بندازید .

تقویم روی دیوار سال 1361 را نشان می داد . در حیاط مدرسه مان بودم . با سری تراشیده و روپوشی طوسی رنگ .

بچه های مدرسه به صورت شلخته و شلوغ یکی درمیان در صفها ایستاده بودند و ورجه وورجه می کردند. آقای حیدری ناظم مدرسه با شلنگی در دست و عصبانی پشت میکروفن به صف نامرتب بچه ها نگاه می کرد.

دبستان شهید فکوری در شهرک سازمانی نیروی هوایی قصرفیروزه . همان ساختمان اداری ارتش که از آن به عنوان مدرسه استفاده می شد .

آقای حیدری با آن موهای کم پشت و ریش کوتاهش که شبیه سامورایی ها بود متوجه شد بچه ها هنوز او را خیلی جدی نگرفته اند . با صدایی بلند تر دوباره پشت بلندگو فریاد زد : از جلو نظام

بچه ها با کمی مکث و البته با صدای بلندتری فریاد زدند : الله .

 کمی نظم را رعایت کرده بودند و فاصله بچه ها منظمتر شده بود . اما این چیزی نبود که آقای حیدری را راضی کند .

برای بار سوم و کمی تهدیدآمیز فریاد زد : از جلو نظام .

بچه ها که دیگه متوجه شدند داره اون روی آقای حیدری بالا می یاد مثل خط کش دستها را کشیده به شانه نفر جلویی نزدیک کردند بدون اینکه دستشان به شانه نفر بعد بخورد و با تمام توانی که در گلو داشتند فریاد زدند : الله

چند ثانیه گذشت و آقای حیدری که بالاخره دید تلاشش کارگر افتاده با لحن آرامتری فریاد زد : خبردار !

 بچه ها فریاد زدند : نصرمن الله و فتح القریب و لشگر صابرین

چند ثانیه بچه ها مثل چالش مانکن بدون حرف و در صفوفی کاملا منظم و خط کشیده شده ایستاده بودند . آقای حیدری با رضایت به صفوف منظم بچه ها که ساخته دست خودش بودند نگاه کرد و لبخند کمیابی زد .  همیشه این سکوت بعد از خبردار رو دوست داشتم . صدای پرنده ها روی درخت واضح به گوش می رسید .  

سکوت ادامه پیدا کرد . چشمانم را باز کردم . دوباره توی اتاقم بودم . پریسا که پایین تخت خوابیده بود بلند شد و دستش رو روی پیشانیم گذاشت . تبم قطع نشده بود. یک دستمال نمدار روی پیشانیم گذاشت و نصف لیوان شربت گیاهی را برایم ریخت و توی حلقم ریخت و گفت : عزیزم داروهای گیاهی رو به موقع بخور . همش توی خواب ناله می کردی .

اعتمادم به همه داروها از جمله گیاهی قطع شده بود . هیچ داروی سنتی و صنعتی تو این سه هفته اثری رویم نگذاشته بود . دوباره دراز کشیدم و چشمانم روی هم رفت .

دوباره درحیاط مدرسه بودم . آقای حیدری میکروفن را به جوانی قد بلند با ریشی متوسط و یک اورکت مخصوص رزمندگان داده بود . خوب دقت کردم . این آقای جلیلی معلم دینی و پرورشی بود .

آقای جلیلی آرام و با لبخندی که مخصوص خودش بود برایمان از وضعیت جبهه های جنگ گفت . خودش تازه چند هفته بود از جبهه برگشته بود و همیشه خاطره های کمیاب و هیجان انگیزی از جنگ داشت .

وقتی آقای جلیلی صحبت می کرد بچه ها کمتر سر صف شیطونی می کردند و به حرفهای او گوش می کردند . آقای جلیلی با اینکه بیست و دو سه سال بیشتر نداشت اما کاریزمای خاصی بین بچه های مدرسه داشت .

بعد از ذکر خاطره تاکید کرد که درس خواندن ما پشت رزمندگان را گرم می کند . با همان سن کمم نمی توانستم ربط بین درس خواندن ما و گرم شدن پشته رزمندگان را درک کنم . اما به حرفهای آقای جلیلی اعتماد داشتم .

آقای جلیلی در ادامه از اهمیت نماز گفت و ادامه داد : بچه ها این هفته استقبال خوبی از نماز جماعت کرده اند . نماز خواندن باعث می شود که در همه کارهایتان موفق باشید .

در ادامه او اسم چند تا از بچه ها را صدا کرد و به آنها کارت صد آفرین داد .

او برای اینکه بچه ها را به نماز تشویق کند . یک کارت نماز درست کرده بود که هر دفعه که به نماز جماعت می رفتیم پشت آن را مهر می کرد . اگر کارت نماز به ده مهر می رسید سر صف کارت صد آفرین جایزه می داد .

او برنامه های خارج از مدرسه هم زیاد می گذاشت . گاهی بچه ها را به اردو ، سینما یا کاخ سعد آباد می برد و خیلی هم برای برنامه ها پارتی بازی نمی کرد . همین موضوع او را بین بچه ها بسیار محبوب کرده بود .  

بعد از تمام شدن حرفهای آقای جلیلی دوباره آقای حیدری با آن چهره عصبانی پشت میکروفن آمد و گفت : بچه ها خیلی با نظم وارد کلاس شوید . با اینکه کتک خوردن از ناظم ، مدیر و معلم ها در مدرسه کاری بسیار عادی و روزمره بود ولی باز هم بچه ها از آقای حیدری خیلی حساب می بردند .

 بچه ها با صفهای منظم به سمت کلاس حرکت کردند . آقای حیدری در راهروها هم ایستاده بود که مبادا نظم صف بچه ها در راه رفتن به  کلاس به هم نخورد . وسواس عجیب او در منظم بودن صف در تمام ساعتهای مدرسه مثال زدنی بود .

همان طور با صف به طبقه سوم رسیدیدم و به کلاس هایمان وارد شدیم . همین که وارد کلاس شدیم بچه ها دوباره سر و صدا را شروع کردند . سایه آقای حیدری در کلاس دیگر کمرنگ شده بود . تا اینکه خانم پروین با آن مقنعه بنفش رنگ و کفش های پاشنه کوتاه اما پر سر و صدایش وارد کلاس شد . بچه ها از جا بلند شدند . خانم موسوی نیم نگاهی به بچه ها کرد و وارد کلاس شد و روی صندلی اش نشست .

دفتر حضور و غیاب را باز کرد و سرسری اسم ها را خواند . از نحوه حضور و غیاب کردن می شد مود آن رو خانم پروین را تشخیص داد . روزهایی که روی مود نبود واقعا روز خوبی حساب نمی شد . حتما چند تا از بچه ها به کف دستشان خط کش می خورد . اما امروز بیشتر توی فکر بود . از لابه لای حرفهایش وسط درسها فهمیدیم که خیلی نگران بمباران دیشب بود . مخصوصا که شنیده بود شهر خودش کرمانشاه هم مثل همیشه بمباران شده بود .

هفته پیش که نتیجه امتحان علوم را آورده بود از آن روزهای عصبانی اش بود . یکی یکی اسم بچه ها را صدا می کرد و ورقه را دستشان می داد . آنهایی که زیر ده گرفته بودند حتما چند تا خط کش از او می خوردند . بعضی هاشون برای کتک نخوردن گریه می کردند . بعضی ها هم با قلدری و شجاعت کف دستشان را جلو می آوردند و قهرمانانه از او خط کش می خوردند . من و چند تا از بچه های کلاس که درسمان خوب بود هیچ وقت جزو جمعیت کتک خورها نبودیم و همیشه با بی اعتنایی به آنها نگاه می کردیم . 

اما این عصبانیت او از تک گرفتن بچه ها اصلا برایم منطقی نداشت . نمی دانستم درس خواندن یا نخواندن بچه ها چه تاثیری روی زندگی خانم پروین داشت که اینقدر برای آن حرص و جوش می خورد؟

اما برای اولین بار هفته پیش اسم من هم جزو آنهایی بود که تک آورده بودند . برای خود خانم پروین هم باعث تعجب بود  . چون من تقریبا جزو شاگرد زرنگ ها بودم . اما برای اینکه تفاوتی قایل نشود به من هم گفت که دستم را جلو بیاورم . دو خط کش از او خوردم . خیلی درد نداشت اما کف دستم کمی سر شد .  بعد سراسیمه گفتم : خانم ما به خاطر آبله مرغان 15 روز به مدرسه نیامدیم . برای همین برای امتحان آمادگی نداشتم .

کمی مکث کرد و گفت : آهان راست می گی . دو هفته بود که غایب بودی . چرا زودتر نگفتی ؟

نمی دانستم . شاید دلم می خواست که من هم مزه خط کش خوردن از خانم پروین را بچشم . خانم پروین کمی خودش را جمع کرد و گفت : چون دانش آموز خوبی بودی این دفعه را می بخشم . سعی کن این مدت را دوره کنی که زودتر به کلاس برسی . شاید این را گفت که برای تنبیه کردن یک دانش آموز بی گناه توجیه دیگری به نظرش نمی رسید .

زنگ اول خورد و به حیاط آمدیم . از کیفم نایلون نان و پنیری که مادرم برایم گذاشته بود همراه دو میوه برداشتم و به سمت حیاط راه افتادم . تقریبا روزی نبود که مادرم از این تغذیه ها برایم در کیف نگذارد . اما روزهایی که وقت نمی کرد یک عدد یک یا دو تومانی کف دستم می گذاشت که از بوفه مدرسه پراشکی بخرم . روزهایی که پراشکی می خریدم واقعا برایم روزهای لاکچری محسوب می شد .

آقای حیدری در حیاط می چرخید و گاهی بچه های شلوغ را با شلنگش خفت می کرد . اما بیشتر حالت تهدیدآمیز داشت که بچه ها حساب کار دستشان بیاید . بعضی از بچه ها در گوشه خلوتی از مدرسه خرپلیس بازی می کردند که جزو بازی های ممنوعه مدرسه بود . آقای حیدری خیلی حواسشون بود که گاهی بچه هایی که خرپلیس بازی می کردند را شکار کنند . من همیشه نه شلوغ می کردم نه علاقه ای به بازی خرپلیس داشتم . اما همیشه سعی می کردم با شعاع مشخصی از آقای حیدری در حیاط بچرخم که ناغافل شکارش نشوم .

زنگ خورد و دوباره بچه ها برای مراسم به صف شدند . دوباره منظم کردن صف ها .

به ناظم ها به جز آقای حیدری آقای امین هم اضافه شده بود . آقا امین با آن عینک نمره بالایش جوان بود و همزمان با ناظمی معلم فارسی بود و بین بچه ها محبوبیت خاصی داشت . اما اگر او هم عصبانی می شد گاهی از آقای حیدری هم خشن تر می شد .

 از جلو نظام . خبردار . دوباره چالش مانکن و بی حرکت ماندن بچه ها در سکوت . انگار یک خط کش نامریی بر تمام حرکات ما در مدرسه نظارت داشت .

برای مراسم روز آقای محمدی مدیر مدرسه پشت تریبون آمد و شروع به سخنرانی کرد . موضوعات او همیشه حول چند محور می چرخید . اخلاق اسلامی ، نظم و درس خواندن بدون وقفه . آقای محمدی خشک و بدون هیجان بود . هیچ شوخی با هیچ کس نداشت و با کوچکترین نافرمانی برخورد جدی می کرد . همان طور که یک دفعه تمام بچه های کلاس سوم را به خاطر شلوغی بسیار به صف کرد و شخصا چند خط کش به کف دستشان زد . البته به جز چند نفر از بچه ها که جزو قرآن خوانها یا فرزندان شهید بودند . حتی من هم دو خط کش ناقابل از او خوردم اما چون به خاطر قد بلندم آخر صف بودم دیگر توان او تمام شده بود و ضربات را بسیار سرسری و آرام زد .

آقای محمدی به همه چیز مشکوک بود و به همه جا سرک می کشید . به کتابخانه ، نمازخانه ، کلاسها و سعی می کرد که حتما مچ کسی را در جایی بگیرد که همیشه هم موفق بود .

بعد از صحبت های آقای علی محمدی آقا امین و آقا حیدری دوباره بچه ها را با نظم به سمت کلاسها هدایت کردند . خانم پروین دوباره آمد . کمی سرحال تر شده بود . دیکته گفت . چند تا از بچه ها تک آوردند و دوباره خط کش خوردند من و کامیار 20 آوردیم و تشویق شدیم . نیما 19 آورده بود و کمی دمغ بود .

زنگ آخر خورد . زنگ صدای آخر انگار با همه زنگها فرق می کرد . وقتی صدای آن می آمد نوعی رهایی را در شانه هایم حس می کردم . برای جمع کردن وسایلم عجله ای نداشتیم و لازم نبود با صفهای منظم به خارج از مدرسه برویم . می توانستم حتی مسیر را بدویم . اما امروز دوچرخه ام را آورده بودم و نیازی به دویدن هم نبود . به حیاط پشتی رفتم .قفل دوچرخه را باز کردم . کیفم را به پشت دوچرخه گیر دادم و رکاب زدم . دوچرخه ام شبیه یک موتور ریسر کوچک بود . روی آن هم نوشته بود یاماها 55 . وقتی پشتش می نشستم دقیقا احساس می کردم که پشت یک موتورسیکلت پرشی نشسته ام . گاهی هم برای آنکه واقعا صدای موتور بدهد لای پره های آن یک تیکه ظرف پلاستیکی گیر می دادم که صدای قرقر بدهد . چند بار پدرم سر این کار مچم را گرفته بود و گوشم را پیچانده بود اما گوش من بدهکار نبود و لذت موتورسواری را از دست نمی دادم .

محیط سرسبز و آرام قصرفیروزه جای مناسبی برای دوچرخه سواری بود . هیچ وقت دیگر در زندگی جای مناسبتری برای دوچرخه سواری پیدا نکردم . سربالایی های تندی نداشت و مسیرهای هموار آن طولانی و پر از درخت بودند . می شد با دوچرخه ساعت ها رکاب بزنم  و به تمام سوراخ سنبه های شهرک سرک بکشم .

شهرک قصرفیروزه که امروزه به نام های دیگر است خانه های سازمانی پرسنل نیروی هوایی بود . مجموعه ای منظم از ساختمان های سیمانی پنج طبقه شبیه به هم در فضایی به وسعت یک شهر کوچک که در شرقی ترین جای تهران قرار گرفته بود . ساختمانها و فضاها اینقدر شبیه هم بودند که انگار از یکی از آنها به تعداد زیاد کپی گرفته باشند . هرچند داخل آن ها همه شبیه به هم نبود .

 از وقتی خودم را شناختم اینجا بودم .ارتباط با دنیای بیرون از شهرک محدود بود . اینجا خبری از شلوغی و هیاهوی تهران نبود . هر چند منطقه نظامی محسوب می شد و رفت آمدها کنترل می شد ، اما همه چیز آن خوشایند و صمیمی و دل کندن از آن سخت بود .   قصرفیروزه حوالی دهه پنجاه یعنی اوج شکل گیری نیروی هوایی ساخته شد و آپارتمان های آن بر حسب درجه پرسنل نیروی هوایی تقسیم شده بود . خلبان ها پنت هاوس داشتند . افسران ارشد و افسران جز آپارتمان های چهار تا دو خوابه داشتند . اما خانه ما در بخش ساختمانهای کارمندی بود که فقط از سه اتاق کوچک در هم تنیده تشکیل شده بود . بیشتر مناسب یک زوج . اما ما چهار نفر بودیم ولی احساس کوچکی نمی کردیم. 20 خانوار در یک ساختمان بودیم و اهالی آن مانند رفیقان حمام و گرمابه با یکدیگر صمیمی بودند و کارهای دست جمعی بسیار رایج بود . ما بچه ها هم مثل مادرانمان مرتب به خانه های هم می رفتیم .

وقتی به خانه مان یعنی بلوک ۱۲ رسیدم ، دوچرخه را پایین راه پله پارک کردم . با بی حوصلگی قفلی به دوچرخه زدم و پنج طبقه پله ها را بالا رفتم .

مامان استانبولی گذاشته بود . من و شهروز اسم این غذا را برنج قرمز گذاشته بودیم  . دفتر دیکته ام را که ۲۰ گرفته بودم را به مادرم نشان دادم . حسابی ذوق کرد . هرچند او همیشه درس خوان بودن من رو یک امر مسلم می دونست و غیر از این برایش قابل تصور نبود . همین داستان در تمام مدت مدرسه استرس نمره بالا نگرفتن رو در من بالا می برد .

هنوز روپوش رو از تنم بیرون نیاورده بودم که مامان دبه آب را گذاشت جلوی در و گفت : عزیزم قبل ناهار برو و کمی آب خوردن بیاور . از روی کسالت دبه را برداشتم.  شیر آب شهرک تصفیه شده نبود و فقط تعدادی از شیرآب های پایین بلوک ها آب تصفیه شده داشت  . از طبقه پنجمی که آسانسور هم نداشت پله ها را ده تا یکی پایین می آمدم و گاهی هم روی نرده ها سر می خوردم و آخرش یک پرش بلند روی پاگرد انجام می دادم . احساس پرش از نرده ها حس قهرمان بودن بمن می داد .

بوی غذا از اکثر خانه ها بلند شده بود و بعضی از پدرها که پرسنل بودند از سر کار به خانه بر می گشتند . آنها که درجه دار بودند لباس نظامی داشتند و کارمندان فنی مثل پدر من با لباس شخصی .  باید طبق عادت به آنها سلام می کردم . کار کسالت باری بود . اکثر کارمندان بلوک ما کارمندان فنی نیروی هوایی بودند و تک و توک درجه دار داشتیم . اغلب هم مثل پدرم راننده ماشین های سنگین بودند .

وقتی دبه آب را پر کردم و به خانه برگشتم بابا هم از سر کار برگشته بود . چایی جلویش بود و روزنامه دستش . یک جعبه کارتنی با خودش آورده بود که نمی دانستم داخلش چیست .

بابا متوجه کنجکاوی ام شد . با لبخندی به سمت آن رفت و با هیجان چند حلقه فیلم آپارات از توی آن بیرون آورد .

من و شهروز از خوشحالی پر درآوردیم و با خوشحالی حلقه های فیلم را از داخل آن بیرون آوردیم . سه تای آن که کوچکتر بود کارتن بود . کمی از حلقه فیلم را باز کردیم و جلوی نور گرفتیم . می شد تشخیص داد که یکی از آنها گوریل انگوری است . اون یکی هم  کارتن دانل داک بود و اون یکی هم میکی موز . کارتن های آمریکایی کمتر در تلوزیون ایران پخش می شد و دیدنش در آپارات غنیمت بود . یک فیلم هندی و یک فیلم بروسلی هم ضمیمه کارتون ها بود که هیجانش کمتر از آنها نبود .

برای دیدن فیلم ها باید تا شب صبر می کردیم اما ما بی طاقت بودیم . بابا پرده ها را کشید و تا اونجا که می تونست یکی از اتاق ها رو تاریک کرد . یکی از حلقه ها را داخل دستگاه آپارات گذاشت . دستگاه آپاراتش رو روشن کرد و نور اون رو روی دیوار سفید اتاق انداخت . مثل یک سینمای خانگی .

وقتی پرژکتور آپارات روشن می شد و حلقه نوار فیلم درون آن می افتاد ، صدای خاصی تولید می کرد که حس عجیبی در ما بیدار می کرد . انگار که این صدا ما را به دنیایی دور و ناشناخته ای می برد .

این صدا از لحظه نمایش تا پایان فیلم همراه بود و به نوعی جزوی ثابتی از فیلم دیدن با آپارات شده بود . اگر هم فیلم صامت بود ، علنا صدای آپارات صدای فیلم حساب می شد . من و شهروز چنان محو تماشا می شدیم که تا آخر فیلم حتی پلک هم نمی زدیم . انگار که با خود فیلم یکی می شدیم .  

بابا گاهی فیلم های آپارات را برای همسایه ها هم پخش می کرد . نیمه های شعبان که همه همسایه ها پایین بلوک جمع می شدند . آش درست می کردند و شیرینی پخش می کردند بابا هم با آپاراتش فضا را لاکچری تر می کرد و یه سینمای کوچیک هم پایین بلوک درست می کرد .

این کار این قدر برای بچه ها و همسایه ها هیجان انگیز بود که گاهی بچه های بلوکهای دیگه را هم به بلوک ما می کشاند . فیلمهایی مثل ده فرمان ، جسیون و آرگونات ها یا بروسلی یک پای ثابت فیلم ها بودند . البته اینقدر شلوغی و همهمه همسایه ها زیاد بود که معمولا هیچکدوم از فیلم ها به آخر نمی رسید . ولی باز هم همه را راضی می کرد و همه وسط آن سوت می زدند و بابا را تشویق می کردند . من هم که در پوست خود نمی گنجیدم و حسابی احساس غرور می کردم و به دوستانم فخر می فروختم . یادمه که چند سال پیش که بچه های بلوک را در یک عروسی دیدم هنوز خاطره فیلم دیدن با آپارات را یادشون بود .

با صدای صوت و تشویق بچه های بلوک ناگهان از خواب پریدم . صبح شده بود . پریسا به داخل اتاق آمد و پرده ها را کشید . چشمانم را به حالت نیمه باز درآوردم و به پریسا نگاه کردم . پریسا لبخندی زد و گفت . امروز خوب خوابیدی . ساعت ۱۰ صبحه . هنوز از رویای دیشب جدا نشده بودم . بلند شدم و دنبال فیلم های آپارات می گشتم .

شهروز آمد تا دوز بعدی رمدسیور را تزریق کنه . وقتی سوزن را به رگهایم زد آرام گفتم : اون فیلم ها رو یادته ؟ شهروز بدون اینکه سرش را بالا بیاورد با لحنی بی تفاوت گفت : کدام فیلمها ؟

گفتم : فیلم های آپارات .  

شهروز نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت . با صدایی که عملا از اعماق گلویم با زحمت بیرون می اومد گفتم : همان فیلمهای آپارات بابا تو قصرفیروزه .

شهروز لبخند تلخی زد و زیر لب گفت : آره یادش بخیر . چسب را به دست کشید و رفت .

دوباره چشمانم رو بستم تا به سفری که از درونم شروع شده بود ادامه بدم . دلم نمی خواست از این رویای شیرین بیرون بیام .

 

ظاهرا موفق شده بودم تا ده صبح بخوابم که این برای همه خوشایند بود . یک تب نصفه نیمه سراغم آمده بود . منتظر شهروز بودم که دوز بعدی رمدسیور را بمن تزریق کند .

ظاهرا امروز روز خوب کرونایی ام بود . چون هوش و حواسم سر جایش بود .

 

از این حالت سینوسی کرونا کلافه شده بودم . یک روز آن قدر خوب بودم که فکر می کردم رو به بهبودی می روم و بعد روز دیگر بوی مرگ را با تمام وجود حس می کردم . تنها حسی که مرا زنده نگه داشته بود رویاها و حتی کابوس های نیمه شبی بود . آیا آنها رویا بودند ؟ نه . من احساس آگاهی کل بهم دست داده بود و رویاها را با تمام وجودم تجربه می کردم .

در این رویاها فقط نظاره گر نبودم و قادر به دخل و تصرف در آن بودم و همین حس خوش آیند آن را بیشتر کرده بود . احساس اینکه تمام دنیا و زمانها و مکانها را به صورت یک جا درون خودم حس می کردم و به هر دایره زمانی و مکانی که دلم می خواست پا می گذاشتم .

اگر این رویاها اینقدر واقعی و ملموس بودند پس آن رویای ابدی چه کیفتی داشت ؟

چشمانم را بستم . می خواستم تمام زندگی چهل و چند ساله و تمام مکانها و سفرها و انسانها را از نو تجربه کنم . انگار نظاره گر فیلمی باشی که خودت در آن نقش اول هستی . دیگر نمی خواستم بیدار شوم و کیفیت شوم کرونا را تجربه کنم .

 

 

 

………………..

 

اما نمی خواستم از دروازه های خیال بیرون بیایم . چشمانم را بستم و به مدت طولانی دروازه های خیال را باز کردم و به دنیایی که دوست داشتم پا گذاشتم . عجیب . فقط دریچه خاطرات نبود که باز شده بود . احاطه ای وسیع و سحرانگیز به کل زندگیم پیدا کرده بودم. انگار که ساعتی جادویی مثل یک ریموت کنترل دستم بود و کل خاطراتم را یه صورت اچ دی عقب و جلو می کردم . همه لحظات را به صورت همزمان درک می کردم . همه گفته ها و داستانهای پشت پرده . دست به هر چیز که می زدم آگاهی عمیقی نسبت به آن پیدا می کردم . همراه با یک تحیر عظیم طعم شیرین آگاهی را زیر لب مزه مزه می کردم  

 

پادشاه

یکی از فانتزی هام این بوده که در تاریخ نامعلومی از ایران پادشاه باشم و کشور رو طبق تمام اون استانداردهایی که دلم می خواست اداره می کردم .

مدرسه های ما در دهه 60 ( یادداشت کوتاه )

آیا زندگی یک خیال است یا خیالهای ما در یک دنیای فانتزی زندگی مستقلی از ما دارند که گاهی سایه آن برواقعیت زندگی ما می افتد ؟   

این چیزی بود که با ذهن کوچکم همیشه در راه خانه به مدرسه فکر می کردم .

مسیر نیم ساعته خانه به مدرسه زمان استرس آوری بود که می شد آن را تنها با خیال پردازی پر کرد . نیم ساعتی که باید مثل مسابقه خودت رو به خط پایان مدرسه می رساندی و وقتی هم برنده می شدی جایزه ای در کار نبود ، اما برنده نشدنت البته تبعات زیادی داشت .

نوار بی پایان خیال پردازی های من از همان موقع ها شروع شد . توی این نیم ساعت وقت داشتم که خودم رو جای یکی از قهرمانهای خیالی ام بگذارم و سناریوی جذابی ترتیب بدهم که در آن قهرمان سرانجام پیروز می شود . گاهی سناریوهایم شبیه آخرین فیلمهایی بود که توی ویدیو دیدم و گاهی هم خلاق می شدم و داستان خودم رو می ساختم . داستانم که خیلی به جاهای حساسش می رسد ناگهان شروع به دویدن می کردم و بعد که داستان از تب و تاب می افتد دوباره سرعتم رو کم می کردم و اینجوری ریتم داستانم رو تنظیم می کردم .

این جوری بود که مسیر استرس وار خانه به مدرسه برای من تبدیل به میزانسن یک فیلم یا سریال تبدیل شده بود و از جذابیتش کم نمی شد . وقتی خط پایان در مدرسه را رد می کردیم و به حیاط می رسیدم انگار که به دنیای واقعی برمی گشتم .

اما مراسم سر صف یک سناریوی همیشه تکراری بود انگار یک فیلم ضبط شده را هر روز برایمان با دور کند پخش کنند .

اول از همه ناظم بود که باید نظم مورد نظر خودش رو بر کل صفها اجرا می کرد و با صدای بلند دستور از جلو نظام می داد .

همه بچه ها یک صدا : الله !

محال بود که ناظم بار اول و دوم از نحوه از جلو نظام بچه ها چهره ای راضی به خودش بگیره و معمولا با بداخلاقی می گفت که دستها رو بندازیم و بعد دوباره این کار چند بار تکرار می شد . زمانی که بچه ها با صدای بلند و منظم کلمه الله رو تکرار می کردند و دستها هم تقریبا کشیده و یک دست از هم فاصله می گرفت ناظم لبخندی از رضایت می زد و بعد با صدای بلند می گفت : خبردار !

و بچه ها جمله طولانی را تکرار می کردند . نصر من الله و فتح القریب و لشگر صابرین .

با توجه به اینکه زمان جنگ ایران و عراق بود این جمله معمولا با هیجان خاص بچه ها ادا می شد .

 بعد از مراسم ناظم پسرهای قرآن خون می آمدند و تلاوت رو انجام می دادند . چند پسر ثابت برای قرآن خوندن داشتیم که هر کدام سبک خودشان را برای تلاوت داشتند و روی آیه های ثابتی هم تبحر داشتند . یک کدامشان بود که آیه والشمس و ضحی را با سوز خاصی می خواند که مورد علاقه من بود .

بعد از قرآن خواندن و قبل از سخنرانی مدیر یا ناظم مدرسه گاهی شعرخوانی یا نوحه خوانی توسط بچه های دیگه انجام می شد . سرودخوانی هم که معمولا با هماهنگی معلم دینی یا پرورشی بود جز تنوع های هفتگی و ماهانه بود .

پسرهای قرآن خون معمولا شخصیتهای درونگرایی داشتند . بچه های ساکتی بودند و خیلی حاشیه نداشتند . اما پسرهایی که سر صف شعر یا نوحه می خواندند جزو بچه های فعال مدرسه بودند که سر و کله شان همه جا پیدا می شد و در خیلی از کارهای مدرسه دخیل بودند .

حل تکالیف در آن دهه همانطور که مرحوم کیارستمی در فیلم مشق شب آورده بود بزرگترین کابوس روزانه ما بود .

حل نکردن تکالیف و ننوشتن مشق شب که داستان خودش را داشت .

خاطرات من از شعرای معاصر

اینها رو دیروز داشتم برای شادی تعریف می کردم . شادی دختری از نسل جدید است . متولد سال 1376 . یعنی دقیقا همون سالی که خاتمی رییس جمهور شد و من هم به دانشکده خبر رفتم . دوستی با دختری از نسل جدید هم عالم خود رو داره . برای یک مرد 49 ساله مثل من . نمی دونم که انگار دارم با دختر نداشته ام حرف می زنم یا خواهر کوچکترم . اما هر چی که هست نمی تونم به چشم معشوق ببینمش . اون هم به من علاقه داره اما اینقدر که حجب و حیا داره من رو به فامیلی صدا می کنه .

اون هم ادبیات خونده و عاشق شعره اما درکش از شعر بسیار متفاوت تر از منه . دیشب داشتم براش توی چت تعریف می کردم که ...

من توی نوجوونی عاشق سهراب سپهری شده بودم . انگار که کشف خودم بودم چون هیچ کدوم از همسن هام اشعار سهراب رو نمی فهمیدند و من می فهمیدم .

کلمه تنهایی رو که سهراب توی اشعارش می گفت با مغز و استخون درکش می کردم ... چه درونم تنهاست ...
انقدر سهراب رو دوست داشتم که یکبار زمان دانشجوییم در یزد که معماری می خوندم رفتم سر قبر سهراب . اون موقع سال 1374( که هنوز تو به دنیا نیومده بودی ) بدون وسیله و ماشین و البته بدون پول کافی من چه جوری خودم رو سر قبر سهراب رسوندم خودش یه ماجرا بود . وقتی از یزد به تهران برمی گشتم . کاشان پیاده شدم . ساعت ۴ و نیم صبح بود. دنبال راهی بودم که به مشهد اردهال می رفت ( محل دفن سهراب ) . سلانه سلانه خودم رو توی جاده مشهد اردهال انداختم و هر ماشینی که رد می شد بخشی از راه رو باهاش می رفتم . ساعت نزدیک های 6 صبح بود که به مشهد اردهال رسیدم . چقدر هیجان داشتم . مسیر خیلی زیبایی بود و همش رد اشعار سهراب رو توی طبیعت مسیر کشف و شهود می کردم . وقتی به مشهد اردهال رسیدم گفتند که قبر سهراب داخل امامزاده است . کل امامزاده رو زیر و رو کردم اما قبرش رو پیدا نمی کردم . آخر خسته شدم و یکجا توی حیاط نشستم . و عجیب دیدم که قبر سهراب دقیقا همون جا زیر پایم است . واقعا انگار که رهرویی پیر و مرداش رو پیدا کرده باشه ... خیلی لحظه  شگفت انگیزی بود .

بعد از سهراب عاشق فروغ شدم . رسما عاشقش شده بودم . هم زندگی نامه و آن تجربه عاشقانه اش با ابراهیم گلستان برام خیلی جذاب بود . هم جسارتش توی بیان کردن تجربه های جنسی و احساسی اش .
یه دوستی داشتم که اون هم عاشق فروغ بود . با هم سر قبرش رفتیم . قبرستان ظهیر الدوله تو شمال تهران . انگار کلا هر شاعری که عاشقش می شدیم باید اول سر قبرش می رفتیم . اشعار فروغ با آنکه کاملا زنانه بود برایم بسیار آشنا و زیبا بود . الان می فهمم که آنیمای درونم بسیار با اشعار فروغ فعال می شد .
یکی از خاصیت های فروغ اینه که دنیای زنانه که یک دنیای کاملا ناشناخته برای مردان هست رو آشکار می کنه . فروغ کاملا آن روح زنانه رو لمس کرده بود و این روح زنانه کاملا منطبق با آنیمای درون من بود که بسیار فردی منزوی ، درونگرا و تنها بودم .
و این من زنی در آستانه فصلی سرد .
و من توی ذهنم برعکسش می کردم و این منم مردی تنها در آستانه فصلی سرد ...

ما وقتی وارد دانشکده خبرنگاری شدم کلا روحیه ام تغییر کرد . خبرنگاری شغلی بود که کاملا شخصیت من رو عوض کرد . چون هیچ خبرنگار درونگرایی نمی تونه موفق باشه و کاملا تبدیل به یک فرد برونگرا شدم . اما هنوز درونیاتم با همون شدت و قدرت مشغول کاوش بود .
توی همین زمانها بسیار اشعار شاملو برام جذاب بود . فضای دانشکده ما بسیار جو روشنفکری داشت و اشعار شاملو هم اشعار روشنفکری زمانه خودش بود و برای ما هم خیلی جذاب بود .
با یه سری از هم کلاس های دختر و پسر که یک گروه کوهنوردی و البته با یه سری گرایش های سیاسی تشکیل داده بودیم ، اشعار شاملو نقل محافلمون بود و همیشه با صدای بلند و از حفظ برای هم می  خوندیم .
در این جا چار زندان است . به هر زندان دو چندان نقب در هر نقب چندین حجره . در هر حجره چندین مرد به زندانی ....
انگار داشتیم از ممکلت خودمون صحبت می کردیم . زمان خاتمی بود . اوج جنبش های سیاسی و اصلاح طلبی . چند سال بعد هر کدوم برای خودمون توی یکی از روزنامه های مطرح اون زمان خبرنگار و سردبیر و مقاله نویس بودیم و هنوز اشعار شاملو برامون بسیار پررنگ بود .
یه دوستی داشتم که به خونه شاملو رفت و آمد داشت . توی داروخانه کار می کرد و برای شاملو که اواخر عمرش به شدت مریض بود دارو می برد . دقیقا شبی که شاملو مرد اون هم برایش دارو برد و بود و دکتر خبر کرده بود و لحظه مرگ شاملو رو از نزدیک دیده بود . روایتی که برای من تعریف کرده بود رو من هم با آب و تاب برای دوستانم تعریف می کردم و یکم هم پز می دادم و برای اونها هم خیلی جالب بود . خیلی از اون بچه ها سر از زندان در آوردند و منزوی شدند خیلی هاشون هم الان اون ور آب هستند یا تو بی بی سی یا دانشگاه های خارج کشور اما هنوز گروهمون رو توی تلگرام داریم و هنوز وقتی یه شعر یا دکلمه از شاملو می گذاریم همه آه و فغانشون بالا میره . ....چه روزهایی بود واقعا .

روان شناسی یونگ درباره دین چه می گوید ؟

این مقاله رو برای یکی از سایتهای روانشناسی یونگ نوشته بودم . اما هیچ وقت منتشر نشد و همین جا می نوسیمش که تو کامپیوترم دفن نشه !


روان شناسی یونگ درباره دین چه می گوید ؟

از نظر کارل گوستاو یونگ ،همه تجارب معنوی انسان ارزش توصیف دارند و هر شکلی از حقیقت نه فقط آن تجاربی که با فرضیه یا اعتقاد خاصی مطابق باشند ، باید جزئی از تجربه بشری محسوب شوند.

یونگ معتقد بود مثلاً اگر مردم عادی پدیده هایی مانند اشباح را تجربه کنند ، پس اشباح بدون توجه به وجود مادی یا غیر مادیشان باید همتایی حائز اهمیت در روان داشته باشند .

آن چه یونگ در این باره توصیف می کرد اما ذکر حقیقت های ماورایی یا کشف رازهای عالم نبود ؛ بلکه در تحقیقات خود برداشتی کاملا روان شناختی از مقوله مذهب و عقیده انسانها در طول تاریخ و تاثیرات متقابل آن بر روان انسان ارایه می کرد . 

او در مطالعه بر روی بیماران خود به این واقعیت دست یافته بود که درعمق روان انسان ها نیروهایی هستند که مانند پدیده های الهی برای افراد الهام بخش و دارای معنا هستند .

یونگ «خویشتن» انسان را حقیقتی روان شناختی می دانست که مفاهیم معنوی و خداگونه درادیان را برای انسان تداعی می کند. به اعتقاد او هر کس که با خویشتن خود مواجه شود ، تجربه ای را کسب می کند که انسانهای دینداراز تجربه الهام از پروردگار یا مقربان الهی دریافت می کنند . به همین دلیل است که عده ای درباره مشاهده خویشتن برتر یا ارتباط با فرشته نگهبان سخن می گویند . یونگ مواجه واقعی با خویشتن را غیرقابل درک توصیف عنوان می کند ، مانند کسی که عشقی را تجربه می کند که نمی تواند آن را برای دیگران توصیف کند .

به اعتقاد او نیروهای درونی در ذهن انسان سرچشمه ی عمیقی دارند و از خود آگاه ناشی نمی شوند . به عبارت دیگر خودآگاه انسان و دانش بشری که به مرور زمان تکامل یافته هیچ گاه به نیروهای درونی انسان دسترسی نداشته است و توان مهار آنها را ندارد . از این لحاظ ناخودآگاه انسان امروز با انسان های غارنشین اشتراکات فراوانی دارد .  ممکن است انسان این نیروها را روح ، مانا ، ابلیس یا الهه درون خود بداند .

بدین ترتیب در طول تاریخ کمتر روانشناس یا محققی را می توان یافت که مانند یونگ به مقولاتی مانند خدا ، مذهب یا متافیزیک نزدیک شده و درباره آنها تحقیق و اظهار نظر کرده باشد .

این برداشت از خویشتن سبب شد که یونگ همواره هم از طرف مذهبیون و هم از طرف مادی گرایان مورد انتقاد قرار بگیرد . عالمان مذهبی همواره یونگ را محکوم می کردند که سعی دارد مذهب را به کارکردی روان شناختی کاهش دهد و مادی گرایان او را متهم می کردند که او می خواهد ماوراء الطبیعه را جایگزین علم کند. به همین دلیل یونگ به سختی بر لبه تیز مرز بین این دو واقعیت پا گذاشت .

نقش اسطوره ها در مذاهب

یونگ در مطالعات خود دریافت پاره ای از محتویات ناخودآگاه انسان شبیه فرآورده های ذهن انسان بدوی است که یونگ آن را کهن الگو دانست . او دریافت که داستان ها ، افسانه ها و اسطوره های بشری در تمام تاریخ بشر اگه چه در جزییات متفاوت هستند اما کلیات مشترکی دارند و شکل اصلی خود را از دست نداده اند . این اسطوره ها با این که توسط جوامع یا افرادی که هیچگونه رابطه ی مستقیم فرهنگی یا تاریخی با یکدیگر نداشته اند آفریده شده اند اما همگی الگویی جهانی و مشابه دارند .

به عقیده یونگ این کلیات مشترک بخش وسیعی از ناخودآگاه انسان را تشکیل می دهند که او آن را ناخودآگاه جمعی نامید . ناخودآگاه جمعی گنجینه‌ای است از خاطرهٔ آثاری که آدمی از نیاکان بسیار دور دست و حتی غیرانسانی (حیوانی) خود به ارث برده است.

ناخودآگاه جمعی نه یک مفهوم فلسفی و نه یک باور مذهبی است؛ بلکه تلاشی برای ارائه توصیفی دقیق از دنیای درونی روان و رابطه آن با دنیای بیرونی و مادی است . یونگ به وسیله بررسی دقیق رؤیاهای بیمارانش به دنیای درونی روان پی برد و بسیاری از رؤیاها را به موضوعات مشابهی که در افسانه ها ، اسطوره ها و هنر و فرهنگ سراسر دنیا وجود داشت ارتباط می داد .

بر پایه تحقیقات یونگ اسطوره و کهن الگو پایه و مبنای بسیاری از ادیان ، مذاهب و فرقه ها هستند که هر یک با الگوگیری از نمادهای مشترک بر تمامی ادوار و تاریخ تاثیر گذاشته اند . او متوجه شد که باورهای بشر پیش از تاریخ سرچشمه می گیرند و با کمترین تحریکی از خود آگاهمان سر بر می آورند. عقده های ناشی از کهن الگو سبب می شود که فرد نقص های فردی خود را بر اسطوره ها فرافکنی کند .

به اعتقاد یونگ اسطوره های مذهبی می توانند حتی گاهی به عنوان «روان درمانی» علیه بسیاری از دردها و نگرانی های بشری ناشی از آسیبها و جنگها در بیماری و مرگ عمل کنند . برای مثال اسطوره جهانی « قهرمان » که یکی از رایج ترین و شناخته شده ترین اسطوره در کهن الگوها است ، همواره به مردی بسیار نیرومند و یا نمیچه خدایی اشاره دارد که بر بدی هایی در قالب اژدها ، مار ، دیو و ابلیس پیروز می شود و مردم خود را از تباهی و مرگ می رهاند .

در اسطوره های مذهبی گاهی داستانهای مشابهی درباره ی تولد معجزه آسا و مبهم قهرمان وجود دارند . این قهرمان ها معمولا مراحل کودکی خود را به سرعت پشت سر می گذارند و به نیروی فوق بشری و مراحل والای معرفتی دست می یابند تا علیه نیروهای اهریمنی مبارزه کنند . گاهی گرفتار غرور می شوند یا در اثر خیانت به افولی زودهنگام می رسند . سرنوشت بسیاری از آنها نیز مرگی قهرمانانه و فداکارانه است .

اسطوره قهرمان در بسیاری از اساطیر قدیم یونان و روم ، در فرهنگ ایرانی ، در ادیان ابراهیمی ، در خاور دور و حتی در میان ادیان قبایل بدوی نیز یافت می شود . بسیاری از متون مقدس و مراسم مذهبی به ستایش یا پرستش کهن الگوی قهرمان اختصاص یافته که به بر پایه آن ، پیروان آیینها با  برپایی رقص ، سرود ، نیایش و تقدیم قربانی ، موجب برانگیختن هیجان های الهی همانند افسون یک جادو در خودآگاه می شوند و فرد را به چنان پایه یی می رسانند که خود را قهرمان می انگارد . از این جمله می توان به معابد خدایان یونان باستان مانند دیونیسوس، هرمس ، زئوس و آتنا  در یونان باستان اشاره کرد .  

یونگ دریافت که یک انسان مومن به آیین مذهبی ، با فرافکنی بر اسطوره های مذهبی می تواند در دوره ای خود را از بند عقده های شخصی و نقصان های ذهنی رها کند و برای مدتی حتی کوتاه خود را به کمال انسانی نزدیک ببیند .

به اعتقاد یونگ اسطوره ی قهرمان اولین مرحله از پیدایش تمایز در روان است که در آن «ایگو» می کوشد در برابر حس تمامییت اولیه ذهن به استقلالی نسبی دست یابد و اگر نتواند تا حتی حدودی این استقلال را به دست آورد ، فرد نخواهد توانست با اطرافیان بزرگسال خود ارتباط مناسبی را برقرار کرده و با آنها بیامیزد .  اسطوره ی قهرمان یکی از راه هایی است که «ایگو» به یاری آن می تواند به خود آگاهی دست یابد .

خدایان مدرن :

همان گونه که ذکر شد همه اسطوره ها جایی در حافظه اجدادی انسانها دارند که در طی سالها بدون تغییر باقی مانده اند . راویان اولیه هیچ گاه در بند یافتن ریشه ی تخیلات خود نبودند . امروزه می دانیم که بسیاری از اسطوره ها روایتی مبالغه آمیز از زندگی واقعی شاهان و سرداران قدیمی بوده اند ، اما راویان می کوشیدند آن را به صورت نیرویی خداگونه و البته قابل دسترس برای همه جلوه دهند . در اکثر فرهنگ های باستانی هر یکی از اسطوره ها نمایانگر و تجسم یکی از صفات و تیپهای شخصیتی بودند که به ابعادی فراتر از ابعاد انسانی گسترش یافته بودند .

یونگ معتقد بود که اسطوره ها و الهه ها در ناخودآگاه ما وجود دارند که هنوز حتی در رؤیاها و فرافکنیهای ما ظاهر می شوند؛ هرچند در زمان معاصر این نمایه ها بیشتر به شکل ستاره های سینما و موسیقی و دیگر هنرهای نمایشی پدیدار می شوند.

برای مثال مارس در اسطوره های رومی ، آرس در اسوره های یونانی و تور در اسوره های نروژی ، الهه جنگ آوری و شهامت بودند . در تیپ های سینمایی برای مثال می توان ستاره هایی مانند سیلوستر استالونه یا آرنولد شوارزینگر را نمود این تیپ شخصیتی دانست . شجاع ، دلیر و پر از زخمهای درونی که به نوعی اسطوره قهرمان را نیز برای ما تداعی می کند .

یا برای مثال هرمس در اسطوره های یونانی نماد حیله ، هوش و نیرنگ بودند . در کاراکترهای سینمایی جیم کری یا ادمی مورفی معرف این شخصیت هستند .

همچنین برای الهه ونوس در اسطوره های روم و آفرودیت در اسطوره های رومی که خدای عشق و زیبایی هستند بیشتر شخصیتی مثل مرلین مونرو یا مدونا به ذهن می رسد ؛ یا الهه آرتمیس ما را به یاد لارا کرافت شخصیت بازی کامپیوتری و فیلم معروف « تامب رایدر» یا کاراکتر «پرنسس مریدا» در انیمیشن شجاع دل می اندازد .

احتمالاً هر صفتی که ما تحسین میکنیم ، به آن تمایل داریم یا از آن میترسیم به نوعی به الهه ها و اسطوره های تاریخی فرافکنی شده است .

کارکرد نماد ها در ادیان

یونگ در مطالعات خود متوجه حلقه ی پیوند میان اسطوره های اولیه باستانی با نمادهای آفریده شده توسط ناخودآگاه شد .

به اعتقاد یونگ وقتی انسان چیزی را ملکوتی می نامد ، در واقع نه از شواهد انکار ناپذیر بلکه تنها از نامی که پایه بر باورهای آن دارد بهره گرفته است . زیرا ذهن انسان به صورت انتزاعی توان تعریف وجودی الهی را ندارد . بنابراین انسان با نمادسازی مفاهیم الهی ، برای خود انگاره هایی فراسوی ذهن ایجاد می کند .

به عبارت دیگر از آنجایی که پدیده های بیشماری فراسوی حد ادارک ما وجود دارد که نمی توانیم به درستی آنها را بفهمیم یا درک کنیم ؛ اما به یاری اصطلاح ها و نشانه های نمادین می توانیم برداشتی سمبولیک از آن ارایه کنیم. به همین سبب است که ادیان از زبانی نمادین بهره می گیرند و خود را با نمایه ها تعریف می کنند . انسانهای

انگاره هایی مانند خدا ، بهشت ، دوزخ ، قربانی کردن ، مرگ ، آفرینش و تولد دوباره همواره به صورت نماد های مختلف در اسطوره ها ، آیینها و ادیان جلوه یافته که آثار آن را می توان در نقاشی ، پیکرتراشی ، معماری و دیگر هنرهای به اشکال مختلفی یافت کرد . این نمایه ها حتی در خوابهای ما نیز نمود پیدا می کنند که خود جلوه یی ویژه از ناخود گاه جمعی است .

 به اعتقاد یونگ انسان در بسیاری از خواب ها با نمایه ها و تداعی هایی شبیه انگاره ها ، اسطوره ها وآداب مذهبی بدوی ها روبرو می شود که حتی ممکن است ربطی به دین فعلی او نداشته باشد یا از چرخه اعتقادات او خارج باشد . او معتقد بود که این نمایه ها عناصر روانی بسیار قدیمی هستند که در ذهن بشر باقی مانده اند .

تاریخ نمادگرایی نشان می دهد که هر چیزی می تواند در آیین ها معنای نمادین پیدا کند مانند اشیاء طبیعی ( سنگها ،‌گیاهان ، حیوانات ، انسانها ، خورشید ، ماه ، آب و آتش ) یا آن چه دست ساز انسان است مانند خانه یا کشتی و حتی اشکال تجریدی مانند اعداد ، مثلث ، مربع و دایره ). اما مهم این است که هر یک از نمادها اهمیت روانی بسیاری دارند که در اینجا به چند نمونه اشاره می کنیم .

 

نماد دایره ، چهارگوش و ماندالاها

نماد دایره یکی از نمادهایی است که در اشکال مختلفی در آیین ها و ادیان نمود پیدا کرده است . به اعتقاد یونگ دایره نماد «خود» یا Self و همچنین بیانگر وحدت و تمامیت ذهن است . 

 این نماد در بین مردم بدوی به صورت پرستش خورشید نمایان شده و در ادیان به صورت هاله ای بر صورت اسطوره ها دیده شده و حتی الهام بخش شهرهای باستانی و معابد نیز بوده است . دایره همچنین در ادیان شرقی و ماندالا ها نمود داشته است .

ماندالا کلمه ای سانسکریت و به معنای دایره است، اما در کاربرد عمومی نوعی هنر مذهبی شرقی است که از دایره هایی ساخته شده است که درون آن مربع یا چند ضلعی های منظم دیگر قرار دارد .

ماندالاها در ادیان شرقی به نوعی معرف رابطه ی کیهان با قدرت الهی هستند و برای یوگی ها نیز نمادی برای آرامش و تأمل هستند.

از دیدگاه روانشناسی یونگ معنای سمبل ماندالا این است که فرد به تدریج از خودآگاه فردی به وحدت درونی عمیق تری با الوهیت می رسد .  

یونگ شیفته این حقیقت شده بود که خیلی اوقات ماندالاها در رؤیاهای بیمارانش نمودار پیدا می کردند . این نمادها دقیقا هنگامی پدیدار می شدند  که بیماران او سعی داشتند به یکپارچگی درونی بازگردند. از نظر یونگ، دایره ماندالا نماد آن یکپارچگی نهایی بود که فقط برای خویشتن امکان داشت و مربع ها و چند ضعلی های درون دایره نماد یکپارچگی محدودی بود که برای «خودآگاهی فردی» امکان پذیر است .

 ماندالاها به عنوان ترکیبی از دایره و مربع، بازتاب تلاش روان برای مربعی کردن دایره و امکان پذیر کردن یکپارچگی فرد با خویشتن است.

بر اساس یک اسطوره ی آفرینش هندی ، خدای برهما در حالی که بر روی نیلوفر عظیم هزار کاسبرگ ایستاده بود به چهار جهت اصلی نظر انداخت.  این نگاه به چهار جهت از روی دایره ی گل نیلوفر ، نوعی جهت یابی مقدماتی بوده که برای آغاز خلقت ضروری می نمود. داستانهای مشابهی نیز برای بودا ذکر شده است . به هنگام تولد بودا نیلوفری از زمین سربرآورد و بودا بر فراز آن رفت تا ده جهت جهان را تماشا کند . در ادیان مایاها متعلق به آمریکای مرکزی زمین را به صورت نمادین به شکل  مربع چهارگوش نشان می‌دادند که در چهار نقطه شرق ، غرب ، جنوب و شمال ، چهار فرشته نگهبان از چهار ستون آسمان نگهداری می کردند .

این جهت یابی فضایی برهما و بودا را می توان نماد نیاز جهت یابی روانی فرد انگاشت . چهار عملکرد خودآگاه یعنی « اندیشه » ، «احساس» ، «مکاشفه » و« شعور» که به وسیله ی یونگ ذکر گردیده به انسان این امکان را می دهد که ادراکات درونی و بیرونی خود را تعبیر کند . انسان به لطف همین چهارعملکرد است که می تواند تجربه ی خود را درک کرده و واکنش نشان دهد .

 نگرش چهارجانبه به جهان توسط برهما لزوم این چهار عملکرد را نمادین می.کند در هنرهای ماندالایی ، دایره اغلب هشت پر است و این نشان دهنده ی انطباق متقابل چهارعملکرد خود آگاه است که موجب پیدایش چهار عملکرد میانجی دیگر می شود . بعنوان مثال اندیشه از احساس رنگ می گیرد و احساس به جانب شعورمی گراید. در ماندالاهای متداول تر دو سه گوش در هم رفته نیز بیانگر وحدت و تمامییت روان یا خود و دربرگیرنده ی خودآگاه و ناخودآگاه هستند.

ماندالا در معماری نیز نقش مهمی ایفا میکند طرح اصلی بناهای مذهبی و غیر مذهبی بسیاری از تمدنها بر ماندالا استوار است . همچنین تعدادی از شهرهای قرون وسطا بر مبنای طرح ماندالایی ساخته شده اند و دیوارهای دایره ای شکل گرداگرد آنها ساخته شده بود.

هر بنایی که بر مبنای طرح ماندالا ساخته شده باشد به نوعی فرافکنی تصویر کهن الگویی از ناخودآگاه به جهان خارج است . شهر، قلعه و یا معبد هر کدام نماد وحدت روانی هستند و بدین سان بر روی افرادی که وارد آنها می شوند و یا در آنها زندگی می کنند تأثیری خاص می گذارند. فرافکنی محتوای روانی در معماری و سایر هنرها  صرفاً ناخودآگاه است .

در نقاشیهای مسیحیان ماندالاهای بسیاری به چشم می خورد که رایج ترین آنها مسیح را در میان چهار قدیس نویسنده ی انجیل نشان می دهند. این چهار نماد خود وام دار چهار نماد خدای خورشید مصریان باستان ، هوروس  و چهار پسرش است که نماد آنها برای محافظت از مومیای ها در مقبره ها قرار داده می شد .

صلیب مسیحی یا چلیپای ترسایی نیز در شکل سنتی خود از  چهار ضلع مساوی تشکیل شده بود . چلیپا نماد گرایش به بالا بردن محل مرکز انسان و ایمانش از زمین به سوی حوزه ی روحانی در آسمان است. سرچشمه ی این گرایش آرزوی تحقق بخشیدن کلام مسیح است که گفته بود : «ملکوت من در این دنیا قرار ندارد» .  چلیپا به صورت چهار پر از نمادهای آیین مهرپرستی در ایران باستان نیز می باشد که بعدها در پرچم درفش کاویانی مورد استفاده ایرانیان در دوره ساسانی بوده است . 

دایره در نقاشیهای فرقه ی ذن هم دیده میشود . «دایره» در فرقه ی ذن بیانگر روشنگری و نماد کمال انسانی است . همچنین در آیین تائو یکی دیگر از ادیان شرقی نماد یین و یانگ تشکیل شده از دایره ای است که نیمی از آن روشن و نیمی دیگر تاریک است اما هر دو نیمه تاریکی و روشنایی به سمت یکدیگر امتداد یافته اند. در این نماد ، یین ( در لغت به معنای سمت سایه گرفتهٔ تپه ) و یانگ ( در لغت به معنای سمت آفتاب‌رو ) کاملاً به هم وابسته‌اند و هیچ‌کدام بدون دیگری نمی‌توانند وجود داشته باشند. ( نور بدون تاریکی معنی ندارد.)

بر اساس این نماد در همه پیده ها و اشیای غیر ایستا در جهان هستی دو اصل متضاد ولی مکمل وجود دارد که به آن وحدت اضداد می گویند . در اصطلاح روانشناسی نماد وحدت اضداد است یعنی وحدت دنیای شخصی فنا پذیر« من » با دنیای فنا ناپذیر«غیر من» که این اتحاد هدف غایی تمام ادیان بوده است  .

یونگ در توصیف مفهموم آنیما و آنیموس ( یعنی بعد زنانه و مردانه هر انسان ) نیز جلوه ای از وحدت اضداد دو پدیده مکمل در روان انسان را تشریح کرد . چیزی که یونگ آن را مرکز وجود خویشتن یا الهه درون ما نامید . 

در بسیاری از آیین های بدوی و ادیان شرقی به این امر ازدواج مقدس گفته می شود که یکی دیگر از ابعاد اتحاد بین دو اصل مکمل یعنی نر و ماده است . دانش مرد با عشق زن درهم می آمیزد و اتحاد آنها به صورت آداب نمادین ازدواج مقدس جلوه می کند.

برای مثال در آیین هندو شیوا یکی از ایزدان بزرگ هندو با وجه مردانه و نماد قدرت و خلاقیت  با شاکتی ایزدبانوی هندی که نماد زندگی و آفرینش است در هم می آمیزد و وحدت اضداد شکل می گیرد و پس از این آمیزش مقدس ، وحدت کامل روانی، سکوت ذهنی و خاموشی ایگو شکل می گیرد .

 

دین در دنیای امروز

شاید دین در دنیای امروز دیگر آن کارکرد سابق را نداشته باشد . بسیاری از انسانهای  امروز نمی پذیرند که ما وابسته ی قدرت های خارج از قلمروی اراده مان هستیم. بسیاری از موجودات اسطوره ای امروزه در موزه ها جای گرفته اند و پاره یی دیگر هنوز قدرت دیرنیه خود را در فیلم های ترسناک یا حماسی به نمایش می گذارند .بسیاری از پیشوایان روحانی نیز  نیز به جای درک راز نمادهای مذهبی به فکر حفظ نمادهای مذهبی هستند .

 شاید انسان امروز کارهای روزمره اش را بدون نیاز به راز و نیاز یا ذکر مانترا انجام دهد و از نیایش های روزانه خود چشم پوشی کند  اما یونگ معتقد است ، انسان امروزی به سبب فقدان درون نگری ، بهای گزافی برای حفظ اعتقاد خود پرداخته است . او نمی داند که او با وجود منطق و کارآیی ، همچنان اسیر قدرتهایی است که نمی تواند مهارشان کند .  یونگ می گوید خدایان و ابلیس ها مطلقا نابود نشده اند و تنها نام های خود را تغییر داده اند . پدیده هایی که موجب ایجاد نگرانی و تشویش های مبهم در انسان شده تا به قرص های بی اثر ، الکل و مخدر پناه برد یا گرفتار روان نژندی مهلک شود .

به گفته یونگ تمدن امروزی هم گرفتار همان اسطوره های بدوی است. ما هم ناخود آگاهانه از همان پیشداوری ها ، امیدها و انتظارات تغذیه می کنیم و به صلح جهانی ، برابری انسانها  ، حقوق ، عدالت و البته به بهشت جاوید خداوند در روی زمین اعتقاد داریم .امروزه به نظر می رسد که میلیونها نفر دیگر اعتقادی به هیچ دینی ندارد اما این تا زمانی است  در زندگی روزمره  مشکلی پیش نیاید ، اما بمحض آنکه درد و رنجی در روان انسان بوجود می آید  یا شبه مرگ بر روی سر انسان می نشیند همه چیز فرق خواهد کرد. آنگاه ممکن است در اوج استیصال به مفاهیم معنوی یا الهی روی بیاورند یا دنبال معنای زندگی باشند .

یونگ اعتقاد دارد که انسان امروزی گمان می کند که خود را از بند خرافات رهانیده است اما نمی داند تا چه اندازه عقل گرایی ، واکنش های وی را در برابر نمادها و انگاره های فوق طبیعی از میان برده و او را در برابر دنیای پنهان روانی آسیب پذیر کرده است . بسیاری از سنتهای اخلاقی و ذهنی او تخریب شده اند  و بهای این تخریب سرگشتگی و از هم گسیختگی فراگیر است .

روان شناسی یونگ پاسخ کلی نیست ولی امکان یک جهان بینی تازه را فراهم می کند که برخلاف دنیای مادی گرایی که سرد و عاری از احساس و فاقد شعور است ، دنیایی را توصیف میکند که گرم ، زنده و دارای شعوراست . در چنین دنیایی هر فرد به فرد دیگر و به تمام جنبه های جهان هستی پیوسته است . با این حال هر فرد همچنان یک انسان منحصر به فرد است زیرا سرنوشت منحصر به فردی دارد و یونگ این سرنوشت را فردیت می نامد . یعنی همان مسیر رشدی که هر یک از ما در طول زندگیمان می پیماییم .


منابع : انسان و سمبلهایش : نوشته کارل گوستاو یونگ . ترجمه دکتر محمود سلطانیه

یونگ شناسی کاربردی : نوشته رابین رابرتسون ترجمه : ساره سرگلزایی