اولین سفر خارجیم در زندگی در سال 1367 یکی از پررنگ ترین خاطره های زندگیم است . زمانی بود که هنوز جنگ ایران و عراق تمام نشده بود و همه مردم یه جورایی دنبال ویزا و فرار از ایران بودند . این موج بارها و بارها در دهه های بعدی در ایران تکرار شد که هنوز هم ادامه داره .
فکر اینکه پدرم تمام آینده زندگی ما را به رویای خارج رفتن به باد داد هنوز هم از کابوسهای دوره بزرگسالیم است و اصلا دوست ندارم به جزییات آن فکر کنم . اما می تونم تا اینجا به این اشاره کنم که هدف سفر من و پدرم از سفر زمینی به استانبول پیدا کردن یک دلال ویزا در شهر بود . هدفی که هرگز پدرم به آن نرسید و در ایران هم موفق نشد که دلال درست و حسابی برای این کار پیدا کند . اشتباه نکنید پول ما را هیچ دلالی نخورد . اما پدرم که برنامه ریزی هیچ وقت در زندگیش جایی نداشت قبل از پیدا کردن دلال ویزا ، زمین شهرک غربمان را فروخت و اینقدر این دست و آن دست کرد و دلار خرید و فروخت تا ارزش پولش فقط به خانه ای در کرج رسید . یعنی یه چیزی حدود نصف ارزش زمین . هرچند خانه 250 متری کرجیمان هم می توانست بعدا برای خودش شاخی بشود .. اما پدرم آن را هم چند سال بعد از دست داد و آخرش به مستاجری و باقی قضایا
بزرگترین کابوس زندگی من با این کابوس در نوجوانی شروع شد و هنوز هم دارم از پس لرزه های آن ضربه می خورد .
اما دوست ندارم هیچ وقت بهترین خاطره زندگیم که همون سفر زمینی در ۱۳ سالگی به ترکیه بود آن هم در آن سالهای جنگ و موشک بارون از خاطرم ببرم .
وقتی پدرم مرا برای سفر همراه خود به ترکیه کاندیدا کرده بود بسیار هیجان زده شده بودم . تابستان سال 1367 بود و من تازه کلاس دوم راهنمایی را تمام کرده بودم . تجربه سفر در زندگی خیلی پررنگ نبود هرچند خیلی هم کم رنگ نبود . تجربه سفرمون همون شمال تابستان ها بود و چند تا شهر دیگه مثل شیراز و مشهد و اینها.
سفرمون از میدون آزادی شروع شد . از یک مینی بوس درب و داغون که به مقصد تبریز می رفت . وقتی وضعیت اون سفر رو با سفرهای الان مقایسه می کنم مثلا سفر پارسالم به اروپا با اون همه هواپیماهای رنگارنگ واقعا خنده ام میگیره . هوا دم دمهای غروب بود که راننده مینی بوس اول جاده مخصوص پارک کرده بود و برای جمع کردن مسافرهای بیشتر به ترکی داد می زد . تمام مسافرهای مینی بوس اهل تبریز و ترک زبان بودند و برای من که حتی یک کلمه هم ترکی بلد نبودم یکم بیگانه بود . اما پدرم زبان ترکی رو خوب می دانست . ترک نبود اما با ترکها سالها تو کارخونه کار کرده بود و زبان ترکی رو خیلی روان صحبت می کرد . تقریبا تمام مسافرهای مینی بوس آقا و مجرد بودند. مسلما پدرم مینی بوس رو به خاطر ارزانی نسبت به اتوبوس انتخاب کرده بود و البته آن موقع تعداد اتوبوسهای بین شهری هم خیلی زیاد نبود و باید بلیط از قبل تهیه می شد . مینی بوس راه افتاد و تقریبا دم دمهای صبح به تبریز رسید .
گیج و خواب آلود از پنجره مینی بوس خیابانهای تبریز را نگاه می کردم . پدرم از مینی بوس پیاده شد و مدتی دنبال ماشینی گشت که ما را به مرز بازرگان ببرد . سرانجام به مینی بوس برگشت و به من گفت که پیاده بشم . ظاهرا ماشینی که دنبالش بود را پیدا کرده بود . چمدان ها را برداشتیم و به سوی یک ماشین که فکر می کنم پیکان بود رفتیم . چمدانها را در صندوق عقب انداختیم و سوار ماشین شدیم . از قضا یک مسافر ترکیه ای هم در بیان ما بود که برام خیلی جالب بود . یه جورایی به چشمم مثل یک خارجی میومد .
گفتم که جنگ بود و سال 1367 ، تقریبا سه یا چهار جا بین راه ایست بازرسی بود که مسافرها رو موقع ورود و خرج چک می کردند . اما مهمترین ایست بازرسی سر سه راهی خوی بود که تقریبا یک ساعت از وقتمون رو گرفت . اما من تو فکر این چیزها نبودم . رویایی ترکیه و ابراهیم تاتلیس حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود . حس می کردم که باید حسابی اونجا خوشتیپ باشم . از ماشین که پیاده شده بودیم همش دنبال یه آینه بودم که موهام رو درست کنم .
بالاخره با سلام و صلوات و دیدن طبیعتهای بسیار زیبا که تا آنموقع ندیده بودم به شهر ماکو و مرز بازرگان رسیدیم . مرز بازرگان بسیار شلوغ بود و صف بسیار طولانی برای رد شدن از مرز جلوی ساختمان اداری آن تشکیل شده بود . همه جور قشری توی مسافرها دیده می شد اما بیشتر مسافرها گروه های جوانی بودند که با هم دوست بودند .جوان های تیپ دهه 60 که حال و هوای خودشان را داشتند. چندین ساعت توی صف بودیم تا نوبت ما برای رد شدن از مرز برسد . من که بچه جنگ و موشک باران بودم برایم دیدن صفهای طولانی یک امر بسیار عادی بود . بعد از ساعتها صف ایستادن به یک باجه رفتیم که مردی بداخلاق و عینکی در آن نشسته بود . مثل یک بازجو از ما پرسید که هدفمان از سفر به ترکیه چیست ؟ این سوالی بود که در بازرسی های بین راه از تبریز تا ماکو هم به کرات از مسافرین پرسیده می شد . مسافرت به خارج از اول انقلاب و تا آن سال ها که شرایط جنگی هم به آن اضافه شده بود همچنان برای مسوولین و مامورین کشور یک امر ناپسند و مشکوک بود و با چشم بدی به آن نگاه می شد .
بعد از رد شدن از چند خوان دیگر به قسمت جذاب بازرسی بدنی رسیدیم که همه از آن ترس داشتند . قاچاق ارز مثل همین الان جرم بود اما در آن شرایط هر جرم عادی هم جرم سنگینی به حساب می آمد .
خلاصه بعد از رد کردن هفت خوان رستم بالاخره به یک سالن نسبتا بزرگ و عجیب رسیدیم که این سالن برای من خیلی تاریخی بود . سالنی که نصف آن به ایران تعلق داشت و نصف آن به ترکیه حتی رنگ روی دیوار هم فرق داشت نصف سالن به رنگ سبز لجنی (بخش ایران ) بود و نصف دیگه کرم روشن ، یک طرف عکس امام خمینی بود و طرف دیگه عکس آتاترک . این طرف نظامیان ریشوی سپاه پاسداران بودند و آن طرف پلیسهای کرواتی ترکیه و چند نفر پلیس زن بین آنها . بارهای بعد که از مرز بازرگان رد شدم هیچ وقت دیگر این سالن رو ندیدم.
خلاصه از یک گیت رد شدیم به بخش ترکیه ای سالن هدایت شدیم . پا گذاشتن در خاک ترکیه برایم بسیار هیجان داشت . انگار وارد دنیای دیگه ای شدم . بخش کنترل پاسپورت را رد کردیم و به بخش ارزیابی رسیدیم . همان اول بسمه الله پلیس ترکیه از 10 تا بسته چایی که پدرم با خود آورده بود که در استامبول بفروشد دو تا رو به عنوان شیتیل برداشت . این کار خیلی پدرم را شوکه نکرد . چون قبلا از پلیس تلکه بگیر ترکیه داستانهای زیادی شنیده بود .
از اینجا داستانهای تلکه بگیری ترکیه ای ها برای ما شروع شد که تا پایان سفر ادامه داشت . سالن را رد کردیم و به حیاط گمرک ترکیه و فری شاپ ترکیه رسیدیم . بعضی از خانمها روسریشان رو برداشته بودند .
پدرم با هیجان به بخش فری شاپ رفت و تعدادی مشروب از جمله یک جانی واکر بزرگ و همچنین دو عدد آب جوی خنک خرید . همینطور چند باکس سیگار مالبرو که شنیده بود در استانبول خریداران خوبی دارد . ظاهرا برای پدرم هم که از زمان شاه تا الان مشروب برند نخریده بود این قسمت خیلی هیجان داشت . خلاصه یکی از آب جوها رو آورد و به من داد و مثل یک مرد گفت بنوش !
من که تا آن موقع فقط بوی الکل رو شنیده بودم از این جمله پدرم خیلی ذوق کرده بودم . آب جوی خنک رو مثل ناشی ها تکاندم و شروع به باز کردن در آن کردم که چشمتان روز بد نبیند.. نصف آب جو با فشار فراوان از قوطی ریخت بیرون و یه مقدارش هم روی لباس یک خانم که روبروی ما ایستاده بود ریخت . خانم با تعجب و کمی عصبانیت برگشت و به من گفت که چی کار می کنی آقا پسر لباسمون رو نجس کردی ! البته حرفش بیشتر جنبه طنز داشت چون که بعدا آب جو رو دست خودش هم دیدیم !
وقتی هیجانات خرید مشروب تمام شد . به محوطه بیرون اداره پلیس رفتیم و دیدیم که یک اتوبوس از نظر ما بسیار شیک بیرون ایستاده که مسافران را به آنکارا و استانبول ببرد . راننده اتوبوس یک مرد کچل و سیبیلو بود که هر ۱۰ دقیقه یه سیگار روشن می کرد . مهمترین چیزی که همان ابتدا از ترکها من رو متوجه خودش کرد سیگار کشیدنهای سنگین ترکها بود . خلاصه مسافرین ایرانی به سمت اتوبوس رفتند و قیمت کرایه اتوبوس را جویا شدند . اما ظاهرا قیمتی که راننده اتوبوس گفت نسبتا گران بود و اکثر ایرانی ها سعی کردند که با او چانه بزنند . اما راننده مستبد پایش را در یک کفش کرده بود که همینی که من می گم و هیچ تخفیفی قایل نبود . مسافران ایرانی به خیال خودشان آمدند دست به یکی کنند که هیچ کس سوار اتوبوس نشوند و تصمیم گرفتند که به شهر دوبایزید ( شهری در 20 کیلومتری مرز ) بروند و از آنجا سوار اتوبوس شوند . راننده لبخند تمسخری زد و گفت مختارید . غافل از اینکه راننده کار خودش را خوب بلد بود . چند تا ماشین تاکسی و دلموش ( ون های کوچک ترکیه ای ) کنار اتوبوس ایستاده بودند . اما همه شان به یک صدا گفتند که فعلا هیچ جا نمی روند .
مسافران ایرانی تازه شستشان خبردار شد که راننده اتوبوس همه آنها را خریده است و تازه فهمیدند که به چه کشوری آمده اند . به کشور حق و حساب و تلکه بگیری .
مسافران سرخورده و از جمله من و پدرم سرانجام مجبور شدیم سوار اتوبوس کذایی بشیم . هر چند برای من سوار شدن در آن اتوبوس که آن را خیلی شیک می دانستم بسیار عالی هم بود . خلاصه سوار شدیم و راه افتادیم . وقتی اتوبوس راه افتاد حس عجیبی برایم داشت . طی کردن مسیر در خاکی غریب از ایران خیلی برایم عجیب بود . اتوبوس برای شام جایی نگه داشت و همه برای خوردن شام پیاده شدیم . از قضا رستوران چی که می دانست اکثر مسافرین گذری آنجا ایرانی هستند آهنگ معین گذاشته بود . همین که یک رستوران به راحتی و آزادی آهنگ معین گذاشته بود برای اکثر مسافران جذاب بود و تازه آنجا متوجه شدم که در چه دنیای بسته ای زندگی می کردیم که نوشیدن یه قوطی آب جو و شنیدن آهنگ آزادانه معین در رستوران و بی حجابی خانمها اینقدر برایمان عجیب و هیجان انگیز بود در حالی که در همه کشورها اینها جزو امور روزمره زندگی هستند .
الان خیلی از رستورانهای تهران هم شاید آهنگ ایرانی و خارجی بگذارند و کسی هم به آنها گیر ندهد اما دهه شصت داستانهای خودش را داشت . یک قفس تنگ و تاریک که همه حس می کردند دیگری دارد آنها را می پاید که همین طور هم بود .
یادمه غذای رستوران یه چیزی شبیه کوفته قلقلی بود . به جز کباب ترکی ، غذاهای آب گوشتی و کوفته ای در ترکیه بسیار رواج داشت .
اتوبوس دوباره به سمت استانبول حرکت کرد . دم دم های صبح بود که بیدار شدم . اتوبوس همچنان در مسیر بود مسیر بازرگان به استانبول یک مسیر 27 تا 28 ساعته است که خیلی خسته کننده و طولانیه اما برای من که همچنان هیجان سفر داشتم اصلا حس نمی شد . چشمم رو که باز کردم چشمم به طبیعت زیبای مسیر افتاد . روی کوه روبرو اسم شهری که از آن رد می شدیم رو حک کرده بودند : Sivas
سیواس یکی از شهرهای مسیر بود که اتوبوس برای صبحانه در آن توقف کرد . وقتی پیدا شده بودیم دیدن یک کشور جدید در روشنایی خیلی برام جالب بود . از پدرم یکی دو تا اسکناس لیر ترکیه ای گرفتم تا برای خودم قاقا لی لی بخرم . رفتم به یه سوپر مارکت و با زبان علامت و اشاره برای خودم یکی دو تا شکلات و کاکائو خریدم . طعم شکلاتها واقعا عجیب بود . همچین طعمی را در عمرم تجربه نکرده بودم . دهه شصت در ایران از لحاظ قاقا لی لی و خوراکی در فقر مطلق بود . ورود خوراکی و شکلاتهای خارجی ممنوع یا محدود بود و کیفیت محصولات ایرانی هم که اکثرا دولتی بودند در پایین ترین درجه بود و برای همین بود که مزه شکلاتهای ترکیه ای که خودش قطبی در شکلات سازی محسوب می شود این قدر برایم دلچسب بود . از آن موقع تا پایان نوجوانی ام یکی از بزرگترین جاذبه های ترکیه برایم شکلاتهایش بود .
اتوبوس مسیر خود را به سمت استانبول ادامه داد . تقریبا در تمام مسیر راننده آهنگهای ابراهیم تاتلیس را گذاشته بود که از قضا ما عاشقش بودیم . فیلمها و آهنگهای ابراهیم تاتلیس خیلی در اواخر دهه شصت بدجوری بین ایرانی ها گل کرده بود . کمتر کسی بود که فیلمهای عایشه یا ماوی ماوی را ندیده باشد یا آهنگهای دلچسب آن را گوش نکرده باشد . البته خیلی از خانمها از ابراهیم تاتلیس بدشون می اومد . می گفتند چیه جذابیت این مردک با اون سیبلهاش ؟؟ اما بیشتر آقایون آهنگهاش رو دوست داشتن و من با این که حتی یک جمله از متن آهنگهاش رو متوجه نمی شدم بازم آهنگهاش رو دوست داشتم . بعضی وقتها شعرهاش رو پدرم برام ترجمه می کرد اما برای من خود آهنگها و ریتمش بیشتر اهمیت داشت . شنیدن آهنگ ابراهیم با آن طبیعت زیبا و جدید فضای عجیبی برایم ایجاد می کرد که هر وقت که آهنگ های ابراهیم تاتلیس را می شنوم دوباره آن فضا در ذهنم زنده می شود .
نزدیکهای غروب بود که به آنکارا رسیدیم بعضی از مسافرها پیاده شدند و یه ذره جا برای ما باز شد که روی بعضی از صندلی ها دراز بکشیم . دیگه خیلی خسته شده بودیم . نه آهنگ های ابراهیم تاتلیس جواب می داد نه شکلاتهای بین راه . پدرم هم که در کل مسیر تقریبا در حال نوشیدن مشروبهای جورواجور بود . یادمه یه نوع ودکا خریده بود که خودش می گفت مزه زهرمار میده . اما بدتر از آن بوی بسیار بدش بود که به من حالت تهوع می داد . یادمه از بخت بد این ودکای بد بو توی چمدانمان شکسته بود و این بوی مزخرف حتی تا تهران هم من را آزار داد . وقتی به استانبول رسیدیم تقریبا نصفه شب شده بود . اتوبوس به ترمینال که رسید بعضی از مسافران پیاده شدند . اما اون موقع شب چه طور می شد یه هتل یا مسافرخونه خوب پیدا کرد ؟ راننده اتوبوس که کاملا از میزان بودجه و هزینه مسافرهای ایرانی خبر داشت پیشنهاد داد که در ازای مبلغ نسبتا کمی ما را به یک هتل نسبتا خوب و ارزان در منطقه آکستارا ببرد . تقریبا همه مسافرها از جمله پدرم قبول کردند . اتوبوس ما را به هتلی به نام هتل آکسو ( فکر کنم اسمش این بود ) برد . انصافا هتل خوبی بود . نه خیلی شیک بود نه خیلی کر و کثیف معمولی بود و اکثر مسافرهاش هم ایرانی بودند . برای من که شاهانه بود . قیمتش هم خوب بود و سرانجام در هتل آکسو اقامت کردیم .
روی تخت های اتاق بی هوش شدیم . صبح که از خواب بلند شدم از پنجره منظره بسیار زیبایی دیدم . منظره ای از دریا با یک ساحل غیر خطی و زیبا . من که تا به حال تو عمرم به جز دریای شمال ندیده بودم دیدن این دریای زیبا خیلی هیجان انگیز بود .خلاصه بعد از خوردن صبحانه هم من و هم پدرم هیجان زده بودیم که زودتر بریم و بیرون بچرخیم .
خلاصه زدیم بیرون و شروع به خیابان گردی کردیم . هوای استانبول گرم و نفس گیر بود و نسبتا شرجی . اما خیلی حس نمی کردیم چون چشمانمان شده بود چهارتا . اصلا همچین صحنه هایی ندیده بودم . این هم مرد و زن که اکثرا با شلوارک و رکابی راحت واسه خودشون تو خیابون می چرخیدن و هیچ گشت ارشادی هم نبود که بهشون گیر بده . خیلی از مردها و حتی زنها پیراهن هم نپوشیده بودند . من باورم نمی شد که یک مرد بدون پیراهن رویش بشود توی خیابان بچرخد . یعنی اگه خودم پیراهنم رو در می آوردم احساس برهنه بودن می کردم و خجالت می کشیدم توی خیابون . حالا حساب بکنید که چقدر این مناظر برام عجیب بودند .
خلاصه خیابان گردی یک هفته ای ما از همان روز شروع شد . وجب به وجب به همه مغازه ها سرک می کشیدیم . خیلی از مغازه دارها ایرانی بودند که برایمان خیلی جالب بود . بهترین قسمت مغازه گردی ها وقتی بود که به مغازه های نوار فروشی پا می گذاشتیم . خدای من اینجا یک بهشت بود . همه آهنگهای ابراهیم تاتلیس و حتی خواننده های ایرانی و خارجی با کاور اصلی و عکس روی جلد . قیمتها بسیار ارزان . هر خواننده ای که می خواستی بود . اون موقع ها برای پیدا کردن یک نوار جدید در ایران باید هفت خوان رستم رو طی می کردی اگه کسی نوار جدید یه خواننده رو داشت انگار صاحب گنج بود . امکانات ضبط و کپی هم بسیار محدود بود و هنوز ضبطهای دو کاسته هم در ایران خیلی فراوان نبودند .
از دیدن این همه نوار هرگز سیر نمی شدم . یادمه تا سه چهار تا نوار ابراهیم تاتلیس و یکی دو تا خواننده دیگه ترکیه ای ایرانی گرفتیم . این نوارها را تا سالهای بعد اینقدر گوش کردیم که دیگه رسش رو درآوردیم .
پاتوق من و پدرم برای ناهارها یک مغازه کباب ترکی فروشی بود . خدایا مگه میشه یه غذا اینقدر خوشمزه باشد . اون موقع هنوز کباب ترکی پایش رو به ایران باز نکرده بود و با رفت و آمدهای بسیار ایرانی ها بالاخره در ایران هم کباب ترکی همه گیر شد . اما هیچ وقت کباب ترکی های ایران اون طعم و مزه کباب ترکی های استانبول رو نداشتند . ترکها کباب رو مستقیم از روی گردون می بریدند و روی نان می گذاشتند اما ایرانی های بی سلیقه آن را باز درون روغن کر و کثیف زیر گردون سرخ می کردند و با هزار تا آشغال دیگه مثل قارچ و اینها قاطیش می کردند که طعم واقعی کباب رو از بین می برد . ولی کباب ترکی های استانبول یه چیز دیگه بودند.
ایرانی ها فت و فراوون تو خیابانهای استانبول مخصوصا تو منطقه آکستارا می پلکیدن . هنوز هم استانبول مملو از ایرانی است اما بیشتر در محدوده میدان تقسیم و دیگر جاهای استانبول پراکنده هستند . امروزه منطقه آکستارا خیلی پاتوق عمده فروشهای لباس هست . اون موقع هم بود اما مغازه های متفرقه دیگه هم فراوون بودند . خیلی از ایرانی ها مثل ما اومده بودن دنبال ویزا یا اینکه بتونن از طریق بلغارستان خودشون رو به جنوب اروپا برسونن ( هنوز هم همین جوریه ) . خیلی ها فقط تفریح و خرید و خیلی ها اونجا زندگی می کردن . بعضی وقتها یه سری جوونهای ایرانی رو می دیدی که یه گوشه برای خودشون گیتار می زنند و می خونن . اینجا از همون موقع شده بود وطن دوم ایرانی ها.
پدرم اینقدر دیگه تواستانبول سرگرم شده بود که اصلا یادش رفته بود برای چی آمده استانبول ؟ مثلا آمده بودیم دنبال دلال ویزا بگردیم . از روز دوم پدرم به من پول تو جیبی می داد که واسه خودم تو استانبول بچرخم و خودش می رفت دنبال دلال های ویزا . حداقل به من که این جور میگفت . خدا می داند که دیگه کجاها نمی رفت واسه خودش بچرخه که من رو نمی برد . ( ها ها )
پول تو جیبی که پدرم بمن میداد خیلی زیاد نبود اما برای همون هم برنامه ریزی می کردم . به جز خیابون گردی کلا من دو جا رو خیلی دوست داشتم . یکی یه پارک بازی بود که توش چرخ و فلک و اینها داشت . می رفتم و روزی یکی دوبار سوار وسایلش می شدم . جالب اینجاست که بعضی از تابها که دو نفره بود متصدی از قصد یک دختر را بغل دست یک پسر می نشاند که تنها نباشند . دو سه بار هم بغل دست من یه دختر بچه ترکیه ای نشست . از خجالت داشتم می مردم و اصلا نمیدونستم باید در مقابل دختری که زبانش رو هم نمی دونستم چکار کنم . بیشتر از اینکه خوشم بیاید لجم از متصدی بازی در میومد . این رو مقایسه کنید با فضای جداسازی جنسی شدیدی که در دهه شصت و حتی الان هم در ایران مرسوم بوده و هست .
جای دومی که خیلی دوست داشتم و می رفتم کافه هایی بود که توی اون فیلمهای ترکیه ای مخصوصا ابراهیم تاتلیس میگذاشتند . عین یه سینما بود که توش حالا یه چیزی هم می خوردی یا می نوشیدی . می رفتم یه ساندویج و اگه پولم کم بود یه نوشابه سفارش می دادم و اینقدر طولش می دادم که فیلمه رو بتونم تا آخرش ببینم . نه تنها من خیلی از جوونهای دیگه هم که اومده بودن همین کار رو می کردن . یهو کافه چی می اومد می دید همه نشستن دارن فیلم نگاه می کنم و هیچ کس هم چیز جدیدی سفارش نمی داد . خیلی عصبانی می شد و کسانی که سفارش جدید نمی دادن می انداخت بیرون . من هم گاهی یه نوشابه جدید سفارش می دادم و گاهی هم دیگه مجبور بودم که کافه رو ترک کنم !
یک بار هم اون موقع با پدرم رفتیم میدان تقسیم . اون زمان به نظرم مثل بالای شهر استانبول می اومد . اما امروز که میری میدان تقسیم شبیه میدان انقلاب تو تهرانه . خیابان استقلال که به گفته پدرم آدم رو یاد لاله زار قدیم می انداخت همان موقع هم خیلی جالب بود . پر از کافه و رستوران و کاباره و سینما و جاهای جذاب دیگه . اما دو سال پیش که رفتم خیابان استقلال اصلا دیگه اون شور و هیجان گذشته رو نداشت و یکم هم خز شده بود . اینقدر که تو این میدون تقسیم ملت تظاهرات کردن دیگه اونجا هم جای جالبی به نظرم نیومد .
توی این هفته خیلی با پدرم خیلی جاهای تفریحی متنوعی نرفتیم . یه روز همان میدان تقسیم رفتیم سینما که فیلم جنگ ستارگان را دیدیم . برای پدرم اصلا جذاب نبود اما برای من فوق تصور بود . فکر کنید که پرهیچان ترین فیلمی که تا اون روز من توی سینما دیده بودم فیلم های جنگی گذرگاه و عقابها بود . حالا جنگ ستارگان روی پرده سینما . چه شود ؟
یه روز هم تصمیم گرفتیم که یه کشتی تفریحی ایرانی سوار بشیم که طبق معمول اسیر بی برنامگی ایرانی ها شدیم . کشتی که قرار بود ما رو سوار کنه در آخرین لحظه کنسل شد و به جاش یه کشتی کوچیک رو فرستاده بودن که مسافرها جا نمی شدند. اکثر مسافرها از جمله ما هم به نشانه اعتراض سوار نشدند . فقط یه روز با پدرم رفتیم کنار ساحل و یک قایق پارویی کوچک اجاره کردیم اما چشمتان روز بد نبینه . راهمان را وسط دریا گم کردیم و سرگردان شدیم و آخرش یه قایق موتوری آمد و با گرفتن پول ما را به ساحل برد . پدرم بهشون گفت که پس انسانیت کجا رفته ؟ اونها هم که کلا به جز پول چیز دیگه ای رو نمی شناختند . واقعا این همه پولکی بودن ترکیه ای هم خیلی توی ذوق آدم می زد.
اسم پول اومد یه روز هم با پدرم رفتیم توی همون پارکی که دستگاه های بازی بود . یه جای سرپوشیده هم داشت که علاوه بر بازی های فان یه میز قمار کوچک هم داشت که فقط متصدی تاس می انداخت شماره هر کی می افتاد برنده بود . خلاصه دو دست با پدرم بازی کردیم . دست اول رو بردیم که خیلی ذوق کردیم . اما از شانس بد دست بعد باختیم و هر چی برده بودیم رفت . یعنی نه خانی اومد نه خانی رفت . وقتی اومدیم بیرون پدرم گفت : قمار همینه عزیزم . این از شانس ما بود که همون پولی که بردیم رو باختیم . بعضی ها تمام زندگیشون رو توی قمار می بازن . راستش این حرف روی من تاثیر زیادی گذاشت . شاید برای همین بود که این آخرین میز قماری بود که تو زندگی سراغش رفتم . برعکس بهروز برادر کوچکم که اولین جایی که توی سفر خارجی سراغش میره کازینو هاست من توی هیچ سفر خارجی دیگه سراغ کازینو نرفتم . سعی کردم روی زندگی مالیم هم هیچ وقت قمار نکنم . البته این فقط به زندگی مالیم گره خورد . توی مسائل دیگه قمارهای بدی کردم که هنوز دارم ضربه هاش رو می خورم .
روزهایی که تو هتل آکسو بودیم اگر خواب نبودیم همیشه توی لابی در حال تلوزیون نگاه کردن بودیم و به ماجراها و خاطرات دیگر ایرانی ها گوش می دادیم . یه دست ورق هم خریده بودیم و توی لابی هتل با پدرم یا با سایر مسافرها بازی می کردیم . برای مسافرها جالب بود که پسری به سن من اینقدر توی ورق ماهر بود . همان موقع در ایران داشتن خود ورق هم جرم بود چه برسه به اینکه در ملا عام بازی کنی .
دیگه یکی دو روز آخر رو هم خرید کردیم و یه سری سوغاتی برای دور و بری ها و یک سری هم شلوار و لباس برای اینکه پدرم در ایران بفروشد که به اصطلاح خرج سفر را در بیاورد . هر چند اکثرش را به همان قیمت خرید به فک و فامیل داد !
سفر یک هفته ای مان تمام شد . واقعا خسته شده بودیم و برای برگشت لحظه شماری می کردم . این دفعه به جای اینکه بلیط تا مرز بازرگان بخریم پدرم یک بلیط مستقیم به تهران خرید . صحنه ها و منظره ها موقع برگشت کمی تکراری به نظرم می رسید . اما داستان از جایی شروع شد که دوباره به مرز برگشتیم . باید نوارها را جاسازی و قایم می کردیم چون اگه پیدا می کردند کمترین جریمه اش همین بود که نوارها را ضبط می کردند که خیلی زور داشت . چند تا هم پوستر ابراهیم تاتلیس با خودمان آورده بودیم که به نظرمون همونها هم قاچاق می اومد ولی ارزیاب با پوسترها کاری نداشت و نوارها رو هم خوشبختانه پیدا نکرد . اما این پایان ماجرا نبود . حداقل تا تهران شیش هفت تا ایست بازرسی دیگه رد کردیم که همشون ماخالدون چمدونمون رو گشتند اما پدرم نوارها رو توی خود اتوبوس جاساز کرده بود و از این زرنگی پدرم خیلی احساس غرور می کردم . جالب اینجاست که پاسداری که مامور تفتیش مسافرها در سه راهی خوی بود مرا شناخت و گفت : خوشتپ چطوری ؟ بالاخره موهات رو تونستی شونه کنی یا نه ؟؟
یواش یواش چند تا کلمه ترکی هم یاد گرفته بودم که تا خود قزوین کاربرد داشت . موقع رسیدن به تهران برای مادرم ماجراهای زیادی بود که تعریف کنم . اما مادرم وقتی شنید که پدرم برای پیدا کردن دلال ویزا ناموفق بوده خیلی دپرس و ناامید شد و ماجراهای بعدی که اولش شرح دادم .
اما خاطره این مسافرت هیچ وقت از ذهنم پاک نشد . این مسافرت مرا برای همیشه به مسافرت خارجی علاقه مند کرد و باعث شد که نیمی از دنیا را سفر کنم . باعث شد دید من نسبت به دنیا باز بشود و همیشه بیشتر از دومتری خودم را ببینم . هیچ وقت انسان بسته و تک بعدی نباشم و بدونم که دنیاهای بسیار بزرگتری از دنیایی که در آن زندگی می کنم وجود دارد . سفری که هیچ وقت از خاطر نمی برم .
دوباره شلوغی ها .. اعتراضهای بدون نتیجه .. کشتار ... این بار زمستان 98
۴۰ سال است که دوره می کنم انتظار را و هنوز را .
یاد شلوغی های سال 78 به خیر .. پرستو زنگ زد خونمون و گفت که بدو که کوی دانشگاه چه خبره ؟
یک روز بود که آنفلونزا شده بودم و بدن درد داشتم ولی نمی تونستم از جام تکون بخورم . ولی مگه می شد همچین فرصتی رو از دست داد ؟ پاشدم با حال نزارم سوار اتوبوس های تهران کرج شدم و کشان کشان خودم رو به میدون انقلاب رسوندم . نرسیده به میدون انقلاب رفتم داروخانه بیژن و چند تا قرص سرماخوردگی و چرک خشک کن گرفتم . ولی حالم بدتر از این حرفها بود .
وقتی رسیدم جلوی دانشگاه کل دانشگاهی ها جلوی در اصلی دانشگاه تهران تجمع کرده بودن و یکی از اعضای تحکیم وحدت داشت می زد تو سر خودش و ناله می کرد و سخنرانی می کرد . جو .. جو طرفداری از خاتمی بود و اصلاح طلبی . خیلی به هیجان در اومده بودیم . ولی همچنان آنفولانزا امانم نمی داد . آخه این همه روز برای مریضی بود اد باید همین امروز مریض می شدم ؟؟
کشون کشون خودم رو به دانشگاه رسوندم و رفتم تو .. اولین بار بود که داخل سایت اصلی دانشگاه تهران رو از نزدیک می دیدم . ساختمانهای قدیمی دهه بیستی همون جوری مونده بود . از شدت بدن درد روی یکی از چمنها ولو شدم .. صدای چند تا موتورسوار رو شنیدم که اومدن و روبروی دانشجوها ویراژ دادن .. دانشجوهای عصبانی هم به سمتشون حمله ور شدن و موتورها رو آتیش زدن . دلم می خواست بچه های دانشکده رو توی اون هیاهو پیدا می کردم ولی موبایلی هنوز اختراع نشده بود که بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم .
خلاصه جو متشنج شد و دانشجوها گفتن که به سمت کوی دانشگاه حرکت می کنند . منم سوار یه تاکسی شدم و خودم رو به کوی رسوندم . اونجا جو هنوز متشنج بود .. برای من جدا از جو اعتراضی خود محیط خوابگاه جالب بود . من رو یاد خوابگاه یزد می انداخت اما اینجا کجا و خوابگاه یزد کجا .. اینجا دربرابر یزد مثل هتل چهار ستاره بود .
همینطور توی خوابگاه ها می چرخیدم .. خیلی ها روی تابلوی اعلانات اعلامیه های اعتراضی نوشته بودن .. یکی نوشته بود محل زندگی ما محل کشتار ما ... یا یه همچین جمله ای .
دیگه از شدت درد نتونستم تحمل کنم .. تحملم دیگه تموم شده بود از شدت بدن درد و تب روی چمنها افتادم و ساعتی توی اون حالت بودم . نه راه پس داشتم و نه راه پیش .. نه می تونستم توی تظاهرات شرکت کنم نه می تونستم با اون حالم برگردم کرج .. واقعا مستاصل شده بودم ..همینجور که خوابیده بودم یکی از دانشجوهای شهرستانی ساکن کوی اومد سمتم .. طفلی فکر کرد که شاید از مجروحین کوی هستم . با یک شوق انقلابی اومد و گفت برادر چی شده ؟ زخمی شدی ؟ ما کمکت می کنیم ...
منم گفتم نه بابا من خودم دانشجوی دانشکده خبر هستم اومده بودم به دوستان اینجا بپیوندم اما مریض شدم .. خلاصه من رو برد اتاقشون و شب رو هم پیششون موندم . عجب جو عجیبی بود .. همه دانشجوهای اتاق انتظار این رو داشتن که یه بار دیگه به کوی حمله بشه و حتی داخل اتاق ها بشن .. یه جور جو توی جنگ بودن بهمون دست داده بود . .. خیلی هیجان داشت .شب موقع خواب یکی دو تا از کمدها رو کشیدم سمت در و در رو چفت کردیم که کسی اگه خواست به زور هم وارد بشه به این آسونی ها نتونه . چه هیجانی !
پسر میزبان دانشجوی علوم سیاسی بود . یه شهرستانی بدبخت فلک زده که اومد بود تهران علوم سیاسی بخونه .. تازه چند ترم هم مرخصی گرفته بود به خاطر مشکلات خانوادگی و مالی برگشته بود شهرشون .. پیش خودم می گفتم چه آینده ای درانتظار این طفلم معصوم هست ؟
از لحاظ سیاسی و اعتقادی هم له له بود . طفلی کلا پرت بود از داستان . شب نشسته بود و واسه خودش روی کاغذ داستان سرایی می کرد . داستان یه سری موتورسوار که به دانشجو ها حمله می کنن ... خلاصه چشمتون روز بد نبینه من 48 ساعت پیش این دوستان موندم تا ریکاوری شدم .. شب هم از غذا خوابگاهشون خوردم .
بعد 48 ساعت که برگشتم خونه مامان نصفه عمر شده بود .دوباره فردا شبش برگشتم تهران .. فکر کنم سه شنبه شب بود که هنوز اوج درگیری ها بود تو نزدیکی دانشگاه و کوی .. با شهروز و هادی خیابون ها رو گز می کردیم که ببینیم چه خبره .. چند بار هم سربازها با باتوم افتادن دنبالمون.. آخر شب هم با شهروز رفتیم خونه خاله شهناز خوابیدم که صبحش دوباره بتونیم راحت بیایم میدون انقلاب . خاله شهناز شوکه شده بود که این وقت شب بی خبر واسه چی اومدیم خونه اش . ما هم باد انداخته بودیم تو قب قبمون حس یه سری انقلابی رو داشتیم که شب رو توی یه سرپناه دارن به سر می برن ..
صبح چهارشنبه دوباره اومدیم میدون انقلاب .. ماموران از چپ و راست دانشگاه رو محاصره کرده بودن .. یه سری دانشجو با تعداد کم داشتن شعار می دادن . مردم چرا نشستین ؟ ایران شده فلسطین . همونجا فهمیدم که فاتحه این اعتراض خونده است .
از اون روز و اون ساعت تا همین الان حتی پنج دقیقه هم توی هیچ تظاهراتی شرکت نکردم .
حتی سال 88 هم توی اون اوج شلوغی و بگیر بگیر من و پریسا پررو پررو رفتیم بازار یافت آباد و مبل خریدیم . حتی میدون آزادی که تیر و تیراندازی بود از چند نفر آدرس یافت آباد و بازار مبل رو پرسیدم !! رفتیم بازار مبل حتی یه پشه هم پر نمی زد . مبل رو به قیمت پایین یک میلیون تومن خریدیم و برگشتیم خونه ... جالبه که هنوز هم مبلها رو داریم ! این چوب ها و اسفنج هاش هم خراب شده همیشه میره تو کمرم .. هر دفعه هم به پریسا می گم مبلها رو عوض کنیم یا تعمیر کنیم یه بهونه جدید میاره !
بودن و نبودن زنها تاثیر عجیبی روی تمام زندگیم داشته . روی تک تک کارها و تصمیمهای من تاثیر گذاشته ... چه حضورشون و چه نبودشون !! هنوز بعد از 44 سال این تاثیر ادامه داره ..
از حضور پرحاشیه شون ... تا نبودشون و احساس پوچی و مرگ !
وقتی دورت پر از دختره احساس مرد بودن احساس سرزندگی و نشاط و اعتماد به نفس می کنی ..اما وقتی حاشیه هاشون شروع میشه از زندگی سیر می شی .
روی تمام انتخابهام .. انگیزه ها و روش زندگیم .. حرفها و حرکاتم ، پای یک زن همیشه وسط بوده ..
مثلا تمام این تغییراتی که من از اول امسال داشتم و می تونم بگم زندگیم مثل طوفان از این رو به اون رو شد در اثر مجاورت با زن ها و به خصوص فقط لبخند یک دختر بوده!
همه چی از کلاسهای عرفان شروع شد . وقتی تو اولین کلاسها زمستان پارسال برای اولین بار سارا به من لبخند زد . وقتی در برابر خزعبلات استاد اعصابم به هم ریخت و گفتم استاد گرامی فلسفه داروین در کجای حرفهای شما می گنجد ؟ که البته استاد بی سواد هم طبق معمول طفره رفت و گفت تو ترم هفتم بهتون میگم ! منم پوزخندی زدم و گفتم اگه می شه الان بگید . استاد بازم جواب نداد اما اونجا بود که ناگهان متوجه نگاه سارا به سمتم و یک لبخند بسیار معنادار شدم . اول گفتم حتما با خودم اشتباهی کردم . چطور ممکنه سارا که جذاب ترین دختر کلاس بود این قدر بی مهابا به سمت من لبخند بزنه ؟ لبخندهای سارا تا آخر کلاس پنج بار دیگه هم تکرار شد و حس کردم یه چیزی وسط دلم هری فرو ریخت .
بعد از جریان حمیده سالها بود عشق رو تجربه نکرده بودم . گرمای عجیبی توی تمام بدنم احساس می کردم . سارا یک دختر معمولی نبود . یک دختر آلفا بود که خیلی از پسرها آروزی فقط چند دقیقه همصحبتی باهاش رو دارن . اینقدر انرژی دخترانه قوی داشت که هر مردی رو می تونه به راحتی شیفته خودش کنه و البته همونقدر هم مغرور و سرد ... حالا این دختر داشت آشکارا به من نخ می داد .
یادم اولین بار هم که خیلی شیک و مجلسی با لبخند بهش دست داد بودم احساس لرزشی توی صداو نگاهش شده بودم اما جدی نگرفته بودم . همین جدی نگرفتن من ظاهرا جذبش کرده بود .
اینکه نتونستم نه اون روز و نه هیچ روز دیگه ای هیچ واکنش موثری در جواب به اون لبخند که البته چند بار دیگه تو جلسات دیگه تکرار شد بزنم بماند . اما بدجوری آتیش نگاهش به جونم افتاده بود . اون روز گذشت و بعد از عید و برگشتن از مسافرت یک روز که خونه سحر جمع شده بودیم و صحبت کلاس عرفان و حرفهای خاله زنکی بود یک دفعه برای سحر جریان لبخند سارا رو تعریف کردم . چشمهای سحر از تعجب گرد شده بود . سارا به تو لبخند زد ؟؟ اونم چند بار ؟ حتما اشتباه متوجه شدی عزیزم . اما من خیلی بااحساس و شاعرانه جریان لبخندها رو تعریف کردم و خیلی ساده دلانه با چاشنی شوخی گفتم فکر کنم خودم هم عاشقش شدم و چند بار تا آخر شب ادا و اطوار درآوردم . سحر ظاهرا با شوخی های من خندید و من خیلی متوجه سکوتهای معنادارش نشدم .
فقط یک بار گفت : تو از چیه دختری مثل سارا خوشت میاد ؟ گفتم : از همه چیزش .. از صدای دخترانه اش . از موهای بلند و مجعد و دهن گشادش .. از مرموز بودن و حتی ضعف دخترانه اش . سحر لبانش رو جمع کرد و چیزی نگفت و من متوجه تغییر رفتار سحر نشدم .
حتی لحظه ای هم فکر نکردم که این حرف من سحر رو چقدر پکر کرده بود و آتش حسادت رو به دلش انداخته بود .
فردا عصر که دایی و سحر کوچک هم رفته بودن و من و سحر تنها شده بودیم بازم هم ساده دلانه ماجرای سارا رو تکرار کردم و گفتم خب حالا باید عملیات مخ زدنش رو شروع کنم . اما سحر با لحنی که اصلا نمی شناختم با تلخی گفت : نه ! رفتار تو برای خانمها جذاب نیست ! جزو تیپ مردهایی نیستی که خانمها بپسندند .
خیلی بهم برخورد . اما اصلا نشون ندادم . زدم تو فاز روشن فکری و یونگ بازی درآوردن که : چرا همچین فکری می کنی ؟؟
وقتی آتش حسادت رو به جان یک دختر می اندازی منتظر بدترین عواقب باش !! سحر دهنش رو باز کرد و حرفهایی زد که من تا دقایقی مثل مشت خورده ها داشتم گیج می خوردم ..
گفت : شهریار تو دوست من هستی و من همیشه به تو به عنوان یک دوست علاقه داشتم اما می دونی چرا هیچ وقت به تو نزدیک نشدم ؟ چون تو از خودت انرژی زنانه متساعد می کنی ....
طبق معمول می خواستم باهاش مخالفت کنم و بحث رو شروع کنم اما گذاشتم ادامه بده ..
گفت : تو حرکات بسیار بدی داری . همیشه شل و ول میشینی .. موقع خندیدن شانه هایت رو تکان می دی و قاه قاه می زنی !
از همه بدتر اینکه عین اواخواهرها راه میری ! همون جلسات اول که کلاس های عرفان رو اومدی بودی با دو تا از دوستانم که در مورد تو صحبت می کردم بهم گفتن که این دوستت اوا است ؟؟
دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم .. گفتم ادامه بده ... موتور سحر روشن شده بود انگار همه حرفهایی که توی این پنج سال تو دلش جمع شده بود رو داشت خالی می کرد . با هیجان حرف می زد . این هیجان احتمالا از احساس حسادتش نسبت به سارا میومد .
سحر ادامه داد .. حتی ساغر هم متوجه رفتارهای زنانه تو شده بود .. مثلا یه شب از اتاق اومده بودی بیرون که آب برداری دستات رو توی هوا می چرخوندی و دهنت رو کج و کوله می کردی و با قر رفتی سراغ یخچال .. وقتی رفتی تو اتاق من و ساغر اول همدیگه رو نگاه کردیم و بعد پکی زدیم زیر خنده .. حتی وقتی برای خرید رفته بودیم بازار جلوی ما داشتی با قر راه می رفتی و ساغر پشت سرت ادات رو در میاورد .
واقعا ضربه مهلکی بود وقتی از ساغر صحبت کرد .. یعنی حتی دختر نوجوانی که من دو سال تمام مثل دخترم به او محبت می کردم پشت سر من حرف می زد و ادام رو درمیاورد ؟ تمام بدنم داغ شده بود . از شدت بهت حتی یک کلمه هم صحبت نمی کردم. تا اینکه سحر ضربات بعدی رو وارد کرد وقتی شروع کرد از سعید صحبت کردن .
فیلمهای سعید رو از توی موبایل نشونم داد و گفت نگاه کن سعید رو ؟ نشستن و راه رفتنش رو نگاه کن ! وقتی می خواد بشینه انگار یک کوه می شینه و یک کوه بلند می شه ! انقدر رفتار و وجناتش سنگین و باوقاره که کسی جرات نمی کنه بالاتر از گل بهش بگه .
این ضربه دیگه برای من غیر قابل تحمل بود وقتی من رو با دوست پسرش مقایسه کرد . دوست پسری که همیشه برای من یه موجود خیالی بود و هیچ وقت اون رو جدی نمی گرفتم . یه پسر شیش هفت سال کوچکتر از خودش که به جز رابطه ج ن س ی هیچ مراوده دیگه ای با سحر نداشت .
با گلوی خشک شده و صدایی که به زحمت از سینه ام بیرون میومد گفتم : چرا تو این پنج سال هیچ وقت اینها رو بهم نگفتی ؟؟
سحر گفت : می خواستم بگم شهریار اما مگه تو قبول می کردی ؟ تو یه حرف عادی رو هم از کسی قبول نمی کنی چه برسه به این حرفها !!! حتی دایی هم متوجه حرکات زنانه تو شده بود . ضمن اینکه لباسهایی که می پوشی واقعا به تنت بدقواره است . صدبار بهت گفتم این لباسهای گل و گشاد رو نپوش .. اصلا توی تیپت دقت نمی کنی . تیپت مردونه و موقر نیست .
سحر سعی می کرد همه این حرفها رو با خنده و مهربونی بگه که بمن خیلی بر نخورده . اما خودش متوجه تغییر حالت من شد . بعد برای اینکه کمی اوضاع رو آروم کنه گفت : البته تو یه مرد مهربون ، خوش قلب و حامی هستی .. همینطور باسواد با موقعیت خوب اجتماعی .. کسی نمی تونه منکر اینها بشه ..
ادامه حرفهای سحر رو نمی شندیدم . تمام بدنم گر گرفته بود و داشت می سوخت . اینقدر ضربه ها کاری بود که دیگه این حرفهای دلخوشکنک نمی تونست آرومم کنه .
از سحر خداحافظی کردم . ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم .
تمام مسیر و تمام روزهای بعدش رو در حال فکر کردن بودم ... از یک طرف یک خشم بزرگ تمام وجودم رو گرفته بود و از اینکه جواب سحر رو نداده بودم داشتم دندون به هم می ساییدم اما از طرفی هم سعی می کردم منطقی برخورد کنم .
آیا این حرفها واقعیت داشت ؟ آیا من از خودم انرژی زنانه صادر می کنم ؟ وقتی به سراسر زندگیم نگاه می کردم متوجه رفتارهای تحقیرانه مردها و زنهای بسیاری شده بودم ؟ یعنی علتش این بوده ؟
البته من همیشه متوجه انرژی زنانه درونم بودم ... احساسات بسیار قویم .. عاشق شدنهای پی در پیم ... احساس ضعف دربرابر جنس مخالف ... و هزار علامت دیگه .. اما من همیشه سعی کرده بودم اینها رو از چشم بقیه پنهان کنم . پس معلومه که موفق نبودم ..ظاهرا همه متوجه بودن . از اون راه رفتنهای اوایی تا خاله زنکی ها و دهن لقی های من .. پرحرفی هام و هزار علامت دیگه ..
از چنین ضربه بزرگی واقعا نمی تونستم خلاصی پیدا کنم .. روز و شب ذهنم رو مشغول کرده بود تا اینکه پریسا هم آرام آرام متوجه حال خراب من شد . اول فکرش رفت پیش مهستان و اینکه ممکنه ضربه مالی سنگینی خورده باشیم اما وقتی خیالش رو از مسایل مالی راحت کردم گفت چی شده ؟ از من ناراحتی ؟ باز با یه دختر حرفت شده ؟
اینکه همسرم آشکارا از رابطه من با زنهای دیگه خبر داشت و در این زمینه گاه و بیگاه حتی به من مشاوره میداد جزو نکات خنده دار زندگی من بود .
پریسا البته می دونست که من هیچ وقت اون رو ول نمی کنم .. بعد از ماجرای خودش و کنسل کردن موضوع بچه برای همیشه یه جورایی به من ناگفته مجوز داده بود که گاه و بیگاه یه پریدنهای کوچکی داشته باشم . هر چند کلا از این وضعیت راضی نبود . اما می دونست که اینجوری انرژی من تخلیه میشه و حداقل ممکنه اوقات خوبی رو با خودش داشته باشم . هر چی باشه این وضعیت از جدایی خیلی بهتر بود . چون جدایی هر دومون رو تا سرحد جنون نابود می کرد . نه من بدون پریسا می تونستم زندگی کنم و نه اون بدون من . اما با هم هزار تا مشکل ریز و درشت روزانه و شبانه داشتیم .
قضیه رو به پریسا گفتم که سحر این حرف رو به من زده .. وقتی این رو به پریسا گفتم انگار که کسی دست روی دلش گذاشته بود همه داغهای قدیمیش زنده شد . اول سعی کرد به من دلداری بده اما آروم آروم حرفهاش تبدیل به درددل خودش از من شد و همه چیزهایی که توی این 15 سال دیده و کاسه صبرش رو لبریز کرده بود .
پریسا هی گفت .. اینقدر گفت که آخرش گریه اش گرفت و گفت تو باید دست سحر رو به خاطر این حرفش ببوسی !!
این قضیه خودش تبدیل به یک چالش یکی دو هفته ای من با پریسا شد .. درد دل هاش انگار که زیادی زنده شده بود و یه جاهایی دیگه کار به دعوا و مرافعه کشید و پریسا جملاتی گفت که دیگه واقعا ضربه نهایی رو به من زد . گفت به خاطر این اخلاقهای بچه گانه و زنانه تو بوده که هیچ وقت نخواستم ازت بچه دار بشم !!
البته پریسا داشت غلو می کرد . اون خودش ذاتا از بچه متنفر بود و این موضوع رو بهانه کرد . اما این جمله اش روح و روان من رو بیشتر به هم ریخت .
به کل زندگیم نگاه کردم .مردی بودم 44 ساله که در آرزوی بچه و یک زندگی خوب و پر عشق عمری رو پشت گذر گذاشته بود . اما چیزی که نصیبش شده بود زندگی بود پر از چالش و دعوا بدون بچه ... رابطه ام با زنان دیگه هم از حمیده و رکسانا بگیر تا سحر بی نتیجه مونده بود و همه اونها به دعواهای وحشتناکی ختم شده بود .
عصبی بودم و پرخاشگر .. زودرنج و کم تحمل و از لحاظ جنسی بسیار آسیب پذیر ... یک فشار خون بالا که هر لحظه می تونست جانم رو بگیره و با اینکه پول خوب و موقعیت اجتماعی نسبتا مناسبی رو برای خودم کسب کرده بودم اما رسما بیکار و بیعار بودم و شغل درست و حسابی نداشتم . فقط فرصت طلب خوبی بودم و به خاطر دوستان خوبی که داشتم سرمایه گذاری های مناسب و مطمینی کرده بودم که من رو از لحاظ مالی نسبتا بی نیاز کرده بود . اینکه ۲۰ کشور دنیا رو هم گشته بودم جزو افتخاراتم حساب می کردم . اما واقعا چه اهمیتی داشت ؟؟
روزها گذشت و من مثل گنگ خوابدیده به خودم می پیچیدم .. تصمیم گرفته بودم که تغییر رو در خودم شروع کنم . اما باید از کجا شروع می کردم ؟ دست روی هر عادتم می گذاشتم پر از ایراد بود .
اول از راه رفتنم شروع کردم .. سعی می کردم می کردم مردونه و با قدرت راه برم . اما واقعا سخت بود اینقدر سخت که تمام عضلات پام درد می گرفت. یادمه اولین بار یکی از بچه های دبیرستان دوستانه به من گفت که راه رفتنم ایراد داره . اما من جدی نگرفتم . این قضیه به دانشکده فنی تو یزد کشید اونجا دیگه همه رسما ادام رو در میاوردم . اما من باز هم انکار می کردم . بارها و بارها پریسا به من گفت که موقع راه رفتن قر نده... اما باز هم جدی نگرفتم . تا اینکه سحر بهم این موضوع رو گفت اون هم با این وضعیت !
روی نشستن و ژستهام هم داشتم کار می کردم .
ادامه دارد ....
دیشب طی چندمین بار طی یک ماه اخیر خواب بچه دیدم . باز هم خواب یک دختربچه نوزاد . تمام شب داشتم با او بازی می کردم و پابه پای او می خندیدم . اینقدر در خواب شاد بودم که خودم رو از شدت شادی نمی شناختم . اما افسوس که وقتی بیدار شدم باز هم طعم این شادی به کامم تلخ شد و فهمیدم همون آدم غمگین همیشگی هستم .
باورم نمیشه که در اعماق وجودم اینقدر علاقه به داشتن فرزند عمیقه و در زندگی واقعیم اینقدر داشتن بچه دور از دسترسه . هیچ کس نمی دونه که پشت چهره همیشه غمگین و پراسترس من نداشتن یک فرزند که همیشه برای خود خودم باشه اینقدر من رو آزار میده .
مشکلات من از وقتی تشدید شد که ساغر کوچکتر رو برای همیشه پدرش برد که برد و ندیدن او برای من به کابوسی بزرگ تبدیل شد . انگار همین دیروز بود که در مسیر قطار گردشگری تهران پشت ایستگاه پل ورسک داشت برای من و ساغر بزرگتر می رقصید و دلبری می کرد . برای اذیت کردن من در خواب از من فیلم و عکس می گرفت و با ساغر بزرگتر قاه قاه می خندیدند. دلم رو خوش کرده بودم که دو دختر هر چند عاریه ای دارم اما چه ساده بودم من . وقتی اسمش عاریه است یعنی برای تو نیست هر آن ممکنه صاحب اصلیش بیاید و با خود ببرد .
ساغر بزرگتر هر چند مانده اما او هم با مشکلات کوچیک و بزرگ روانی و البته خانواده درب و داغونش درگیره . بیرون رفتن دو تایمون هرچند مرحمی بر زخم بی فرزندی من هست اما اصلا درمان بزرگی نیست چون دیدن ماهی یک بار اون هم بیرون خانه هرگز من رو راضی نمی کنه و البته یک روزی این عاریه ای هم باد با خودش می بره.
من دلم دختری میخواست که شبانه روزی با من بود موهایش رو شانه می کردم برایش قصه می گفتم و انبوه اطلاعات و تجربه ای که در زندگی به دست آوردم رو بهش منتقل می کردم . و الان احساس می کنم همه این احساس داره به شدت هرز می ره .
هر روز که می گذرد و گرد سفیدی و پیری رو توی چهره ام در آینه می بینم ترس بیشتری بر من غلبه می کنه . ترسی نه از پیر شدن بلکه از گذشتن یک روز دیگه از آرزویی که انگار هیچ وقت قرار نیست محقق بشه .
این غم بزرگ روزی من رو می کشه . دیر یا زود ...
امروز بعد از مدتها احساس ریکاوری شدن بهم دست داد . بعد از اون ضربه سهمگین چهل سالگی که همه دنیا رو در نظرم تیره و تار کرد این دومین حمله سهمگین هجوم افکار منفی توی زندگیم بود . البته با چاشنی فشار خون و ضخیم شدن دریچه قلب . خب دیگه شوخی در کار نیست . پای جون در میانه . مخصوصا اینکه پریسا چند شب پیش خواب مرگ من رو دیده بود که برای خودم هم دلهره آور بود .
هیچ وقت پرهیز غذایی رو این طوری جدی نگرفته بودم . خب من همیشه جون عزیز بودم اما همیشه بسیار سهل انگار .
توی چند ماه گذشته شبی نبوده که مالیخولی های شبانه سراغم نیومده باشه. ضمن اینکه بی اهمیت ترین اتفاقات کاملا روانم رو بهم می ریخت چه برسه به با اهمیت ترین اتفاقها . نداشتن فرزند و نداشتن حرفه و کار حسابی دغدغه همیشگی من بوده اما توی این یک سالی که داشتم با بهروز کار می کردم احساس می کردم بعد از مدتها توفیقی نصیبم شده اما با شکست مواجه شدن این کار ِ بهم ریختن وضعیت اقتصادی کشور و بدقولی های بهروز باعث دلسرد شدنم شد و هجوم افکار دوباره شروع شد .
وقتی افکارم بهم میریخت فشار خون هم به تناسب اون بالا می رفت و این وضعیت سقوط روانی ام رو بیشتر می کرد . گاهی رسما احساس جنون بهم دست میداد . حوصله جواب دادن هیچ تلفنی مخصوصا از کار سابق رو نداشتم و برای فرار از افکار به بازی های کامپیوتری پناه آورده بودم هرچند دربلند مدت اون هم اصلا پاسخگو نیست .
از دست دادن ساغر که به نظر برای همیشه می اومد هم به آشفتگی ذهنی ام کمک بیشتری کرد . فکر می کردم با این دو تا ساغری که توی زندگی ام اومدن صاحب دو تا دختر شدم ام چه خیالی خامی !! هرگز روی زمین دیگران سرمایه گذاری نکن ! بادآورده رو باد هم می بره ...
اما امروز روز دیگه ای بود . مرتب خوردن قرصهای فشار خونم و ورزش و تغذیه مناسب باعث شد فشار خونم تا حد زیادی کنترل بشه و انگار این قضیه عقل سالم در بدن سالم واقعا ضرب المثل به جاییه . چون امروز بعد از مدتها یکی از تلفنهای کاری رو جواب دادم و با مسلط شدن به اعصابم تونستم طرف رو هم سر جاش بشونم و بعدش هم اصلا هجوم افکار نداشتم . خب این خودش قدم بزرگی بود .
از روحیه ای که دارم خیلی خوشحالم .. دچار یک بحران بزرگ روحی تا مرز خودکشی میشم اما در کوتاه یا میان مدت خودم رو ریکاوری می کنم و خودم رو برای جنگ بزرگ زندگی دوباره آماده می کنم . نه بیدی نیستم که با این بادها بلرزم . تا وقتی زنده ام محکوم به زندگی هستم !