خاطره ای از سال 1391 از شجریان


داشتم سوار هواپیما می شدم. از فرانکفورت به تهران می آمدم . پریسا همراهم بود . این اولین سفر اروپاییم با پریسا بود . نمایشگاه اتومکانیکای آلمان دیگه بهانه ای شده بود برای اروپا گردی . در آلمان مهمان نمایشگاه بودیم و بعد سری به هلند و پاریس زدیم . خیلی خسته بودم . کل شب را در فرودگاه روی صندلی ها دراز کشیده بودم . تاریخ بلیط اتوبوس هلند به فرانکفورت با تاریخ بلیطمان یک روز فرق داشت و همان یک شب رو هم زورمان آمد صد یورو پول هتل بدهیم .

به غیر از خستگی پیش آمد مسخره ای در فرودگاه بیشتر کج خلقم کرده بود . ماجرا از این قرار بود که لپتاپم رو کنار صندلی به شارژر وصل کرده بودم و برای اینکه به خیال خودم جای لپتاپ رو امن کنم اون رو درون کیف گذاشته بودم . از دور شبیه یک کیف رها شده بود که سیمی از توی آن درون شارژ رفته بود . با فاصله ای داشتم واسه خودم قدم می زدم و از دور هوای کیف را داشتم که ناگهان دیدم خانمی از کارمندان فرودگاه بسیار برافروخته همراه با پلیسی که بیسیم در دست داشت با داد و فریاد دنبال صاحب کیف می گشت . اول متوجه نشدم دارد به کیف من اشاره می کند بعد که سراغ کیف رفتند سراسیمه به سمت آنها رفتم . پلیس فرودگاه با بداخلاقی گفت : کیف برای شماست ؟ گفتم بله . گفت داخلش چیست . گفتم ( خبر مرگم ) لپتاپ و آرام آن را از کیف آرام درآوردم .  پلیس لپتاپ را وارسی کرد و با همان بداخلاقی گفت . لطفا کیف رها شده داخل سالن نگذارید و کنارش بمانید .

این همه هیاهو واسه یه لپتاپ؟ یادم افتاد که هفته پیش در فرودگاه های اروپا بمب گذاری شده بود و برای همین آنها از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسیدند .با کج خلقی کیف را برداشتم و عطای شارژ کردن رو هم به لقایش بخشیدم . این قدر در طول مسیر از پلیسهای آلمانی بداخلاقی دیده بودم که دیگه ظرفیتم پر شده بود . یک رفتگر پاکستانی که داشت کل ماجرا را می دید با لبخند مرا نگاه می کرد و من با اشاره و با شوخی گفتم چی می گن اینها ؟ اون هم با اشاره دست گفت : ولشون کن مخشون تاب داره .

بالاخره وارد هواپیما شدیم و دنبال صندلیمان گشتیم . کیف لپتاپ رو سفت چسبیده بودم که دیگه بهش گیر ندهند. وقتی با دقت به شماره صندلیمان در کارت پرواز دقت کردم متوجه شدم که بخشکی شانس ! صندلی هواپیمایمان دقیقا یک ردیف مانده به آخر کنار دستشویی بود . پریسا کمی غرغر کرد : ما که اولین نفر تو صف کارت پرواز بودیم چه طور این جای مزخرف رو نصیبمان کردند ؟

کج خلقی نیمه شبمان کامل شده بود . بالاخره جاگیر شدیم و روی صندلیمان آرام گرفتیم که از سمت درب عقب هواپیما مسافری وارد راهرو شد و دقیقا روی صندلی کناری ما در ردیف بعد نشست . به چهره مرد دقت کردم چند ثانیه طول کشید که چهره او را تشخیص بدهم . نه اشتباه نمی کردم . ناگهان با دست پای پریسا را تکان دادم و گفتم . پریسا اشتباه نمی کنم ؟ این آقا شجریان نیست ؟ پریسا انگار که به برق وصل شده باشد از جا جهید و به مرد مسافر خیره شد . با صدای بلند گفت :  چرا خودش است !!!

باورمان نمی شد شجریان دقیقا کنار صندلیمان نشسته باشد . فقط یک راهرو کوچک هواپیما بینمان بود. من خبرنگار بودم و شخصیتهای سیاسی و فرهنگی زیادی را از نزدیک دیده بودم و هیچ وقت از دیدن کسی هیجان زده نمی شدم . اما اینبار آدرنالین فراوانی در خونمان ترشح شده بود .

پریسا روی من نیم خیز شده و با صدای بلند گفت : سلام آقای شجریان .

شجریان با آن لبخند همیشگی و مهربانانه سری تکان داد و گفت : سلام عرض کردم شبتان به خیر .

 با صدای پریسا نگاه بقیه مسافران هواپیما هم به سمت عقب هواپیما برگشت . پچ پچ ها شروع شد و مسافران یکی یکی به سمت عقب هواپیما می آمدند و با او خوش و بش می کردند . کم کم مسافران جلوی هواپیما هم متوجه حضور او شده بودند .

 متوجه حضور او در هواپیما شدند و همگی به سمت عقب هواپیما هجوم آوردند . شجریان که ظاهرا با اینجور صحنه ها و واکنشها آشنایی داشت با وجود این هجمه عظیم آن هم داخل هواپیما شوکه نشد و برخوردی عادی داشت . با همه با لبخند سلام و علیک می کرد و با آنها گپ می زد.  اما مسافران هیجان زده به گپ زدن بسنده نمی کردند و کم مانده بود که خود را در آغوش او بیندازند . مهمانداران آلمانی که از این هجمه در هواپیما شوکه شده بودند حدس زدند که با یک سلبریتی ایرانی طرف هستند و چند نفره مسافران را به زور به سمت صندلی هایشان هدایت می کردند . مسافرها بالاخره روی صندلی هاشن نشستند اما همه به حالت نیم خیز همچنان داشتند عقب هواپیما را نگاه می کردند و تقریبا در کل پنج ساعت هواپیما تا زمان نشستن شجریان بی نوا را راحت نگذاشتند و مرتب برای احوال پرسی و گرفتن امضا پیش او می آمدند . یعنی دقیقا راهروی حد فاصل ما و شجریان .

کلافه شده بودیم . نه جای نفس کشیدن مانده بود نه امکان معاشرت ما با آقای شجریان . صبر و حوصله او دیگر ما رو هم بی اعصاب کرده بود که ناگهان با صدای بلند گفتم : دوستان گرامی اگر ممکن است به آقای شجریان فرصت استراحت و نوشیدن چایی بدهند . اگر هم کسی امضا می خواهد کاغذها را به بنده بدهند که ایشان امضا کنند . شجریان هم با لبخند از پیشنهاد من استقبال کرد .

پیروزمندانه از ماموریتی که برای خودم تراشیده بودم . با پریسا کاغذها رو از ملت می گرفتیم و به شجریان می رساندیم . شجریان هم با حوصله یک جمله تکراری روی کاغذها می نوشت . این شعر حافظ :

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی .

و زیرش هم می نوشت تقدیم به مهربان... ( اسم امضا گیرنده)

چقدر همیشه از این کار امضا گرفتن از هنرمندان و ورزشکاران متنفر بودم . اما این دفعه بدم نمیومد خودمون هم دست خط شجریان رو آن هم با آن خط خوشش داشته باشیم . برای ما هم همان شعر را نوشت . خطاب به پریسا.

پریسا بالاخره یه فرصت خالی هم پیدا کرد و کنار شجریان نشست و با او گپ چنددقیقه ای زد و بعد هم سه نفری عکس یادگاری گرفتیم . توی عکس قیافه من و پریسا با توجه به اینکه شب قبلش تو فرودگاه خوابیده بودیم خیلی شلخته بود .اما باز هم می ارزید . نکته دیگه این بود که برایم جالب بود که شجریان چطور در قسمت فرست کلاس صندلی رزرو نکرده بود و همچین جای افتضاحی در هواپیما نشسته بود . در همون پرواز همایون ارشادی هم جز مسافرین بود و در فرست کلاس نشسته بود . اما با وجود شجریان فکر کنم هیچ کس اصلا متوجه حضورش هم نشد .

بالاخره هواپیما به تهران وارد شد و در فرودگاه امام نشست . ما هم با توجه به اینکه ته هواپیما بودیم پشت سر شجریان راه افتادیم . توی صف گیت هم پشت سرش بودیم . ساعتهای نیمه شب بود و صف گیت بسیار شلوغ بود . گفتم از اون روزهاست که حداقل نیم ساعت تو صف وایسیم . هنوز هم نگاه های مسافرین تو صفهای دیگه به شجریان بود . دیگه داشت گیت به آخر می رسید که یک مرد مسن عینکی آمد و کنار شجریان ایستاد و به شجریان گفت : سلام استاد من ایرانی مقیم آمریکا هستم و اولین بار هم هست بعد انقلاب به ایران میام . ما تو کنسرت سانفرانسیسکو در خدمت شما بودیم . شجریان هم که بسیار خسته بود باز هم با خوشرویی سر تکان داد . اما چانه مردک تازه گرم شده بود و تا گیت به آخر برسه حسابی سر شجریان را با حرفهای بی سر و تهش برد . خلاصه شجریان از گیت رد شد . افسر گیت هم با دیدن شجریان چشمانش گرد شد و لبخند مصنوعی زد . اما مرد پرچانه پررو پررو جلوی ما ایستاد که نفر بعدی داخل گیت شود که من که حسابی ازش لجم درآمده بود با دست او را کنار زدم که ببخشید نوبت ما هست . شما خارج صف تشریف آوردید ! مردک با نگاه گرد شده به من نگاه کرد . من هم با نگاهی عصبانی با زبان بی زبانی به او گفتم این همه سال خارج بودی هنوز رعایت صف رو یاد نگرفتی ؟؟؟

از گیت که رد شدم دیدم یه کرور خبرنگار شجریان را دوره کرده بودند . شجریان گپ کوتاهی با همه آنها زد اما هیچ مصاحبه ای نکرد و به سمت آشنایانش که به دنبال او آمده بودند رفت و بین جمعیت محو شد .

از پله برقی فرودگاه پایین آمدم . مامان و بابا آ«ده بودند دنبالمون . با اونها روبوسی کردیم و عکس شجریان را که در فرودگاه گرفته بودیم بهشون نشون دادم . از تعجب شاخ در آوردند . با نگاه دنبال شجریان در فرودگاه گشتند و من با لبخند گفتم : عزیزم پرنده پر زد رفت !!


نقدی فلسفی - موزیکالی بر فیلم لالالند


آیا زندگی یک خیال است یا خیالهای ما در یک دنیای فانتزی وجودی مستقل از ما دارند که گاهی به عنوان واقعیت در زندگی ما جلوه می کنند؟
فیلم لالالند که چند سال پیش در هالیوود گرد و خاک به راه انداخت از آن در ایران خیلی استقبال نشد . همون ده دقیقه اول فیلم کافی است که با خودمان فکر کنیم با یک فیلم موزیکال لوس با افه های هالیوودی طرف هستیم . اما قضاوت نکنید ! فیلم قراره ما را به یک سفر جادویی ببرد و دنیاهای جدیدی رو برایمان باز کند .
داستان فیلم ساده است . پسری جوان به نام سب که عشقش موزیک جز ( یا همون جاز) آن هم به صورت سنتی است و آرزوی به راه انداختن یک گروه مستقل موزیک جز رو داره ‌.غافل از این که موزیک جز دیگه در دنیای امروزی بین نسل جدید طرفدار چندانی نداره و فشار مالی این داستان مانع از رسیدن به آرزوی دیرنه اش شده .
از طرف دیگر دختری بنام میا  که مثل خیلی از دخترهای جوان عاشق بازیگری است و با وجود استعداد فراوان هیچ وقت به خاطر مافیای سینما راهی حتی کوتاه به دنیای بازیگری پیدا نمی کنه .
تا اینجای کار همه چیز مثل کلیشه های تکراری است . ضمن اینکه داستان به صورت موزیکال جلو می ره . این دو جوان طی یک داستان بامزه سر راه هم قرار می گیرند بالاخره با همدیگه تیک می خورند و با اینکه خیلی زمینه های مشترک فکری با هم ندارند اما یک نقطه مشترک رابطه آنها را پررنگ تر می کند . خیال پردازی !
فیلم با فرمی ماهرانه خیال پردازی های این زوج بامزه و البته خل و چل رو با موسیقی همراه می کنه و هر دو سوار بر بال خیال رویاهای خود را هر روز با هم به صورت آواز می خوانند و با هم می رقصند . اما در زندگی واقعی همچنان مشکلات و چالش ها سر جایشان هستند و حتی اندکی هم از دردسرها و سرخوردگی شان در دنیای واقعی کم نمی شود . اما نوار خیال پردازی ها ادامه داره. انگار که روی اسکیت پاتیناژ سوار هستی یا در حال رانندگی با صدای بلند هر روز آن را با خود زمزمه می کنی . رویاهایی که آرزوی رسیدن بهش رو داری یا آرزوهای سرخورده ای که می تونستی داشته باشی اما دور روزگار سرنوشت دیگه ای رو برات رقم زده. اما همچنان می تونی خیالش رو مثل یک زندگی موازی در ذهن زنده نگه داری .  
فیلم دوگانه واقعیت و خیال را زیبا و به صورت موازی و البته با کمک موسیقی و جلوه های ناب تصویری جلو می برد و گاهی حتی تشخیص مرز خیال و واقعیت رو از بین می بره .
داستان خیلی برای رابطه سب و میا کش و قوس درست نمی کنه و اونها بر خلاف عشاق سنتی به هم می رسند و رابطه خوبی رو با هم شروع می کنند . اما مشکلات زندگی و آرزوهای تحقق نیافته هنوز سرجایش باقی مونده و لاو ترکوندن هیچ مشکلی رو نتونسته حل کنه . این زوج عاشق بالاخره متوجه می شن که خود همین رابطه از دلایل تاخیر افتادن توی موفقیتهای کاریشون بوده . اما حالا ارزشش رو داره که به خاطره موقعیتهایی که اتفاقا هر روز داره سر راهشون قرار میگیره روی رابطه خط بندازند ؟
از کجا معلوم اگر رابطه قربانی شود رویاها هم به همان شکلی که می خواهیم تحقق پیدا می کنند ؟
سرانجام پایان فیلم ِ یک تراژدی غم انگیز و البته باشکوه رو رقم می زنه  . داستان ناگهان چند سال جلو می ره . رابطه سب و میا به پایان رسیده . میا حالا به یک هنرپیشه معروف بدل شده و با مرد دیگری ازدواج کرده . یک روز که در ترافیک گیر می کنند تصمیم می گیرند ماشین را پارک کنند و به یک کافه جز که در همان حوالی است بروند . حالا صاحب کافه جز و سردسته گروه موسیقی کیست ؟ همان سب خودمون که حالا یک کافه جز بسیار موفق و محبوب رو به همان شکلی که دوست داشت اداره می کند . ( تو ایران چیزی به نام کافه جز نداریم واگر نرفته باشید نمی شه تصور کرد که چقدر جای دوست داشتنی هست – چی داریم که کافه جز داشته باشیم ؟؟؟)
 میا و همسرش روی صندلی ردیف جلو می نشیند و ناگهان چشم سب و میا با هم طلاقی می کند . اندوه سنگینی روی نگاهشان می نشیند. سب با مکثی طولانی شروع به نواختن پیانو می کند و در یک پرده خیال خودش و میا را تصور می کند که آن موقعیتهای شغلی در جلوی راهشان قرار نمی گرفت و آنها زندگی شاد و ساده ای رو با هم ادامه داده بودند و حتی بچه دار هم شده بودند . پرده خیال آنقدر زیبا جلو می رود که خدا خدا می کنیم که  پایان واقعی فیلم همین باشد . اما ناگهان نقطه کات زده می شود و با تمام شدن موسیقی همه به دنیای واقعی برمی گردند و نگاه خداحافظی سب و میا یک دنیا حرف با خودش دارد .
اینکه ما در دنیای خیال همیشه بهترین نسخه از آرزوها و رویاهای سرخورده و به تحقق نیافته رو گاهی هم به کمک  موسیقی برای خودمان نقاشی می کنیم اما واقعیت تلخ همچنان مثل یک تابلوی نازیبا در جلوی چشممان رونمایی می کند .

کرونا

زمان گذشت و هر چه از آن سه هفته جهنمی که کل خانواده درگیر کرونا شدیم دور می شوم تازه متوجه جزییات ترسناک آن می شوم . کرونای دلتا . مهمترین آفتی که در این بیماری در روزهای اول با آن مواجه بودیم بی اطلاعی از ماهیت آن و سرسری گرفتن آن و مقایسه با کرونای قدیمی بود . هیچ وقت فکر نمی کردم کرونای دلتا تا این حد وحشی و تهاجمی است و هر بلایی که دلش بخواهد سر آدم می آورد . ویروس مثل یک رهبر اکستر در وسط نشسته بود و به هر کداممان که اشاره می کرد باید با ساز بی رحمانه او می رقصیدیم و نغمه بیماری هر کداممان هم با دیگری فرق می کرد .


همه چیز از آنجا شروع شد که فهمیدیم مامان کرونا گرفته . هنوز این موج ویرانگر در کل کشور راه نیفتاده بود. گفتیم با داروی گیاهی و استراحت و سوپ و تقویتی بهتر میشه . اما نشد . علامتها هر روز بیشتر و شدیدتر شدند و درد و رنج از حد تحمل خارج شد . بعد فهمیدیم بابا هم درگیر شده و بعد پریسا هم که با مامان در تماس بود و بعد هم شهروز و آخر هم خودم . اما مشکل مامان جدی تر از این حرفها بود اکسیژن بیرحمانه پایین می آمد . دستگاه اکسیژن سنج وسیله ترسناکی شده بود که حتی از نگاه کردن به اون هم هراس داشتیم و هر بار که عدد دستگاه رو چک می کردیم عرق سرد روی پیشانمیان می نشست .  وقتی اسکن مامان رو گرفتیم و فهمیدم شصت درصد درگیری داره تازه فهمیدیم کجای داستان هستیم .


در وضعیتی بودیم که بیمارستان ها انباشته از بیمار بودند و هیچ جایی برای بستری کردن و حتی ویزیت وجود ندارد . دست به دامن دوستان و آشنایان شدیم تا آخر توانستیم در بیمارستانی دولتی در آن ور شهر اولین دوز رمدسیور را تزریق کنیم آن هم با پرداخت دو ملیون تومان . این تازه دوز اول بود . واقعا اگر کسی نداشت باید سرش رو می گذاشت می میرد؟ رفتارهای عصبی و پرخاشگرانه پرسنل بیمارستان حالمان رو بدتر کرده بود . شاید هم حق داشتند اینقدر عصبی و بی ادب باشند . وقتی روزی چهار پنج مورد فوتی در فقط در بخش اورژانس خود می دیدند باید هم اینقدر عصبی باشند . دیدن یکی دو مورد فوتی و جیغ و فریاد کردنهای همراهانشان هم نصیب ما شد . آن هم جلوی بیمار بدحال خودمان . انگار که در صف مرگ نشسته ای تا نوبت خودت برسد .  بیمارستانها علننا برای مراجعه های بعدی جوابمان کرده بودند و به سمت داروخانه ها حواله مان دادند .


شهروز و پریسا در حالی که خودش از تب می سوختند و بدن درد عذابش می داد در صفهای طولانی داروخانه بیست و هشت فروردین ایستاند و با قیمت گزاف داروی رمدیسور تهیه کردند . ببینید ممکنه چند نفر دیگه ممکنه در این صف آلوده شده باشند . اکثر افراد عضو یک خانواده مریض بودند . و باز هم قیمت گزاف و عجیب داروی رمدیسور و کاسبی دولت از بیماری مردم . 

حال مامان دیگه واقعا وخیم شده بود . یک دستگاه اکسیژن اجاره کرده کردیم برای دو هفته نزدیک به چهار میلیون تومان . تازه خیلی خوش شانس بودیم که پیدا کردیم . از این همه بی پناهی در این مملکت بدون صاحب جان و قلبمون به درد اومده بود .


در حالی که سایه شوم لخته شدن خون هر لحظه مثل یک پرنده شوم روی سرمان بود با سونامی از توصیه های پزشکی و غیر پزشکی از طرف اقوام و دوستان و آشنایان مواجه بودیم . یکی می گفت راه حل فقط کندره . یکی می گفت دمنوش های گرم مزاج یکی می گفت یه شربت جدید تو تلوزیون تبلیغ کردن عالیه . یکی می گفت برایش امن یجیب می خونم . یکی فرادرمانی می فرستاد . همه داروهای سنتی و صنعتی رو آزمایش کردیم و راه حل فقط همون تزریق رمدیسور بود که خوشبختانه در دوز پنجم روی مامان جواب داد .

هنوز در ماه عسل خوب شدن تدریجی مامان بودیم که بیماری یقه خودم رو گرفت . اون همه استرس و استراحت نکردن هنگام بیماری کار دستم داد و ریه های خودم درگیر شد . البته برایم خیلی خاصیت داشت تا با گوشت و استخوان مزه این بیماری مهلک و نفسگیر رو بچشم و با مرگ پنجه پنجه بشم تا بفهمم که مادرم و همه آدمهایی که تو این مدت کرونا گرفتند چی کشیدند . تا من باشم که این بیماری رو اینقدر دست کم نگیرم و برای دیگران نسخه های رنگی نپیچم . خوبیش این بود که می دانستیم این دفعه باید صفر تا صد را چکار کنیم .


بدنم مثل یک کامپیوتر خانگی شده بود که ویروسی شده  . هر روز یک جایم از کار می افتاد . سرفه ها اینقدر شدید بود که انگار خنجر را تا سینه در پهلویم فرو می کنند . دستگاه اکسیژن به نظرم یک فرشته نجات می آمد که دم مسیحایی درون ریه هایم می فرستاد . خلت هایی که به خاطر سیگارهای کاپیتان تفریحیم از سینه ام بیرون می آمد نفس گیر بود. از همه بدتر اینکه ذهنم مالیخولییای شده بود . همه چیز رو به شکل کابوس می دیدم. توی بیماری به کل زندگیم فکر می کردم . به اینکه چقدر حرصهای الکی خوردم . چقدر دچار منیت و خودبینی و اهل شوآف بودم . چقدر وقتها که بی خود تلف نکردم . چقدر انسانها رو که از خودم به خاطر رفتارهای احمقانه نرنجوندم واقعا زندگی ارزش این رو داشت که اینقدر به خاطرش دروغ بگم و نقش بازی کنم ؟


الان که سایه بیماری ازم دور شده و تونستم زنده بمونم واقعا نمی تونم بگم که اون آدم سابق هستم . این شوک روی کل زندگیم سایه انداخته . حال روانیم خیلی خوبه چون دیگه توانش رو ندارم که سر خودم و دیگران کلاه بگذارم . با واقعیت خودم مواجه شدم و می دونم که الان کجا وایسادم . ای کاش که زودتر کرونا می گرفت ای کاش ده سال پیش یا حتی زودتر. کرونا با همه ویرانگریش برای من یک هدیه بزرگ بود اما ننگ سیاه سیاستمدارانی که با وارد نکردن واکسن مردم رو به این روز انداختند تا سالها بر پیشانیشان باقی می ماند .

اینها رو هم ننوشتم برای اینکه مصیب نامه نوشته باشم یا خودزنی کرده باشم . خواستم با قسمتهای کوچیکی از فاجعه ای که داره به در کشور اتفاق می افته آشنا بشید .  

آرزوهای ناکام

زندگی در یک شرایط معمولی .

آروزی بسیاری از ما بود که در این زندگی تجربه نکردیم . داشتن یک همسر همراه و چند فرزند خلف و خلاق . داشتن یک شغل تامین کننده و یک خانه که خاطراتمان شود . در یک جامعه آزاد و بدون دغدغه .

همه اش با هم ازمون گرفته شد . شاید بعضی ها به یکی یا دو تا از این آرزوها دست پیدا کردند که بدون بقیه خودش شد یک قوز بالای قوز.

بسیاری از مردم در دنیا همه اینها را دارند . آیا خوشحالند ؟ می دانند که خوشحالند ؟ یا آنها هم ایده آل های بالاتری دارند که برای ما ناشناخته است ؟  

مسافرت به دوبی سال 1381

دوبی دومین سفر خارجیم بعد از آن مسافرت تاریخی در سال 67 به ترکیه بود . اما از آن موقع تا به حال اوضاع خیلی فرق کرده بود . حالا یک بزرگسال محسوب می شدم و تنها سفر می کردم.

 

مسافرتم یک مسافرت به اصطلاح کاری بود . اما کدوم کار ؟ پخش یک ویژه نامه تبلیغاتی در یک نمایشگاه نه چندان مهم اختصاصی در دوبی اون هم با آن چاپ زوار درفته به زبان انگلیسی مگر کار محسوب می شد ؟ خودم خنده ام می گرفت که کدام بخت برگشته ای بابت تبلیغ در این ویژه نامه به ما پول پرداخت کرده ؟ نهایت هم کل درآمدمون از ویژه نامه کمتر از خرج سفر من به دوبی شد . ها ها . اما برای من یک غنیمت ویژه بود که در سن جوانی اولین سفر خارجی خودم رو تجربه کنم .

 

بعد از اون سفر دوران نوجوانی همیشه احساس عجیبی نسبت به سفر خارجی داشتم . انگار که به یک دنیای ناشناخته می خواهی پا بگذاری که فراتر از کره زمین است . مانند بسیاری از ایرانی های آن زمان دنیا را به دو قسمت ایران و خارج از ایران تقسیم کرده بودم. با این همه محدودیتهای اجتماعی که در ایران داشتیم تصور یک دنیای آزاد برایم خیلی عجیب و غریب بود .

 

پدرم طبق روالی که بارها تکرار شد صبح اول وقت مرا به فرودگاه مهرآباد رساند . هنوز فرودگاه امام خمینی پرمدعا ساخته نشده بود و فرودگاه مهرآباد هنوز پذیرای همه پروازهای خارجی و داخلی بود . با آنکه تا به حال از ترمینال خارجی مهرآباد سفری نداشتم اما فضای ترمینالش برایم خیلی خاطره انگیز بود . یاد زمانی افتادم که دایی بیژن را برای رفتن به هلند بدرغه می کردیم یا زمانی که به استقبال سروین از آمریکا رفتیم . حتی یک بار خودم به صورت خودجوش گزارشی برای یکی از روزنامه ها از حال و هوای مهاجران به وطن بازگشته و عکس العمل خانواده هایشان در فرودگاه امام تهیه کرده بودم که در نوبه خودش تجربه خیلی جالبی بود . بسیاری از مهاجرینی که در دهه شصت یا هفتاد به قصد پناهندگی یا اقامت دائم به کشورهای غربی رفته بودند در اوایل دهه هشتاد هوس برگشتن به وطن سرشون زده بود و عکس العمل خانواده هایی که بعد از سالها برای بدرقه از عضوی از خانواده شان با دسته گلهای بزرگ و چشماهای اشکبار ایستاده بودند واقعا دیدنی بود و البته دیدنی تر قیافه خود شخصی که از خارج برگشته و شوکهای پیاپی و برخوردها که از همون بدو ورودش به کشور متحمل شده بود .

 

اینکه خودم بالاخره خودم مسافر همون ترمینال شده بودم خیلی احساس غرور می کردم . مهر پاسپورتم خورد و از گیت رد شدم . اینجا دیگه برای من ایران نبود . وقتی سوار اتوبوس حمل به هواپیما می شدم آرزو می کردم که دیگه هیچ وقت به ایران برنگردم و برای همیشه در همون « خارج » بمونم . آرزویی که خانواده مان را به مرز نابودی کشانده بود هنوز در من زنده بود .

 

هواپیمای ایران ایر از زمین بلند شد و از بالا فضای خاکستری تهران رو تماشا می کردم . بخش زیادی از مسافرین ، ایرانی هایی بودند که یا در امارات اقامت دائم داشتند یا برای کار و بیزینس مرتب بین ایران و دوبی در حال رفت و آمد بودند . وقتی هم که به دوبی رسیدم از این تعداد ایرانی در یک کشور خارجی تعجب کردم و دیگر خیلی احساس غریبگی نمی کردم . اون موقع ها که هنوز زبانم خیلی خوب نبود به راحتی یک ایرانی را می توانستم در خیابان پیدا کنم که از او سوالی کنم یا آدرس بپرسم .

 

وقتی 15 سال بعد دوباره به دوبی آمدم دیگر این فراوانی ایرانی ها به چشم نمی خورد اما تنوع نژادی به شکل چشمگیری افزایش پیدا کرده بود .

 

اکثر مسافرین خانم خویشتن داری کردند و تا فرودگاه دوبی روسری را از سرشان باز نکردند . اما به محض اینکه به فرودگاه رسیدند اکثرا گره روسریشان را شل کردند یا کلا برداشتند. اما در پروازهای خارجی این اتفاق در همان لحظه ورود به هواپیما اتفاق می افتاد .

 

 

هواپیما که به خلیج فارس رسید برایم جالب بود که چقدر دیگر باید مسیر طی کند که به دوبی برسد ؟ مسیر دوری نبود . به چشم به هم زنی با طی کردن زمان یک حدود یک ربع کل عرض خلیج فارس طی شد و ساحل دوبی خودنمایی کرد . از بالا جزیره ای به شکل نخل که یکی از پروژه های خانه سازی معروف دوبی بود پیدا بود . چیزی که در نگاه اول نظرم را جلب کرد تعداد بسیار زیادی قایق و کشتی های کوچک و بزرگ بود که در امتداد ساحل شناور بودند . این صحنه آدرنالین بالایی در آدم ترشح می کرد .

 

هواپیما به زمین نشست و از هواپیما پیاده شدیم . هنوز آدرنالین قایقها فروکش نکرده بود که فرودگاه مدرن دوبی هم مرا مجذوب خود کرده بود . تفاوتهای تکنیکی و معماری آن با فرودگاه مهرآباد که تا اون لحظه بت من بود بسیار به چشم می آمد .

 

در فرودگاه از همه ملیتها دیده می شد . این خاصیتی بود که در همه فرودگاه های دنیا به جز ایران ( که اکثر مسافران آن خود ایرانی ها هستند ) می دیدم . انگار کالکشنی از تمام ملیتها در یک جا جمع شده باشند . شرقی ها ، غربی ها ، سیاه پوستها و مخصوصا مسافران هندی و پاکستانی به وفور مشاهده می شد .

 

در بدو ورود پلیس دوبی هنگام مهر زدن به پاسپورت چشم ها را هم اسکن کرد . وقتی چمدان بزرگم رو از روی قرقره بارها برداشتم و به سمت در فرودگاه رفتم چند پلیس عرب با کلاه کجکی های قرمز از دور انگار که شکاری را پیدا کرده بودند به سمت من آمدند . به من اشاره کردند و به انگلیسی شکسته پرسیدند که داخل ساکت چیه ؟ و من هم با همون انگلیسی شکسته گفتم فقط مجله و کمی هم وسایل شخصی !

 

- بازش کن !

 

وقتی بازش کردم از حجم این همه مجله که شبیه کاتالوگ بود تعجب کردند

 

این همه مجله رو کجا می بری؟

 

- نمایشگاه اختصاصی برق !

 

- یکی از پلیسها چند تا مجله رو برداشت و ورق زد . چیزی جز یه مشت تبلیغ به درد نخور توش پیدا نکرد . لحنش مهربانتر شد . مجله را بهم پس داد . یبار دیگه مدارکم را چک کرد و خداحافظی کرد .

 

- با وجودی که چیزی همراه خودم نداشتم اعتراف می کنم که هیبتشون حسابی منو ترسونده بود . شنیده بودم که حتی داشتن یک قرص استامینوفن در دوبی ۲ سال زندانی دارد . منم هیچ قرص و دارویی با خودم نیاورده بودم .

راهنمای هتل با پلاکاردی در دست آمد جلو و مرا سوار ماشین کرد و به سمت هتل راه افتاد . راننده پاکستانی بود که بعدا متوجه شدم پاکستانی ها و هندی ها تقریبا 90 درصد رانندگان دوبی را تشکیل می دادند . جالب اینجا بود که هر چه از فرودگاه فاصله گرفتم دیگر تا آخر مسافرت کمتر شخصی با ملیت عرب دیدم و اکثرساکنین دوبی خارجی ها بودند .

اسم هتلی که برایمان رزور شده بود هتل ارکید بود . هتل مجللی نبود اما برای منی که اولین مسافرت خارجیم در بزرگسالی بود بسیار با شکوه بود . هتل یک بار و کافی شاپ  در طبقه همکف داشت که در آن نوشیدنی الکی هم سرو می شد و دو دیسکوی کوچک در نیم طبقه ها وجود داشت که شبها فعال بودند . تا روز سوم هیچ سوراخ سنبه ای تو هتل باقی نمونده بود که سر نزده باشم . همون در بدو ورود یک آبجو سفارش دادم که گارسن پاکستانی بلافاصله طی مراسمی برایم آورد . قیمتش برای من که پول زیادی با خودم نیاورده بودم ، خیلی بالا بود .

بعد از آن از هتل بیرون زدم و شروع به گشت زدن در خیابانهای دوبی کردم . این اولین سفر خارجی در دوران بزرگ سالیم بود و همه چیز برایم غریب بود . با اینکه امارات یک کشور عربی و مسلمان بود اما این شهر برایم دنیای آزاد محسوب می شد . دنیایی که در آن از اجباری بودن حجاب خبری نبود و دخترها با هر پوششی حتی دامنهای کوتاه و لباسهای لختی در تمام شهر آزادانه رفت و آمد می کردند و کسی هم مزاحم آنها نبود و چشم چرانی هم حتی در بین نبود . هر کس سرش به کار خودش بود .

ما ایرانی ها در کشورمان یک دنیای بسته و انحصاری و مخصوص به خود ساخته بودیم و با آن بزرگ شده بودیم و گمان می کردیم دنیا همین است که می بینیم ، برای همین هر وقت سفر خارجی می رویم اینقدر همه چیز بنظرمان عجیب و متفاوت به نظر می رسد .

 بعد از اینکه از هتل زدم بیرون و گشتی در خیابانهای اطراف زدم متوجه شدم چیزی به نام مشروب فروشی در دوبی وجود ندارد . و سرو الکل فقط در هتلها و دیسکوها( که خودشان اکثرا در دل هتلها بودند ) انجام می شود که قیمتشان هم کم نیست . وقتی یادم افتاد که در فریشاپ فرودگاه اینقدر مشروب ارزان بود بر پیشانی ام زدم و بخت خودم رو لعنت کردم .

ساختمانهای دوبی اکثرا در آن سالها ساختمانهای چند طبقه سفید رنگ بود . رنگ سفید به خاطر اقلیم ظاهرا رنگی ثابت در ساختمان سازی همچنین لباس مردها در کشورهای عربی است . آن موقع هنوز این همه برجهای بلند مرتبه در سراسر دوبی سبز نشده بود . نه خبری از برج العرب بود و نه مجموعه های فروشگاهی بزرگی مثل دوبی مال و امارات مال . اما سوپرمارکتهای جذابی در تمام شهر وجود داشت که جایی برای ول گشتن بود . به خاطر آب و هوای بد دوبی کلا بهترین مکانها برای گشتن همون فروشگاه ها و کمپلکس ها محسوب می شوند . مجموعه هایی که این قدر بزرگ و بزرگ تر شدند که خود تبدیل به یک شهر سرپوشیده با همه امکانات تفریحی و سیاحتی شدند و حتی در نوع خود تبدیل به یک الگو در دنیا شدند .

ولگردی های شهریم تموم شد و خسته به هتل برگشتم . سر و صدای موسیقی در لابی هتل زیاد بود و ظاهرا یکی از دیسکوهای هتل شروع به کار کرده بود . وارد دیسکو شدم . ورودی نداشت . ورودی اش این بود که از بار نوشیدنی بخری . چهار تا دختر لاغر اندام آسیایی که نمی دانم اهل کجا بودند با لباس های چسبان در حال خواندن و رقصیدن بودند . این اولین بار بود که در چنین فضایی پا می گذاشتم و برایم خیلی جذاب بود .