سفربه اروپا ۵

امروز روز آخری بود که توی فرانکفورت و در واقع آلمان بودم . شبش باید آلمان را ترک می کردم و به هلند پیش دایی جانم می رفتم . گفتم این یه روزه رو حسابی بگردم توی این قلب اروپا . کت شلوارم و تا کردم و تو چمدون گذاشتم لباسهای اسپرت رو در آوردم . مثل این توریستهای جو زده دوربینم رو دور گردنم انداختم و از هتل زدم بیرون . توی فرانکفورت همه راه ها در ابتدا به ایستگاه قطار ختم می شود و از آنجا آدم تصمیم می گیرد که کجا برود . خیلی دلم می خواست مثل این توریستهای اروپایی سوار این اتوبوسهای دو طبقه سرباز بشوم . خلاصه گشتم و جایش رو پیدا کردم و سوار اتوبوس شدم . اما خیلی زود فهمدیم که فرانکفورت به جز همان میدان رومر و کوچه های اطرافش خیلی جای دیدنی دیگه ای نداره . 

 یکی دو تا کلیسا اون ور رودخونه راین داشت که اون ها هم چنگی به دل نمی زد . فقط یه محله خیلی بامزه اون ور روخونه راین بود که توش پنجاه شصت تا آبجو خوری خیلی خوشگل کنار هم بود و پاتوق پیرمردها و آب جو خورهای آلمان بود . البته من هم که خیلی اهل الکل نبودم این جا هم جذبم نکرد . خلاصه به میدان رومر رسیدیم و فرصت شد که توی روشنایی هم این محله رو ببینم . انصافا زیبا و رویایی بود . میدان رومر متشکل از یک میدان کوچیک با مجسمه ای در وسط است که دور تا دورش را چند کلیسای زیبا مثل این اسباب بازی های خونه سازی و خونه های شیروونی دار گل منگولی گرفته است و تمام محیطش سنگ فرش است . این محیطهای سنگفرشی در اروپا تقریبا عامل اصلی زیبا سازی شهرها است . نمی دونم چرا تو ایران از این محیطها استفاده نمی شه .  

 

فکر نکنم از آسفالت بی ریخت تر چیزی تو محیط شهری وجود داشته باشه . تنها جایی که تو تهران دیدم قشنگ سنگفرشش کرده بودند ، خیابون سپهسالار است که مرکز کفش فروشی ها است . تو یزدم بعضی از محیطهای قدیمیش رو دیدم که سنگفرش کردن اما غیر از این اصلا خیابونهای سنگفرشی تو ایران نداریم . میدان رومر مملو از توریست های خارجی بیشتر شرقی بود . 

 

 نوازندگان دوره گرد هم حساب بازارشون گرم بود و محیط رو بسیار رومانتیک کرده بودند . از پهلوی یک نوازنده دوره گرد هم بدون این که پولی ( هر چند ناچیز ) به او بدهم یا سازش رو گوش ندهم یا از آن فیلم و عکس نگیرم رد نمی شدم . یک غذا فروشی روباز گیاه خواری نزدیک میدون پیدا کردم و اطراق کردم و ساعتها از این محیط زیبا لذت بردم . نشستن در این میدان خودش یک مدیتیشن کامل بود . خیابونهای اطراف میدان رومر هم خالی از زیبایی نبود . اکثر مغازه هاش ، صنایع دستی ، تابلوهای نقاشی و مجسمه می فروختند .  

این قدر مغازه هاش خوشگل بودند که از هر موزه ای برام جذابتر بودند . کلا من توی مسافرتهام هیچ مغازه ای به جز صنایع دستی نظرم رو جلب نمی کنه . کلا هیچ وقت تو مسافرتهام به جز صنایع دستی چیز دیگه ای نمی خرم . نه کفش نه لباس . نه هیچ چیز دیگه . کلا از خرید بیزارم .  مگر این که صنایع دستی باشه . 

 

 کنار یکی از خیابونهای نزدیک میدان رومر نمایشگاهی از عکسهای قدیمی فرانکفورت گذاشته بودند . از همه جالبتر عکسی بود که بعد از پایان جنگ جهانی از فرانکفورت انداخته بودند . واقعا عکس عجیبی بود . فرانکفورت بعد از جنگ تبدیل به تلی خاکستر و مخروبه شده بود و به جز کلیسای معروفش که اون هم درب و داغون شده بود تقریبا هیچ چی از شهر باقی نمونده بود . جل الخالق . یعنی می شه در عرض 60 سال یه مخروبه رو تبدیل به یه همچین بهشتی کرد؟ اون وقت ما 20 سال از جنگمون گذشته هنوز با قبل از جنگمون فرقی نکردیم . 

 

 عصری فرصت شد که یه کم کنار رودخونه راین قدم بزنم . یاد فیلم از کرخه تا راین افتادم که اون رزمنده شیمیایی کنار رودخونه فریاد می زد .اما انصافا حیف بود که با داد زدن سکوت راین رو شکست . کشتی های زیبای کنار رودخونه بدجوری چشمک می زدند و بالاخره وسوسم کردند که 8 یورو بدم و سوار بشم . هر چند این جور جاها بدون پری اصلا بهم حال نمی ده و یه خورده حال گیر هم هست برام . چقدر دلم می خواست که پری این جا پیشم بود . توی کشتی تقریبا داشت گریم می گرفت از تنهایی . به محض رسیدن به ایستگاه پیاده شدم و سعی کردم دیگه سراغ جاهای رمانتیک تو اروپا نرم . خلاصه بعد از حسابی وقت تلف کردن ، به هتل رفتم و چمدونم رو تحویل گرفتم و به سمت ایستگاه رفتم تا سوار اتوبوس بشم تا به هلند برم . سوار شدن یه اتوبوس بین المللی برام خیلی هیجان داشت . 

 

 

 خیلی دلم می خواست ببینم اتوبوسهای اروپایی چه فرقی با اتوبوسهای بین شهری ایران می کنه . بعد از نیم ساعت تاخیر و بارون خوردن حسابی توی ایستگاه بالاخره اتوبوس رسید . خیلی چیزاش من رو یاد اتوبوسهای ایرانی می انداخت اما جدا سیستمش کاملا فرق می کرد . از جمله این که داخل خود اتوبوس دستشویی داشت. راننده ای سیبیلو و بداخلاق از اتوبوس پایین آمد چمدانم رو گرفت و داخل جعبه گذاشت و سوار شدم . آدمهای تو اتوبوس اکثر اهالی اروپای شرقی بودند که یا کارگر بودند یا مهاجر . توی خود ایران هم خیلی وقت بود اتوبوس سوار نشده بودم . با وجود شیک بودن اما اتوبوس خیلی راحتی نبود . صندلی هاش خیلی تنگ بود و تا به مقصد برسیم پاهام سر شده بود .تازه فهمیدیم که چرا اتوبوس اینقدر ارزان تر از قطار است . اتوبوسهای بین شهری اینجا مال آدمهای فقیر و بدبخت بیچاره است .  

 

دمدمهای صبح بود که به هلند رسیدیم . حتما می دانید که در اروپا مرزی وجود ندارد . یعنی وقتی وارد کشور دیگری می شوید مثل ورود به شهر جدید تنها یک تابلو وجود دارد . اما با این حال بعد از کمی طی الطریق در خاک هلند یک ماشین پلیس کنارمون توقف کرد تا پاسپورتها رو چک کنه . ظاهرا فقط در مورد اتوبوسها که معمولا حامل خارجی ها و اروپا شرقی هاست این وضعیت وجود داره ، چون برگشتنی با قطار از این خبرها نبود . کمی قلبم تند تند می زد که نکنه پلیسه به پاسپورت ایرانیم گیر بده این نصف شبی . بیشتر از همیشه به پاسپورت ایرانیم لعنت می فرستادم . اما خوشبختانه پلیسه گیری نداد و بعد از دیدن ویزای شینگنم پاسپورت رو بهم برگردوند . اتوبوس دوباره راه افتاد . هوا هنوز روشن نشده بود . 

 

اما خونه های سبک هلندی کاملا هویدا بود . خونه های هلندی کاملا سبک معماری متمایزی نسبت به خونه های آلمانی داره و این رو از بدو ورود به هلند می شد دید . خونه هایی که شیروونی های خیلی زیبایی داره و بیشتر شبیه همون خونه ایه که شنل قرمزی می رفت تا مادربزرگش رو ببینه ! بالاخره به اولین شهر هلند به نام آرنهم رسیدیم و این جایی بود که من باید پیاده می شدم و با قطار بقیه راه را به سمت دن بوش یعنی شهری که داییم در آن ساکن بود برسانم .  

این هم عکسهای فرانکفورت که به درخواست خانم قطره عزیز گذاشتم .  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سفر به اروپا 4

روز سوم :

با وجود خستگی به موقع از خواب بلند شدم تا به نمایشگاه برسم . کت شلوار و کروات رو به تن کردم و راهی نمایشگاه شدم . سیل آدمهای کرواتی و کت دامنی بود که به سمت نمایشگاه روانه بود . نمایشگاه فرانکفورت مثل فرودگاهش خیلی خیلی بزرگ بود . غرفه شرکتهای ایرانی اما همون اول نمایشگاه بود . جایی برای پراندن مگس . شرکتهای ایرانی اینقدر از مسایل تحریم و بحران اقتصادی ضربه خورده بودند که هیچ کدوم دل و دماغ حسابی نداشتند . اکثرا هم فقط برای حفظ ظاهر اومده بودند . تا عصر نمایشگاه بودم وشب فرصتی پیدا کردم تا یه گشتی تو فرانکفورت بزنم . متاسفانه فرانکفورت مثل اکثر شهروهای اروپایی شبهای خیلی جذابی ندارد و اکثر مغازه ها و مکانهای دیدنی در آن زود تعطیل می کنند . در عوض لایف نایتها تقریبا کارشان را از سر شب شروع می کنند . لایف نایتهای فرانکفورت کاملا دسته بندی شده است . یه دسته کافه ها و رستوران ها و دیسکوهای شبانه هستند که مخصوص خانواده ها و زوجهای جوان است که من جایش رو پیدا نکردم و دسته دیگر لایف نایت مخصوص مجردها است که حرف اول و آخر آن س ک س است .

لایف نایت مخصوص س ک س دقیقا خیابانهای روبروی ایستگاه قطار است که شبها مملو از مردان مجرد می شوند که 99 درصد آنها هم خارجی هستند . با وجود این که محله های خیلی جالبی نیستند اما باز هم امنیت در آن در هر ساعت از شب حرف اول را می زند و کسی دست از پا خطا نمی کند . ( حداقل من ندیدم ) . یکی از این مکانها لایو شو ها هستند که توی این فیلمهای آمریکایی خیلی نشون می دن . از اون ها که مانکن ها روی یک میله می چرخند و بالا و پایین می پرند . اکثر رقاصهای لایو شوها دختران اروپای شرقی و آسیایی هستند که به آرزوی کار و زندگی بهتر کارشان به اینجا کشیده بود . دختران مانکن به نوبت روی سن می آمدند و یکی یکی لباسها را از تن می کندند ( البته به جز آخری ! ) و بینندگان را در خماری می گذاشتند و می رفتند . خنده ام گرفته بود که وقتی در سوناهای معمولیدر اینجا آدمهای معمولی ل خ ت کامل حاضر می شوند چگونه این شوی نیمه ل خ ت دخترهای مانکن برای آدم باید جذاب باشه ؟! 

آخر شب هم سعی کردم سری به میدان رومر ( شهرداری ) فرانکفورت بزنم که جزو مکانهای تاریخی و در واقع زیباترین جاهای فرانکفورت است که توی نقشه گوگل مپ حسابی بالا و پایینش کرده بودم و از حفظ جایش را بلد بودم . اما متاسفانه میدان رومر هم در شب جذابیتی نداشت و حسابی سوت و کور بود بدجوری توی ذوقم خورد .

تصمیم گرفتم که روز آخر قید نمایشگاه رو بزنم و فقط شهر رو حسابی بگردم . هر چند کاری هم دیگه تو نمایشگاه نداشتم .

سفر به اروپا 3

روز دوم :

بدی تمام هتلهای دنیا اینه که وقتی صبح زود می رسه چک این نمی کنن . هر چی زور زدم دیرتر به هتل برسم ، بازم ساعت 8 صبح دم در هتل بودم . خوشبختانه بارها رو تونستم به امانت بگذارم و گفتم تا یه گشتی تو شهر بزنم ظهر شده . هتل درست روبروی نمایشگاه بود . از فرصت استفاده کردم و رفتم کارت ورود به نمایشگاه رو گرفتم که تو وقت صرفه جویی کنم .

بعد به سمت ایستگاه قطار (و اتوبوس) رفتم که بلیط هلندم رو اوکی کنم . فاصله بین هتل تا ایستگاه واقعا جذاب بود . پر بود از کافی شاپ ها و اغذیه فروشی های کوچک که پاتوق کارمندهایی بود که قبل از رفتن به سر کارشون یه قهوه یا ساندویجی می زدند تو رگ . البته برای من گیاه خوار هیچ ساندویجی خوشمزه تر از ساندویج نون و پنیرو گوجه و سبزی نبود که تقریبا همه ساندویجی ها تو اروپا اون رو سرو می کردند که قیمتش بین دو تا سه یورو بود .

برعکس اغذیه فروشی های ایران که چرک و کثافت از در و دیوارش می ره بالا و غذاهاش ناسالمه تو اروپا واقعا اغذیه فروشی های جذاب و زیبایی داره . غذاهای آماده کلا گرون نیستند و فوق العاده تمیز و باسلیقه درست شده اند و توی بسته بندی های خیلی خوشگلی تحویلت می دن . در زمینه غذا و خوراکی توی اروپا همه چیز آدم رو جذب می کنه که یه چیز بامزه ای در هر محیطی بزنه تو رگ و کیفشو ببره و به خودش فحش نده این آشغال چی بود خوردم . واقعا خوب زندگی کردن فقط به پول نیست . یه کم هم سلیقه می خواد . چی می شد یه همچین ساندویجی های تمیزی پیدا می شد که یه ساندویج حسابی و سالم توی یه بسته بندی خوشگل بهت بده ؟  

 

سنبل صنعتی نمایشگاه فرانکفورت

 

بین راه چند تا مغازه و رستوران ایرانی دیدم که خیلی برام جالب بود . کلا تو فرانکفورت مغازه ها و رستوران های ایرانی خیلی زیادن . اینقدر زیاد که اصلا احساس غریبگی نمی کنی . باهالترینشون یه مغازه نزدیک ایستگاه قطار بود که روش بزرگ به فارسی زده بود بقالی مش قاسم !! البته هیچیش شبیه یه بقالی نبود و اتفاقا مغازه خیلی شیکی بود که همه جور جنس ایرانی از خوراکی بگیر تا صنایع دستی توش پیدا می شد .

ایستگاه قطار در هیچ جای اروپا میحط خیلی جذابی نداره . تنها جاییه که توش به معتاد و ولگرد و کارتن خواب بر می خوری . البته ولگرداش خیلی بی آزارن . بلیط اتوبوس رو گرفتم و تا می تونستم کوچه پس کوچه های اطراف رو واسه خودم گشتم . کلا توی اکثر سفرها کوچه گردی و تجربه کردن جاهایی که بلد نیستم کار خیلی جذابیه . امن بودن محیط این اجازه رو می ده که توی هر ساعتی که دلت خواست هر جای شهر رو بگردی . زن و مرد هم نداره . امنیت واقعا مثل نظم تو اروپا  بیداد می کنه .

بالاخره ظهر شد و به هتل رسیدم . طبق عادت همیشگیم به جای دوش گرفتن ، محل سونا و جکوزی هتل رو شناسایی کردم و پریدم توش . همون طور که مستحضر هستید یا شاید هم نیستید در همه جای دنیا ( به جز ایران و کشورهای عربی ) توی سونا و جکوزی کسی مایو نمی پوشه و همه ل خ ت هستند .  البته تو کشورهایی مثل کشورهای شرقی و ترکیه و امثال آن سونای آقایان و خانم ها رو از هم جدا کردند و فقط همجنسان جلوی هم ل خ ت می شوند اما در اروپا چیزی به نام جداسازی جنسیتی ( به جز دست شویی ) کلا وجود ندارد و حتی در سونا و جکوزی هم زن و مرد به صورت مختلط کاملا ل خ ت هستند . البته فکر نکنید خدای نکرده من به خاطر چشم چرونی این قدر در سفرهای خارجی به سونا می روم ، نه ، فقط به خاطر علاقه به خود سونا و ریلکسیشن است ! 

کت شلوار و کروات رو تنم می کنم و به نمایشگاه می روم . شب هم خسته از نمایشگاه به هتل می آیم و واقعا دیگه توان رفتن به بیرون رو ندارم و از خستگی خوابم می بره .

سفر به اروپا 2

یک هفته ای هست که از سفر برگشتم و به خاطر حجم کاری موفق به نوشتن نمی شدم . وقتی از سفر برمی گردم دچار سه حالت می شوم . اول شوق دیدن پری که توی مدت سفر هر روز بیشتر دلم براش تنگ می شد . دوم شیرینی خاطره های به جا مونده از سفر و سوم شوکه شدن دوباره با دیدن ناهنجاری های موجود در ایران که یکی دو هفته از آن دور بودم . دوست دارم این دفعه سفرنامه ام رو به صورت کامل بنویسم . هر چند دلم می سوزه سفرنامه های قبلیم رو ننوشتم . اما این دفعه می خوام کامل و با ذکر جزییات بنویسم .  

روز اول : فرودگاه

مسیر اتوبان ساوه به فرودگاه دیگه برای من کاملا شرطی شده . این قدر این مسیر رو برای رسیدن به فروگاه امام طی کردم که مواقع دیگه ای که به خاطر مقصد غیر فرودگاه هم از اون می گذرم من رو یاد سفر می اندازه و بهم استرس می ده . مامان و شهروز هم من رو تا فرودگاه همراهی می کنند . مامان که پای همیشه بدرقه من تا فرودگاه است . می گه اگه سالی ده بار هم بری خارج و حتی سفرت یه روزه هم باشه من باید بیام فرودگاه بدرقه ات و بعدش هم بیام استقبالت . نمونه کامل یک مادر ایرانی که عاشق پسر بزرگه اشه . شهروز هم که نقش راننده آژانس رو بازی می کنه ! 

 صفهای طولانی فرودگاه شروع می شه . در گیت گذرنامه همیشه استرس دارم . نکنه ممنوع الخروجم کرده باشن . نکنه مالیات ندادنها کار دستم داده باشه . مهر خروج رو که پلیس می زنه خیالم راحت می شه و خودم رو دیگه تو ایران حس نمی کنم . خوشبختانه با پرواز خارجی می پرم و از استرس های مربوط به خطر سوار شدن هواپیماهای ایرانی خبری نیست . این لحظه انتظار برای سوار شدن به هواپیما خیلی دیر می گذره . چون عادت دارم که خیلی زودتر خودم رو به فرودگاه برسونم که از پرواز جا نمونم .  

وقتی وارد هواپیما می شم شاهد مراسمی هستم که همیشه برام جذاب بوده . مراسمی که بهتر است اسمش رو بگذاریم مراسم کشف حجاب ! وقتی پروازها خارجی است این مراسم باشکوه تر برگزار می شه . تقریبا 90 درصد خانمها به محض رسیدن به هواپیما روسری و مانتو خودشون رو در میارن تا می کنند و توی ساک می گذراند . عجله خانم های ایرانی برای کشف حجاب در سفرهای خارجی هزارها معنا داره که توی این نوشته نمی گنجه . ولی مهمترین معناش اینه که تاثیر حجاب اجباری چقدر پوچ و توخالیه و باعث نفرت خانمها از حجاب شده که در اولین فرصت ممکن اون رو از خودشون دور می کنند. مراسم کشف حجاب برای خارجی ها هم خیلی بامزه است و لبخندمعنا داری اون رو دنبال می کنند . زنهای خارجی البته با نفرت بیشتری حجاب اجباری رو از تنشون بیرون می اورند ، بعضی از اونها حتی تا هواپیما هم صبر نمی کنند و بعد از مهر شدن گذرنامه شون خودشون را از شر حجاب خلاص می کنند .  

هواپیما راه می افتد . فضا کاملا اروپایی است و دیگه خبری از ایران نیست . مهمان دارهای جذاب و مینی ژوپی مرتب این ور و اون ور می روند و شیشه های ویسکی و آب جو را برای مسافران سرو می کنند . مردها هم می خواهند از قافله خروج از ایران عقب نمونن . دو تا دوتا مشروب سفارش می دن . بعد از پنج ساعت پرواز که خیلی هم به دلایلی که گفته شد(!) خسته کننده نبود به فرانکفورت می رسیم . برعکس هوای گرم و آفتابی تهران ، فرانکفورت سرد و مه آلوده . توی صف نسبتا شلوغی می ایستم . همه مسافرها جهان سومی هستند و ناچار به نشان دادن پاسپورت و ویزا هستند . همه مدارکم رو آماده کردم تا در مقابل 20 سوالی های احتمالی پلیس آلمان یکی یکی رو کنم . اما با کمال تعجب پلیس آلمان هیچ گیری بهم نمی ده و با دیدن ویزا مهر رو روش می زنه و با لبخندی سرد می گه که خوش آمدید . بعدا شنیدم که بعضی از ایرانی ها رو با وجود کامل بودن مدارک تا ساعتها بازجویی کرده بودند و انگشت نگاری  و غیره . حتی تو مسافرت کره هم خودم رو خیلی بازجویی کرده بودن . از بس از این بلاها سرمون اورده بودن دیگه وقتی عادی رفتار می کردن تعجب می کردیم .  

فرودگاه فرانکفورت خودش یک شهر کاملا بزرگه . واقعا جاییه برای گم شدن . اما اینقدر سیستماتیک و منظمه که محاله این اتفاق برات بیفته . کلا نظم در آلمان حرف اول و آخر رو می زنه . این چیزی بود که تا آخرین روز سفرم توی آلمان و البته هلند دیدم . اینقدر توی این دو تا کشور نظم وجود داره که محاله ممکنه یک بی نظمی رو از صبح تا شب تو کوچه و خیابون و هتل و فروشگاه و هتل پیدا کنی . چیزی که سالهاست در کشور ما فراموش شده و اصلا معنی اون فراموش شده یا اصلا عوض شده .

پرسان پرسان به سمت مترو می روم . به راحتی مترو را سوار پیدا می کنم . بلیط می خرم و سوار می شوم و درست مقابل هتل پیاده می شوم . البته کسی بلیطم رو کنترل نمی کند . خیلی به این موضوع توجه نمی کنم و از قطار پیاده می شوم .

پیش به سوی اروپا

دارم آماده رفتن می شم . هر چند که این دومین باره مه که می رم اروپا . اما باز هم دل تو دلم نیست . احساس می کنم به وسط بهشت سفر می کنم . تصویرم از اروپا خیابانهای سنگ فرش شده خلوت ، ساختمانهای سنگی قدیمی و مجلل ، رودخانه های آرام و پرتعداد میان شهر و نوازندگان شیک پوش دوره گرد و هنرمندان خیابانی است . اروپا علاوه بر زیبایی آرامش فراوانی دارد . حس مثبتی در همه شهرهایش در جریان است . مردم شهرش می دانند برای چی از خانه شان بیرون آمدند و برای همین همه به هم آرامش تزریق می کنند . البته من همه جای کره زمین را دوست دارم . شرق ، آفریقا ، خاورمیانه . حتی افغانستان و عراق و همین ایران خودمان . همه شان زمین خداست و جاذبه های فرهنگی و طبیعی آن کم نیستند . اما انصافا جاذبه های فرهنگی اروپا آدم رو مست می کنه .

مرتب جاهایی که قراره برم توی اینترنت و گوگل ارث صد بار جست و جو می کنم و با وصف آنها در ذهنم نصف عیش را مهیا می کنم . هر چند می گویند این کار خوبی نیست . اما ترک عادت سخته . مهمترین اشکال سفرم اینه که پری باهام نیست و مجبورم تنها سفر کنم . اما سعی می کنم هر جا می رم جاش رو خالی کنم تا احساسش به اون هم منتقل می شه . همون طور که موقعی که پری تنهایی ایتالیا رفته بود تمام حسش به من هم منتقل شد . انگار که خودم تنهایی رفته بودم .  

واقعا سفر برای من بزرگترین جاذبه زندگیه . بدون سفر نمی تونم زندگی کنم و اگه نون شب هم نداشته باشم بخورم باز هم نباید بدون سفر زندگی کنم . زندگی یکنواخت برام مساوی با مرگه . واقعا برای افرادی که تمام عمرشان پول جمع می کنند ، ملک و خونه و اساس منزل می خرند اما خودشان را یکبار در لذت سفر مهمان نمی کنند متاسفم . آنها طعم زندگی واقعی رو هیچ وقت نمی چشند .

سعی می کنم عکسهای خوبی بگیرم و تو وبلاگ بذارم .