پرحرفی !

دیشب پدرخانمم خونه ما بود . سارا غذای خوشمزه ای درست کرده بود و پری هم بیرون بود دیر می اومد خونه . مشغول تناول شام خوشمزه بودیم که باز نطق پدرخانمم باز شد و زد تو کانال تعریف کردن خاطرات جوانی و ... من هم مثل احمقها بدون اینکه به محتوی آن گوش کنم سر تکان می دادم و می گفتم عجب ! چه جالب ! خیلی آموزنده است !

وای که حالم از پرحرفی بد می شه . نمی دونم خدا می دونست که من از پرحرفی بدم میاد و هر چی آدم پرحرف و وراجه تو زندگی به جونم انداخت . از همه بدتر بابای خودم که پادشاه یاوه گویان دنیا است . اینقدر حرف از این ور و اون ور می زنه که حوصله آدم لبریز می شه .ای کاش یکیش هم ارزش داشت .

همین نرسیده به خونه از دم در بمباران حرف زندن های بی سر و تهش رو شروع می کنه تا زمانی که می خواهی بری بیرون . اکثر حرفهاش هم یا درباره حوادث روزی است که دیروز تو روزنامه خونده یا مسائل سیاسی دم دستی روز یا فوتبال یه خاطرات یا .... . من هم مثل همیشه مثل احمقها گوش می کنم بدون اینکه بدونم چی گفته فقط با سر تایید می کنم .

80 درصد رفیقهام هم پرحرف و وراجند . کیا پرحرفترین آدم روی زمینه ، درباره هر چیز اینقدر فلسفه می بافه که آدم دیونه می شه  . اصغر که ماشاالله تا می رسی شروع به تعریف کردن خاطرات کاری و بدگویی از این و اون می افته . کمانه که دیگو نگو آدم رو له می کنه اینقدر حرف می زنه . یک ماجرا رو از پیدایش حضرت آدم با تمام جزییاتش می کنه .

چقدر دلم می خواست آدمهای دورم سکوت درونی و برونی رو یکم تجربه کنند .واقعا چرا باید آدمها اینجوری حرف رو حروم کنند و جفنگ گویی و زیاده گویی رو پیشه خودشون کنند .  

امروز وقتم نسبتا پر بود . با آقای نیکی جزییات تور نمایشگا هی مسکو رو هماهنگ می کردم . اونم مرتب اعلام اسامی رو عقب می انداخت و آخرش هم لیست نهایی رو قرار شد که فردا بده . خدا رحم کنه که آخرش این تور برگزار بشه یا نه ؟

هنر هنر است ؟

دیشب خونه شهلا بودیم و بالاخره سارا رو به خونه خودمون اوردیم . احساس می کنم که صاحب یک دختر شدم  و شدیدا به این دلیل هیجان زده هستم . خیلی دوست دارم تمام اون برنامه هایی رو که خودم نتونستم اجرا کنم روی سارا پیاده کنم . درس در کنار هنر و ورزش و مسافرت واقعا چه معجون زیبایی . البته روز اول باهاش اتمام حجت کردم که هیچ فشاری رو برای خودش احساس نکنه . اگر هم درسش یا برنامه های دیگش مطابق میل پیش نرفت مهم نیست . مهم اینه که از زندگی لذت ببره .

دیشب خونه شهلا اینها بحثی رو که با شاهو توی کره داشتم با شیوا و محمد تکرار شد . بحث این بود که آیا هنرمندانی که هنرشان تاریخ مصرف دارد مثل شاملو مثل فروغ مثل هدایت مثل هنرمندانی که هنرشان تاریخ مصرف ندارد مثل سهراب مثل مولانا مثل حافظ با ارزش هستند یا نه ؟ نظر من این است که ارزش هنر تاریخ مصرف دار پایین تر ا ز هنر ماندگار است . اما اونها اعتقاد داشتند که هنر هنر است و هر کسی حرف خود را در غالبی زده است و هر کدام به نوبه خود باارزش تر هستند . اما این حرفها تو کت من نمی رود . وقتی رو که می خوام برای خوندن اشعار مولانا و سهراب بذارم صد سال سیاه برای شاملو و هدایت تلف نمی کنم . آثار اونها از لحاظ زیبایی شناسی و در زمان خودشان شاید با ارزش باشد اما برای من امروز فقط مثل یک لیوان قهوه می مونه که بخوام یه لذت کوتاه ازشون ببرم نه چیز بیشتری . اما شعر مولانا مثل دریایه که هر وقت هوس شنا کردم شیرجه می زنم توش!

طبق معمول !

 

پنج شنبه 1 مرداد 1389  

امروز سومین روزی است که پری به اربیل رفته است . جایش مثل همیشه خالی است . دیشب کیا و اصغر اینجا بودند و شهروز هم بعدش به ما پیوست . نشستیم طبق معمول همیشه مونوپولی بازی کردیم .. طبق معمول وسط بازی کیا و اصغر فرت و فرت سیگار کشیدند و منو خفه کردند و طبق معمول اولین نفر من باختم و کنار رفتم و وقت کردم که خونه رو یه جمع و جور کنم . فرصت چت با پری رو از دست دادم چون دیر به کامپیوتر رسیدم .

شهروز و اصغر زودتر رفتند خونه شون و من و کیا طبق معمول نشستیم و تا پنج صبح درباره مولانا و مذهب و کائنات و مدیتیشن و فلسفه حرف زدیم و من طبق معمول از پرگویی های بی وقفه کیا سردرد گرفتم . وسط حرف زدن یک بار زدم تو پرش که بابا دست بردار از این شیوه بحث کردن که همش مثال می زنی . انگار خر گیر اورده آدمو . گفتم اول مطلبت رو بگو بعد مثال بزن . نه این که اول هزار تا مثال بزنی بعد مطلب هم یادت بره .  

آخر حرفهاش هم یه بیراهه زد به جریان خودش و خانمش که دیگه این هفته دارن جدا می شن . و این که تنهایی جایی خونه گرفته و داره زندگی می کنه . متاسف شدم یکم . اگه من به جاش بودم شاید الان کارم به کارتن خوابی رسیده بود . تحمل این چیزها رو ندارم . بعد هم طبق معمول نوبت من شد که درباره رابطه ام با پری صحبت کنم و این دفعه کیا چیزهای جدیدی از من شنید . این بار من بودم که در اکثر مشکلات ایجاد شده در زندگیمان خودم رو محکوم می کردم و اکثر تقصیرها رو گردن خودم و کوتاه فکریهام
می انداختم . چشمهای کیا از تعجب گرد شده بود .  

ساعت 11 بیدار شدم . با کیا صبحانه خوردم . و اون رفت پی کارش . من هم رفتم به جلسه ام برسم . با یه آژانس هواپیمایی درباره پروژه تور نمایشگاهی مسکو. ناهار رو اومدم خونه مامان اینها خراب شدم . بعدش هم شهروز محترمانه همه مان را بیرون کرد . چون مهمان داشت ! اومدم خونه و جمع و جور و مطالعه و تمام ... 

 

جمعه 2 مرداد ماه :  

دیشب داشتم طبق معمول با ا فکارم ور می رفتم که ییهو اصغر زنگ زد و گفت بیا بریم اشون فشن . به کیا هم زنگ بزن بیاد . یه دو دو تا چهار تا کردم دیدم تا اشون فشم که خیلی راهه ولی هر اتفاقی بیفته از تو خونه موندن بهتره . باز هم یکم دپرس شدم که چرا ما جوانهای ایرانی وقتی می خوایم شبها جایی بریم هیچ جا رو پیدا نمی کنیم . خلاصه رفتم تا دفتر اصغر و اومد پایین سوار ماشین شد . به کیا هم زنگ زدیم که دیدیم تولد تشریف دارن . تولد وحید خان . تصمیم گرفتیم که دوتایی بریم . وسط راه بودیم که بهروز زنگ زد و گفت شما هم بیایین تولد . ته دلم بدم نمی اومد که برم اما اصغر اصلا اهل مهمونی هایی که همه جمع رو نشناسه نبود و خلاصه گفتیم که مرسی! ما نمی اییم . باز خود وحید هم دو بار زنگ زد ولی اصغر جوابش همون نه بود . 

 توی ترافیکهای اتوبان صدر بودیم که دیدیم ماشینه اون جوری کلاجش جواب نمی ده که باهاش بریم فشم .خلاصه اصغر پیشنهادش رو عوض کرد که بریم رستوران گیلانه غذای گیلانی بخوریم .اونم که نافش رو با غذای گیلانی بریدند . خلاصه رفتیم . محلش آشنا بود تو جردن بغل دست رستوران شاندیز که کاک عباس رو یکی دوبار برده بودیم . رستوران گیلانه هم جای جالبی بود . دکوراسیون و فضایش کاملا آدم رو می برد به جلگلهای شمال . بدبختانه همه غذاهاش گوشتی بود و برای من گیاه خوار باز هم انتخاب غذا یه معضل شد . خلاصه باقالی قاتوق با برنج سفارش دادم که اون هم بدبختانه تخم مرغ داشت و هرچند خودم رو برای تخم مرغ ممنوع نکردم ولی اون حجم زیاد از تخم مرغ باز هم باعث حالت تهوعم شد .

خلاصه شب رو دوباره برگشتیم خونه به کیا هم زنگ زدیم که از تولد برگرده خونه ما . اون هم با کله اومد . تا صبح دوباره نشستیم مونوپولی بازی کردیم و چون فرداش جمعه بود اینها دیگه خواب ماب رو بی خیال شده بودند . طبق معمول تا صبح فرت و فرت سیگار کشیدند و من رو خفه کردن . حتی یکی دوبار سیگارشون رو قایم کردم اما بازم افاقه نکرد و این قدر جلز و ولز کردن تا سیگارشون رو پس دادم . من هم گفتم الهی سرطان بگیرید . و اون ها هم گفتن مگه غیرسیگاری ها سرطان نمی گیرن و بیشتر عمر می کنن؟ من هم جواب دادم توی عمر کیفت مهمه نه کمیت ! ( یاسین تو گوش خر )

ساعت شیش صبح خوابیدیم که ساعت 1 بعد از ظهر با صدای شیرین تلفن پری از خواب بیدار شدم . بعد از کلی سلام و قربون صدقه رفتن دیدم که طفلکی بدجوری حیرون شبکه فارسی وانه و فرکانس می خواد . خلاصه منم فرکانسهای جدید نیلست و عرب ست رو بهش دادم و به خدا سپردمش . راستی این سه چهار روزه که فارسی وان قطع بود عجب بحرانی در اکثر خانواده ها ایجاد شده بودها. به مامان هم زنگ زدم و با دادن فرکانس جدید این شبکه مبتذل ! خوشحالش کردم . هر چند خودم از این کانال واقعا بدم میاد با اون سریالهای آبکیش .