دور باطل اعتراض

دوباره شلوغی ها .. اعتراضهای بدون نتیجه .. کشتار ... این بار زمستان 98

۴۰ سال است که دوره می کنم انتظار را و هنوز را .

یاد شلوغی های سال 78 به خیر .. پرستو زنگ زد خونمون و گفت که بدو که کوی دانشگاه چه خبره ؟

یک روز بود که آنفلونزا شده بودم و بدن درد داشتم ولی نمی تونستم از جام تکون بخورم . ولی مگه می شد همچین فرصتی رو از دست داد ؟ پاشدم با حال نزارم سوار اتوبوس های تهران کرج شدم و کشان کشان خودم رو به میدون انقلاب رسوندم . نرسیده به میدون انقلاب رفتم داروخانه بیژن و چند تا قرص سرماخوردگی و چرک خشک کن گرفتم . ولی حالم بدتر از این حرفها بود .

وقتی رسیدم جلوی دانشگاه کل دانشگاهی ها جلوی در اصلی دانشگاه تهران تجمع کرده بودن و یکی از اعضای تحکیم وحدت داشت می زد تو سر خودش و ناله می کرد و سخنرانی می کرد . جو .. جو طرفداری از خاتمی بود و اصلاح طلبی . خیلی به هیجان در اومده بودیم . ولی همچنان آنفولانزا امانم نمی داد . آخه این همه روز برای مریضی بود اد باید همین امروز مریض می شدم ؟؟

کشون کشون خودم رو به دانشگاه رسوندم و رفتم تو .. اولین بار بود که داخل سایت اصلی دانشگاه تهران رو از نزدیک می دیدم . ساختمانهای قدیمی دهه بیستی همون جوری مونده بود . از شدت بدن درد روی یکی از چمنها ولو شدم .. صدای چند تا موتورسوار رو شنیدم که اومدن و روبروی دانشجوها ویراژ دادن .. دانشجوهای عصبانی هم به سمتشون حمله ور شدن و موتورها رو آتیش زدن . دلم می خواست بچه های دانشکده رو توی اون هیاهو پیدا می کردم ولی موبایلی هنوز اختراع نشده بود که بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم .

خلاصه جو متشنج شد و دانشجوها گفتن که به سمت کوی دانشگاه حرکت می کنند . منم سوار یه تاکسی شدم و خودم رو به کوی رسوندم . اونجا جو هنوز متشنج بود .. برای من جدا از جو اعتراضی خود محیط خوابگاه جالب بود . من رو یاد خوابگاه یزد می انداخت اما اینجا کجا و خوابگاه یزد کجا .. اینجا دربرابر یزد مثل هتل چهار ستاره بود .

همینطور توی خوابگاه ها می چرخیدم .. خیلی ها روی تابلوی اعلانات اعلامیه های اعتراضی نوشته بودن .. یکی نوشته بود محل زندگی ما محل کشتار ما ... یا یه همچین جمله ای .

دیگه از شدت درد نتونستم تحمل کنم .. تحملم دیگه تموم شده بود از شدت بدن درد و تب روی چمنها افتادم و ساعتی توی اون حالت بودم . نه راه پس داشتم و نه راه پیش .. نه می تونستم توی تظاهرات شرکت کنم نه می تونستم با اون حالم برگردم کرج .. واقعا مستاصل شده بودم ..همینجور که خوابیده بودم یکی از دانشجوهای شهرستانی ساکن کوی اومد سمتم .. طفلی فکر کرد که شاید از مجروحین کوی هستم . با یک شوق انقلابی اومد و گفت برادر چی شده ؟ زخمی شدی ؟ ما کمکت می کنیم ...

منم گفتم نه بابا من خودم دانشجوی دانشکده خبر هستم اومده بودم به دوستان اینجا بپیوندم اما مریض شدم .. خلاصه من رو برد اتاقشون و شب رو هم پیششون موندم . عجب جو عجیبی بود .. همه دانشجوهای اتاق انتظار این رو داشتن که یه بار دیگه به کوی حمله بشه و حتی داخل اتاق ها بشن .. یه جور جو توی جنگ بودن بهمون دست داده بود . .. خیلی هیجان داشت .شب موقع خواب یکی دو تا از کمدها رو کشیدم سمت در و در رو چفت کردیم که کسی اگه خواست به زور هم وارد بشه به این آسونی ها نتونه . چه هیجانی !

پسر میزبان دانشجوی علوم سیاسی بود . یه شهرستانی بدبخت فلک زده که اومد بود تهران علوم سیاسی بخونه .. تازه چند ترم هم مرخصی گرفته بود به خاطر مشکلات خانوادگی و مالی برگشته بود شهرشون .. پیش خودم می گفتم چه آینده ای درانتظار این طفلم معصوم هست ؟

از لحاظ سیاسی و اعتقادی هم له له بود . طفلی کلا پرت بود از داستان . شب نشسته بود و واسه خودش روی کاغذ داستان سرایی می کرد . داستان یه سری موتورسوار که به دانشجو ها حمله می کنن ... خلاصه چشمتون روز بد نبینه من 48 ساعت پیش این دوستان موندم تا ریکاوری شدم .. شب هم از غذا خوابگاهشون خوردم .

بعد 48 ساعت که برگشتم خونه مامان نصفه عمر شده بود .دوباره فردا شبش برگشتم تهران .. فکر کنم سه شنبه شب بود که هنوز اوج درگیری ها بود تو نزدیکی دانشگاه و کوی .. با شهروز و هادی خیابون ها رو گز می کردیم که ببینیم چه خبره .. چند بار هم سربازها با باتوم افتادن دنبالمون.. آخر شب هم با شهروز رفتیم خونه خاله شهناز خوابیدم که صبحش دوباره بتونیم راحت بیایم میدون انقلاب . خاله شهناز شوکه شده بود که این وقت شب بی خبر واسه چی اومدیم خونه اش . ما هم باد انداخته بودیم تو قب قبمون حس یه سری انقلابی رو داشتیم که شب رو توی یه سرپناه دارن به سر می برن ..

صبح چهارشنبه دوباره اومدیم میدون انقلاب .. ماموران از چپ و راست دانشگاه رو محاصره کرده بودن .. یه سری دانشجو با تعداد کم داشتن شعار می دادن . مردم چرا نشستین ؟ ایران شده فلسطین . همونجا فهمیدم که فاتحه این اعتراض خونده است .

از اون روز و اون ساعت تا همین الان حتی پنج دقیقه هم توی هیچ تظاهراتی شرکت نکردم .

حتی سال 88 هم توی اون اوج شلوغی و بگیر بگیر من و پریسا پررو پررو رفتیم بازار یافت آباد و مبل خریدیم . حتی میدون آزادی که تیر و تیراندازی بود از چند نفر آدرس یافت آباد و بازار مبل رو پرسیدم !! رفتیم بازار مبل حتی یه پشه هم پر نمی زد . مبل رو به قیمت پایین یک میلیون تومن خریدیم و برگشتیم خونه ... جالبه که هنوز هم مبلها رو داریم ! این چوب ها و اسفنج هاش هم خراب شده همیشه میره تو کمرم .. هر دفعه هم به پریسا می گم مبلها رو عوض کنیم یا تعمیر کنیم یه بهونه جدید میاره !

زنها

بودن و نبودن زنها تاثیر عجیبی روی تمام زندگیم داشته . روی تک تک کارها و تصمیمهای من تاثیر گذاشته ... چه حضورشون و چه نبودشون !! هنوز بعد از 44 سال این تاثیر ادامه داره ..

از حضور پرحاشیه شون ... تا نبودشون و احساس پوچی و مرگ !

وقتی دورت پر از دختره احساس مرد بودن احساس سرزندگی و نشاط و اعتماد به نفس می کنی ..اما وقتی حاشیه هاشون شروع میشه از زندگی سیر می شی .

روی تمام انتخابهام .. انگیزه ها و روش زندگیم .. حرفها و حرکاتم ، پای یک زن همیشه وسط بوده ..

مثلا تمام این تغییراتی که من از اول امسال داشتم و می تونم بگم زندگیم مثل طوفان از این رو به اون رو شد در اثر مجاورت با زن ها و به خصوص فقط لبخند یک دختر بوده!

همه چی از کلاسهای عرفان شروع شد . وقتی تو اولین کلاسها زمستان پارسال  برای اولین بار سارا به من لبخند زد . وقتی در برابر خزعبلات استاد اعصابم به هم ریخت و گفتم استاد گرامی فلسفه داروین در کجای حرفهای شما می گنجد ؟ که البته استاد بی سواد هم طبق معمول طفره رفت و گفت تو ترم هفتم بهتون میگم ! منم پوزخندی زدم و گفتم اگه می شه الان بگید . استاد بازم جواب نداد اما اونجا بود که ناگهان متوجه نگاه سارا به سمتم و یک لبخند بسیار معنادار شدم . اول گفتم حتما با خودم اشتباهی کردم . چطور ممکنه سارا که جذاب ترین دختر کلاس بود این قدر بی مهابا به سمت من لبخند بزنه ؟ لبخندهای سارا تا آخر کلاس پنج بار دیگه هم تکرار شد و حس کردم یه چیزی وسط دلم هری فرو ریخت .

بعد از جریان حمیده سالها بود عشق رو تجربه نکرده بودم . گرمای عجیبی توی تمام بدنم احساس می کردم . سارا یک دختر معمولی نبود . یک دختر آلفا بود که خیلی از پسرها آروزی  فقط چند دقیقه همصحبتی باهاش رو دارن  . اینقدر انرژی دخترانه قوی داشت که هر مردی رو می تونه به راحتی شیفته خودش کنه و البته همونقدر هم مغرور و سرد ...  حالا این دختر داشت آشکارا به من نخ می داد .

یادم اولین بار هم که خیلی شیک و مجلسی با لبخند بهش دست داد بودم احساس لرزشی توی صداو نگاهش شده بودم اما جدی نگرفته بودم . همین جدی نگرفتن من ظاهرا جذبش کرده بود .

اینکه نتونستم نه اون روز و نه هیچ روز دیگه ای هیچ واکنش موثری در جواب به اون لبخند که البته چند بار دیگه تو جلسات دیگه تکرار شد بزنم بماند . اما بدجوری آتیش نگاهش به جونم افتاده بود . اون روز گذشت و بعد از عید و برگشتن از مسافرت یک روز که خونه سحر جمع شده بودیم و صحبت کلاس عرفان و حرفهای خاله زنکی بود یک دفعه برای سحر جریان لبخند سارا رو تعریف کردم . چشمهای سحر از تعجب گرد شده بود . سارا به تو لبخند زد ؟؟ اونم چند بار ؟ حتما اشتباه متوجه شدی عزیزم . اما من خیلی بااحساس و شاعرانه جریان لبخندها رو تعریف کردم و خیلی ساده دلانه با چاشنی شوخی گفتم فکر کنم خودم هم عاشقش شدم و چند بار تا آخر شب ادا و اطوار درآوردم . سحر ظاهرا با شوخی های من خندید و من خیلی متوجه سکوتهای معنادارش نشدم .

فقط یک بار گفت : تو از چیه دختری مثل سارا خوشت میاد ؟ گفتم : از همه چیزش .. از صدای دخترانه اش . از موهای بلند و مجعد و دهن گشادش .. از مرموز بودن و حتی ضعف دخترانه اش . سحر لبانش رو جمع کرد و چیزی نگفت و من متوجه تغییر رفتار سحر نشدم .

حتی لحظه ای هم فکر نکردم که این حرف من سحر رو چقدر پکر کرده بود و آتش حسادت رو به دلش انداخته بود .

فردا عصر که دایی و سحر کوچک هم رفته بودن و من و سحر تنها شده بودیم بازم هم ساده دلانه ماجرای سارا رو تکرار کردم و گفتم خب حالا باید عملیات مخ زدنش رو شروع کنم . اما سحر با لحنی که اصلا نمی شناختم با تلخی گفت :  نه ! رفتار تو برای خانمها جذاب نیست ! جزو تیپ مردهایی نیستی که خانمها بپسندند .

خیلی بهم برخورد . اما اصلا نشون ندادم . زدم تو فاز روشن فکری و یونگ بازی درآوردن که : چرا همچین فکری می کنی ؟؟

وقتی آتش حسادت رو به جان یک دختر می اندازی منتظر بدترین عواقب باش !! سحر دهنش رو باز کرد و حرفهایی زد که من تا دقایقی مثل مشت خورده ها داشتم گیج می خوردم ..

گفت : شهریار تو دوست من هستی و من همیشه به تو به عنوان یک دوست علاقه داشتم اما می دونی چرا هیچ وقت به تو نزدیک نشدم ؟ چون تو از خودت انرژی زنانه متساعد می کنی ....

طبق معمول می خواستم باهاش مخالفت کنم و بحث رو شروع کنم اما گذاشتم ادامه بده ..

گفت : تو حرکات بسیار بدی داری . همیشه شل و ول میشینی  .. موقع خندیدن شانه هایت رو تکان می دی و قاه قاه می زنی !

از همه بدتر اینکه عین اواخواهرها راه میری ! همون جلسات اول که کلاس های عرفان رو اومدی بودی با دو تا از دوستانم که در مورد تو صحبت می کردم بهم گفتن که این دوستت اوا است ؟؟

دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم .. گفتم ادامه بده ... موتور سحر روشن شده بود انگار همه حرفهایی که توی این پنج سال تو دلش جمع شده بود رو داشت خالی می کرد . با هیجان حرف می زد . این هیجان احتمالا از احساس حسادتش نسبت به سارا میومد .

سحر ادامه داد .. حتی ساغر هم متوجه رفتارهای زنانه تو شده بود .. مثلا یه شب از اتاق اومده بودی بیرون که آب برداری دستات رو توی هوا می چرخوندی و دهنت رو کج و کوله می کردی و با قر رفتی سراغ یخچال .. وقتی رفتی تو اتاق من و ساغر اول همدیگه رو نگاه کردیم و بعد پکی زدیم زیر خنده .. حتی وقتی برای خرید رفته بودیم بازار جلوی ما داشتی با قر راه می رفتی و ساغر پشت سرت ادات رو در میاورد .

واقعا ضربه مهلکی بود وقتی از ساغر صحبت کرد .. یعنی حتی دختر نوجوانی که من دو سال تمام مثل دخترم به او محبت می کردم پشت سر من حرف می زد و ادام رو درمیاورد ؟ تمام بدنم داغ شده بود . از شدت بهت حتی یک کلمه هم صحبت نمی کردم. تا اینکه سحر ضربات بعدی رو  وارد کرد وقتی شروع کرد از سعید صحبت کردن .

فیلمهای سعید رو از توی موبایل نشونم داد و گفت نگاه کن سعید رو ؟ نشستن و راه رفتنش رو نگاه کن ! وقتی می خواد بشینه انگار یک کوه می شینه و یک کوه بلند می شه ! انقدر رفتار و وجناتش سنگین و باوقاره که کسی جرات نمی کنه بالاتر از گل بهش بگه .

این ضربه دیگه برای من غیر قابل تحمل بود وقتی من رو با دوست پسرش مقایسه کرد . دوست پسری که همیشه برای من یه موجود خیالی بود و هیچ وقت اون رو جدی نمی گرفتم . یه پسر شیش هفت سال کوچکتر از خودش که به جز رابطه ج ن س ی  هیچ مراوده دیگه ای با سحر نداشت .

با گلوی خشک شده و صدایی که به زحمت از سینه ام بیرون میومد گفتم : چرا تو این پنج سال هیچ وقت اینها  رو بهم نگفتی ؟؟

سحر گفت : می خواستم بگم شهریار اما مگه تو قبول می کردی ؟ تو یه حرف عادی رو هم از کسی قبول نمی کنی چه برسه به این حرفها !!! حتی دایی هم متوجه حرکات زنانه تو شده بود . ضمن اینکه لباسهایی که می پوشی واقعا به تنت بدقواره است . صدبار بهت گفتم این لباسهای گل و گشاد رو نپوش .. اصلا  توی تیپت دقت نمی کنی . تیپت مردونه و موقر نیست .

سحر سعی می کرد همه این حرفها رو با خنده و مهربونی بگه که بمن خیلی بر نخورده . اما خودش متوجه تغییر حالت من شد . بعد برای اینکه کمی اوضاع رو آروم کنه گفت : البته تو یه مرد مهربون ، خوش قلب و حامی هستی .. همینطور باسواد با موقعیت خوب اجتماعی .. کسی نمی تونه منکر اینها بشه ..

ادامه حرفهای سحر رو نمی شندیدم . تمام بدنم گر گرفته بود و داشت می سوخت . اینقدر ضربه ها کاری بود که دیگه این حرفهای دلخوشکنک نمی تونست آرومم کنه .

از سحر خداحافظی کردم . ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم .

تمام مسیر و تمام روزهای بعدش رو در حال فکر کردن بودم ... از یک طرف یک خشم بزرگ تمام وجودم رو گرفته بود و از اینکه جواب سحر رو نداده بودم داشتم دندون به هم می ساییدم اما از طرفی هم سعی می کردم منطقی برخورد کنم .

آیا این حرفها واقعیت داشت ؟ آیا من از خودم انرژی زنانه صادر می کنم ؟ وقتی به سراسر زندگیم نگاه می کردم متوجه رفتارهای تحقیرانه مردها و زنهای بسیاری شده بودم ؟ یعنی علتش این بوده ؟

البته من همیشه متوجه انرژی زنانه درونم بودم ... احساسات بسیار قویم .. عاشق شدنهای پی در پیم ... احساس ضعف دربرابر جنس مخالف ... و هزار علامت دیگه .. اما من همیشه سعی کرده بودم اینها رو از چشم بقیه پنهان کنم . پس معلومه که موفق نبودم ..ظاهرا همه متوجه بودن . از اون راه رفتنهای اوایی تا خاله زنکی ها و دهن لقی های من .. پرحرفی هام و هزار علامت دیگه ..

از چنین ضربه بزرگی واقعا نمی تونستم خلاصی پیدا کنم .. روز و شب ذهنم رو مشغول کرده بود تا اینکه پریسا هم آرام آرام متوجه حال خراب من شد . اول فکرش رفت پیش مهستان و اینکه ممکنه ضربه مالی سنگینی خورده باشیم اما وقتی خیالش رو از مسایل مالی راحت کردم گفت چی شده ؟ از من ناراحتی ؟ باز با یه دختر حرفت شده ؟

اینکه همسرم آشکارا از رابطه من با زنهای دیگه خبر داشت و در این زمینه گاه و بیگاه حتی به من مشاوره میداد جزو نکات خنده دار زندگی من بود .

پریسا البته می دونست که من هیچ وقت اون رو ول نمی کنم .. بعد از ماجرای خودش و کنسل کردن موضوع بچه برای همیشه یه جورایی به من ناگفته مجوز داده بود که گاه و بیگاه یه پریدنهای کوچکی داشته باشم . هر چند کلا از این وضعیت راضی نبود . اما می دونست که اینجوری انرژی من تخلیه میشه و حداقل ممکنه اوقات خوبی رو با خودش داشته باشم . هر چی باشه این وضعیت از جدایی خیلی بهتر بود . چون جدایی هر دومون رو تا سرحد جنون نابود می کرد . نه من بدون پریسا می تونستم زندگی کنم و نه اون بدون من . اما با هم هزار تا مشکل ریز و درشت روزانه و شبانه داشتیم .

قضیه رو به پریسا گفتم که سحر این حرف رو به من زده .. وقتی این رو به پریسا گفتم انگار که کسی دست روی دلش گذاشته بود همه داغهای قدیمیش زنده شد . اول سعی کرد به من دلداری بده اما آروم آروم حرفهاش تبدیل به درددل خودش از من شد و همه چیزهایی که توی این 15 سال دیده و کاسه صبرش رو لبریز کرده بود .

پریسا هی گفت .. اینقدر گفت که آخرش گریه اش گرفت و گفت تو باید دست سحر رو به خاطر این حرفش ببوسی !!

این قضیه خودش تبدیل به یک چالش یکی دو هفته ای من با پریسا شد .. درد دل هاش انگار که زیادی زنده شده بود و یه جاهایی دیگه کار به دعوا و مرافعه کشید و پریسا جملاتی گفت که دیگه واقعا ضربه نهایی رو به من زد . گفت به خاطر این اخلاقهای بچه گانه و زنانه تو بوده که هیچ وقت نخواستم ازت بچه دار بشم !!

البته پریسا داشت غلو می کرد . اون خودش ذاتا از بچه متنفر بود و این موضوع رو بهانه کرد . اما این جمله اش روح و روان من رو بیشتر به هم ریخت .

به کل زندگیم نگاه کردم .مردی بودم 44 ساله که در آرزوی بچه و یک زندگی خوب و پر عشق عمری رو پشت گذر گذاشته بود . اما چیزی که نصیبش شده بود زندگی بود پر از چالش و دعوا بدون بچه ... رابطه ام با زنان دیگه هم از حمیده و رکسانا بگیر تا سحر بی نتیجه مونده بود و همه اونها به دعواهای وحشتناکی ختم شده بود . 

عصبی بودم و پرخاشگر .. زودرنج و کم تحمل و از لحاظ جنسی بسیار آسیب پذیر ... یک فشار خون بالا که هر لحظه می تونست جانم رو بگیره و با اینکه پول خوب و موقعیت اجتماعی نسبتا مناسبی رو برای خودم کسب کرده بودم اما رسما بیکار و بیعار بودم و شغل درست و حسابی نداشتم . فقط فرصت طلب خوبی بودم و به خاطر دوستان خوبی که داشتم سرمایه گذاری های مناسب و مطمینی کرده بودم که من رو از لحاظ مالی نسبتا بی نیاز کرده بود . اینکه ۲۰ کشور دنیا رو هم گشته بودم جزو افتخاراتم حساب می کردم . اما واقعا چه اهمیتی داشت ؟؟

روزها گذشت و من مثل گنگ خوابدیده به خودم می پیچیدم .. تصمیم گرفته بودم که تغییر رو در خودم شروع کنم . اما باید از کجا شروع می کردم ؟ دست روی هر عادتم می گذاشتم پر از ایراد بود .

اول از راه رفتنم شروع کردم .. سعی می کردم می کردم مردونه و با قدرت راه برم . اما واقعا سخت بود اینقدر سخت که تمام عضلات پام درد می گرفت. یادمه اولین بار یکی از بچه های دبیرستان دوستانه به من گفت که راه رفتنم ایراد داره . اما من جدی نگرفتم . این قضیه به دانشکده فنی تو یزد کشید اونجا دیگه همه رسما ادام رو در میاوردم . اما من باز هم انکار می کردم . بارها و بارها پریسا به من گفت که موقع راه رفتن قر نده... اما باز هم جدی نگرفتم . تا اینکه سحر بهم این موضوع رو گفت اون هم با این وضعیت !

روی نشستن و ژستهام هم داشتم کار می کردم .

ادامه دارد ....