کرونا

زمان گذشت و هر چه از آن سه هفته جهنمی که کل خانواده درگیر کرونا شدیم دور می شوم تازه متوجه جزییات ترسناک آن می شوم . کرونای دلتا . مهمترین آفتی که در این بیماری در روزهای اول با آن مواجه بودیم بی اطلاعی از ماهیت آن و سرسری گرفتن آن و مقایسه با کرونای قدیمی بود . هیچ وقت فکر نمی کردم کرونای دلتا تا این حد وحشی و تهاجمی است و هر بلایی که دلش بخواهد سر آدم می آورد . ویروس مثل یک رهبر اکستر در وسط نشسته بود و به هر کداممان که اشاره می کرد باید با ساز بی رحمانه او می رقصیدیم و نغمه بیماری هر کداممان هم با دیگری فرق می کرد .


همه چیز از آنجا شروع شد که فهمیدیم مامان کرونا گرفته . هنوز این موج ویرانگر در کل کشور راه نیفتاده بود. گفتیم با داروی گیاهی و استراحت و سوپ و تقویتی بهتر میشه . اما نشد . علامتها هر روز بیشتر و شدیدتر شدند و درد و رنج از حد تحمل خارج شد . بعد فهمیدیم بابا هم درگیر شده و بعد پریسا هم که با مامان در تماس بود و بعد هم شهروز و آخر هم خودم . اما مشکل مامان جدی تر از این حرفها بود اکسیژن بیرحمانه پایین می آمد . دستگاه اکسیژن سنج وسیله ترسناکی شده بود که حتی از نگاه کردن به اون هم هراس داشتیم و هر بار که عدد دستگاه رو چک می کردیم عرق سرد روی پیشانمیان می نشست .  وقتی اسکن مامان رو گرفتیم و فهمیدم شصت درصد درگیری داره تازه فهمیدیم کجای داستان هستیم .


در وضعیتی بودیم که بیمارستان ها انباشته از بیمار بودند و هیچ جایی برای بستری کردن و حتی ویزیت وجود ندارد . دست به دامن دوستان و آشنایان شدیم تا آخر توانستیم در بیمارستانی دولتی در آن ور شهر اولین دوز رمدسیور را تزریق کنیم آن هم با پرداخت دو ملیون تومان . این تازه دوز اول بود . واقعا اگر کسی نداشت باید سرش رو می گذاشت می میرد؟ رفتارهای عصبی و پرخاشگرانه پرسنل بیمارستان حالمان رو بدتر کرده بود . شاید هم حق داشتند اینقدر عصبی و بی ادب باشند . وقتی روزی چهار پنج مورد فوتی در فقط در بخش اورژانس خود می دیدند باید هم اینقدر عصبی باشند . دیدن یکی دو مورد فوتی و جیغ و فریاد کردنهای همراهانشان هم نصیب ما شد . آن هم جلوی بیمار بدحال خودمان . انگار که در صف مرگ نشسته ای تا نوبت خودت برسد .  بیمارستانها علننا برای مراجعه های بعدی جوابمان کرده بودند و به سمت داروخانه ها حواله مان دادند .


شهروز و پریسا در حالی که خودش از تب می سوختند و بدن درد عذابش می داد در صفهای طولانی داروخانه بیست و هشت فروردین ایستاند و با قیمت گزاف داروی رمدیسور تهیه کردند . ببینید ممکنه چند نفر دیگه ممکنه در این صف آلوده شده باشند . اکثر افراد عضو یک خانواده مریض بودند . و باز هم قیمت گزاف و عجیب داروی رمدیسور و کاسبی دولت از بیماری مردم . 

حال مامان دیگه واقعا وخیم شده بود . یک دستگاه اکسیژن اجاره کرده کردیم برای دو هفته نزدیک به چهار میلیون تومان . تازه خیلی خوش شانس بودیم که پیدا کردیم . از این همه بی پناهی در این مملکت بدون صاحب جان و قلبمون به درد اومده بود .


در حالی که سایه شوم لخته شدن خون هر لحظه مثل یک پرنده شوم روی سرمان بود با سونامی از توصیه های پزشکی و غیر پزشکی از طرف اقوام و دوستان و آشنایان مواجه بودیم . یکی می گفت راه حل فقط کندره . یکی می گفت دمنوش های گرم مزاج یکی می گفت یه شربت جدید تو تلوزیون تبلیغ کردن عالیه . یکی می گفت برایش امن یجیب می خونم . یکی فرادرمانی می فرستاد . همه داروهای سنتی و صنعتی رو آزمایش کردیم و راه حل فقط همون تزریق رمدیسور بود که خوشبختانه در دوز پنجم روی مامان جواب داد .

هنوز در ماه عسل خوب شدن تدریجی مامان بودیم که بیماری یقه خودم رو گرفت . اون همه استرس و استراحت نکردن هنگام بیماری کار دستم داد و ریه های خودم درگیر شد . البته برایم خیلی خاصیت داشت تا با گوشت و استخوان مزه این بیماری مهلک و نفسگیر رو بچشم و با مرگ پنجه پنجه بشم تا بفهمم که مادرم و همه آدمهایی که تو این مدت کرونا گرفتند چی کشیدند . تا من باشم که این بیماری رو اینقدر دست کم نگیرم و برای دیگران نسخه های رنگی نپیچم . خوبیش این بود که می دانستیم این دفعه باید صفر تا صد را چکار کنیم .


بدنم مثل یک کامپیوتر خانگی شده بود که ویروسی شده  . هر روز یک جایم از کار می افتاد . سرفه ها اینقدر شدید بود که انگار خنجر را تا سینه در پهلویم فرو می کنند . دستگاه اکسیژن به نظرم یک فرشته نجات می آمد که دم مسیحایی درون ریه هایم می فرستاد . خلت هایی که به خاطر سیگارهای کاپیتان تفریحیم از سینه ام بیرون می آمد نفس گیر بود. از همه بدتر اینکه ذهنم مالیخولییای شده بود . همه چیز رو به شکل کابوس می دیدم. توی بیماری به کل زندگیم فکر می کردم . به اینکه چقدر حرصهای الکی خوردم . چقدر دچار منیت و خودبینی و اهل شوآف بودم . چقدر وقتها که بی خود تلف نکردم . چقدر انسانها رو که از خودم به خاطر رفتارهای احمقانه نرنجوندم واقعا زندگی ارزش این رو داشت که اینقدر به خاطرش دروغ بگم و نقش بازی کنم ؟


الان که سایه بیماری ازم دور شده و تونستم زنده بمونم واقعا نمی تونم بگم که اون آدم سابق هستم . این شوک روی کل زندگیم سایه انداخته . حال روانیم خیلی خوبه چون دیگه توانش رو ندارم که سر خودم و دیگران کلاه بگذارم . با واقعیت خودم مواجه شدم و می دونم که الان کجا وایسادم . ای کاش که زودتر کرونا می گرفت ای کاش ده سال پیش یا حتی زودتر. کرونا با همه ویرانگریش برای من یک هدیه بزرگ بود اما ننگ سیاه سیاستمدارانی که با وارد نکردن واکسن مردم رو به این روز انداختند تا سالها بر پیشانیشان باقی می ماند .

اینها رو هم ننوشتم برای اینکه مصیب نامه نوشته باشم یا خودزنی کرده باشم . خواستم با قسمتهای کوچیکی از فاجعه ای که داره به در کشور اتفاق می افته آشنا بشید .