قصرفیروزه


قصرفیروزه

این واژه برای من مترادف است با ایام زیبای کودکی . بلوکهای سیمانی ، خانه های پنج طبقه ، پارک و فضای همیشه سبزی که بچه های همسن و سال من توی آن می لولدند و با شادی بازی می کردند . تاب ، سرسره ، زمین خاکی ، سربالایی ، چمن جلوی بلوکها و بیخیالی کودکی همه و همه اینها فضای سیاه دهه 60 را مانند یک بهشت به ما جلوه می دادند .

قصرفیروزه که الان نمی دانم به نام شهرک شهید شجاعی یا اسم دیگر خوانده می شود در واقع خانه های سازمانی پرسنل نیروی هوایی بود . یک سری خانه های پنج طبقه شبیه به هم در فضایی به وسعت چند هکتار که در شرقی ترین جای تهران یعنی حدفاصل خیابان پیروزی و افسریه جای گرفته بود . کل این شهرک در زمان شاه ساخته شده بود و من از زمانی که خودم را شناختم در این شهرک زندگی می کردم . سال گذشته که برای آخرین بار با چند تا از همسایه های قدیمی و همبازی های آن دورانمان به دیدن قصرفیروزه رفتیم ، انگار که آب از آب تکان نخورده بود . البته آن سرسبزی ها نبود اما ساختمانها همچنان مقاوم و سرپا بودند . معلوم بود که چقدر دقیق و کارشناسی ساخته شده بودند .

ساختمانهای قصرفیروزه همه یک شکل نبودند . در واقع به چند گروه تقسیم شده بودند . از آپارتمانهای محقر سه اتاقه برای کارمندان جزء شروع می شد و به آپارتمانهای بزرگ دو خوابه و چهار خوابه برای افسران جزء و افسران ارشد ختم می شد . تعداد محدودی هم پنت هواس برای خلبانان و تیمسارها تعبیه شده بود . البته این تقسیم بندی مربوط به زمان شاه بود و بعد از انقلاب ظاهرا بر اساس تعداد عائله آپارتمانها تقسیم می شد . هر چند عنصر پارتی بازی همیشه پررنگ بود .

نخستین خانه ما در قصرفیروزه همان خانه های کارمندی بود ، خانه های سه اتاقه ( و نه سه خوابه ) که ترتیبی برای حال و پذیرایی آن تعیین نشده بود . اما هر چه بود استاندارد بود . در هر بلوک ( به هر مجموعه آپارتمان بلوک می گفتند ) پنج طبقه بود و هر طبقه چهار خانوار داشت . یعنی 20 خانواده در هر بلوک . 20 خانواده ای که تمام بچه های ریز و درشت آن از صبح تا شب در محوطه نسبتا سبز و پردرخت کنار بلوک بازی می کردند و پدر و مادرها چون رفیقان حمام و گرمابه با هم دوستی و رفت و آمد داشتند . همه پدرها با یکدیگر همکار بودند و از لحاظ اقتصادی و طبقه اجتماعی همه در یک جایگاه قرار داشتند و همین دوستی و نزدیکی بین خانواده ها را بسیار بیشتر کرده بود .

بعدها این شکاف بیشتر شد . به خاطر انقلاب . انقلابی های جدید که به آنها حزب اللهی می گفتند با آن کاپشنهای کدر ، ته ریشهای زبر و قیافه های عبوس کم کم باعث شکاف در خانواده های قصرفیروزه شدند . چون جو نیروی هوایی و قصرفیروزه خیلی انقلابی و حزب اللهی نبود . هر بلوکی یکی دو تا حزب اللهی داشت و آنها معمولا بین بقیه مترود و متروک بودند . کم کم تعدادشان زیادتر شد تا جایی که کاملا بر قصرفیروزه غالب شدند که خوشبختانه آن موقع من دیگر در قصر فیروزه نبودم .

تنها حزب اللهی بلوک ما که فکر می کنم آن موقع بلوک 12 بود . آقایی بود به نام صفایی که از قضا روبروی ما می نشستند . البته من آن موقع که پنج شش سالم بود نمی دانستم که او حزب اللهی است و اتفاقا او را آدم مهربان و محجوبی حس می کردم . ارادت بیشتر من به این خانواده به خاطر دختر بچه شان به نام عاطفه بود که اولین همبازی من در دوران کودکی محسوب می شد . من اورا آتی صدا می کردم . اولین عشق دوران زندگی من . البته آن عشق با عشقهای سالهای بزرگتر خیلی فرق می کرد . عشقی نبود که سوز و گداز داشته باشد . عشقی بود که پر از شور و شادی بود . عکسی از من و او که دستم را دور شانه اش انداختم و توپی پلاستیکی را بغل کرده ام هنوز موجود است . ظاهرا روز تولدم بود و اکثر فامیلهایمان در خانه ما جمع  شده بودند و من از شور و شوق این تولد سریع به راهرو دویدم و به او که روی پله نشسته بود با شادی و فریاد گفتم آتی آتی تولده !!! و همه خانواده و فامیلهایم شاهد این هیجان و جمله من بودند و این جمله تا سالیان سال بین پدر و مادر و حتی عموهایم معروف شده بود . ( البته من جملات معروف زیاد داشتم ! این اولیش بود ) .


ادامه...

پدر و مادرم برای من که فرزند اولشان بودم هر سال تولدهای مفصلی می گرفتند و عکسهایی که از تولدهای یک تا هفت سالگیم دارم همه نشان از تولدهای مفصلی دارند که برای من گرفته می شد و این روند در سالهای بعد ادامه پیدا کرد . سالهایی بود که فرزند سالاری کم کم در ایران شکل گرفته بود و گرفتن تولد برای خانواده های متوسط و متوسط به بالا یک اصل محسوب می شد .

البته تولدهای قصرفیروزه ای هم برای خودش پدیده ای بود . چون وجود 20 خانواده در یک بلوک و تعداد بالای بچه های قد و  نیم قد باعث شده بود که دست کم هر یک ماه تولد یکی از بچه های بلوک باشد و شرکت بچه های دیگر بلوک خودش به یک مراسم باشکوه و سرگرم کننده تبدیل می شد .

بلوک 12 به در اصلی قصرفیروزه بسیار نزدیک بود و همینطور به مدرسه مان . من از یک تا 8 سالگی یعنی شیرین ترین دوران کودکیم را اینجا بودم . از محل تولد تا یک سالگیم در منطقه جوادیه تهران بودم . خانه مادربزرگم که یکی از اتاقهایش را به پدر و مادرم داده بود . یکی از سنتهای دیرینه ایرانیان در مورد فرزندان پسر .

عملا چیزی که از بلوک 12 یادم است همش بازی بود  . بازی های شیرین کودکانه با بچه های قد و نیم قد و پر تعداد دهه پنجاهی که الان هر کدام به جز خودم یکی دو تا بچه همون قدی دارن .... اکثر بازی هایمان دست جمعی بود ، بازی هایمان ، هفت سنگ ، لی لی ، دوچرخه سواری ، به ندرت فوتبال ( من خیلی اهل فوتبال نبودم در کودکی ) و البته قایم باشک که به آن قایم موشک می گفتیم .. بلوکهای قصر فیروزه ، درختان فراوان و ماشینهای پارک شده جلوی آن ، هیجان انگیزترین قایم موشکها را در قصرفیروزه رقم می زد .

  اولین بازی قایم موشکم را کاملا یادم هست . اینکه فکر می کردم اگر اولین نفر را پیدا کنم بردم . اولین نفر را پیدا کردم و مثل مونگولها سرجایم وایستادم و بچه های دیگه که قایم شده بودند یکی پس از دیگری به مکانی که من در آن چشم گذاشته بودم میامدند و ساک ساک می کردند .

البته سرگرمی های بچه های بلوک فقط بازی کردن نبود . تعریف کردن داستانها و حکایتهای اسرارآمیز و عجیب غریب و بعضا ترسناک بخش دیگری از این سرگرمی ها محسوب می شد . داستانهای عجیب غریبی که اکثرا نسخه دسته چندمی از آن چه بچه ها از والدین خود شنیده بودند ، بود و هدفی جز به هیجان آوردن بچه های دیگر نداشت . و بچه های دیگر با چشمان گرد شده و دهن نیمه باز چشم به راوی می دوختند و در ذهنشان تصویرهای عجیبی با آن گفته ها درست می کردند . یادم می آمد همیشه بعد از شنیدن یکی از این داستانهای عجیب آن را مو به مو برای پدر و مادرم تعریف می کردم . داستانهای  از دیدن جن یا غول یا بعضا اتفاقات نادری که برای والدین بچه های دیگه افتاده بود . مامانم خیلی از این داستانها نگران می شد و همیشه نصحیت می  کرد که عزیزم اینها همش تو قصه هاست .. اما واکنش پدرم کاملا فرق می کرد و بعد از تعریف کردن این داستانها رسما عصبانی می شد . یا کشیده ای در گوشم می نواخت یا گوشم را می گرفت و می گفت آن کسی که همچین مزخرفاتی رو برات تعریف کرده نشون بده ببینم تا حالش رو جا بیارم .

بازی های کودکانه ما در داخل خانه هم  بسیار پررنگ بود . من و شهروز اسباب بازی های نسبتا خوبی داشتیم که اکثرا یادگار زمان شاه بودند . بعضی وقتها پدرم بین ما مسابقه می انداخت ، مسابقه هایی مثل بولینگ ( با استفاده از بولنینگهای اسباب بازی ) و در اکثر مواقع هم شهروز پیروز می شد و بدجوری لج من درمیامد. یکی از بازی های دیگرمان این بود که روی روزنامه های پدرمان سرسره بازی کنیم ..یعنی از فاصله دور بدویم و بعد روی روزنامه ها سر بخوریم ، خیلی از مواقع روزنامه ها پاره می شدند اما پدرمان در این مورد عصبانی نمی شد و اتفاقا می خندید و همین باعث می شد که این بازی را دوباره تکرار کنیم .

..............................

همانطور که گفتم وجود 20 خانواده همسطح و همکار در یک بلوک مراوادت و دوستی بسیار زیادی بین خانواده ها ایجاد کرده بود . کما اینکه مادرم هنوزم که هنوزه به دو تا از خانمهای همسایه آن زمان همچنان مراوده دارد و در واقع آنها بهترین دوستانش هستند . مهمترین و پررنگترین خاطره ای که از بلوک 12 دارم شبهای نیمه شعبان بود که همه همسایه در پایین بلوک جمع می شدند آش درست می کردند ، شیرینی و کیک یزدی پخش می کردند و البته شاهبیت این مراسم نمایش فیلم توسط پدر من با دستگاه آپارات بود . پدر من در آن زمان یک دستگاه بزرگ آپارات داشت که برای نمایش فیلم برای حداقل 60 تا 70 نفر آدم کفاف می داد . آپاراتی قراضه و فیلمهایی بی کیفیت و سانسور شده و بی سرو ته که خیلی وقتها به خاطر خرابی فیلم و آپارات به آخر نمی رسید . مهمترین فیلمهایی که از آن زمان یادم است که توسط پدرم نمایش داده می شد فیلم ده فرمان ( حضرت موسی ) ، جیسون و آرگوناتا ، سفرهای سندباد (فیلم سینمایی ) ویکی دو تا دیگه فیلم تاریخی دیگه بود . در فضای بعد از انقلابی که تلوزیون تقریبا هیچ برنامه سرگرم کننده ای نداشت ، نمایش فیلمهای تاریخی دوبله شده زمان شاه فرصتی مغتنم و فضایی لوکس برای همسایگان محسوب می شد که حتی بعضی از افراد بلوکهای دیگر رو هم برای تماشا به بلوک ما می کشید . به خاطر نمایش آپارات پدر من خیلی در بلوک محبوب شده بود و من به این محبوبیت که از نمایش فیلمهای آپارات به دست آمده بود خیلی فخر می ورزیدم . در واقع زمانی که پدرم نمایش فیلم با آپارات رو شروع می کرد هیجان همسایگان و مخصوصا همبازی هایم مرا بسیار به وجد می آورد و در پوست خودم نمی گنجیدم .

یک سال پیش که بعضی از بچه های بلوک 12 را در یک عروسی دیدم هنوز که هنوزه نمایش فیلمهای آپارات بابام و آن کیک یزدی های معروف در شب نیمه شعبان رو یادشون بود .

نمایش آپارات پدرم فقط منحصر به پایین بلوک نبود . خیلی وقتها که مهمون خونمون می اومد یا برای خودمون این نمایشها ادامه داشت . فیلمها بسیار محدود بودند . اون اوایل انقلاب کلوپهایی برای اجازه یا فروش فیلمهای آپارات وجود داشت . این قبل از این بود که ویدیو همه گیر شود هر چند همانها هم خیلی زود جمع و ممنوع شد مثل سایر محصولات فرهنگی دیگه مانند نوار کاست و ... هر چند من اون موقع خبری از این بگیر و ببندها نداشتم و بعد از کمی بزرگ شدن این مسایل رو درک کردم .

نمایش آپارات شرایط خاصی داشت  . اتاق باید حتما تاریک می شد و برای همین روزها موقع خوبی برای دیدن فیلمهای آپارات نبود . وقتی پرژکتور آپارات روشن می شود و نوار حقله فیلم به درون آن می افتاد صدای خاصی ایجاد می کرد که حس عجیبی در ما در آن سالها ایجاد می کرد و ما را به دنیایی دور و ناشناخته می شد و انگار که با صحنه نمایش یکی می شدیم . این صدا از لحظه نمایش تا پایان فیلم همراه بود و به نوعی جزوی لاینفک از فیلمهای آپارات شده بود . کما اینکه بعضی از فیلمها هم صامت بود و علنا صدای پرژکتور آپارات صدای فیلم محسوب می شد .

البته آپارات تنها به نمایش فیلم اختصاص نداشت . یکی دیگر از کاربردهای آپارات نمایش فیلمهای خانوادگی بود که بعضی از خانواده ها حداقل یک فیلم خانوادگی آپارات داشتند که ما هم از آن مستثنا نبودیم . فیلمی که متاسفانه الان دیگر موجود نیست اما آن موقع اینقدر صحنه های آن فیلم را دیده بودیم که من الان از اول تا آخر آن را به ترتیب یادم هست .

......................

یکی دیگر از اتفاقات مهمی که در قصرفیروزه می افتاد مراسم چهارشنبه سوری بود . چهارشنبه سوری ها را من از قصرفیروزه شناختم و این مراسم یکی از شگفت انگیزترین و هیجان انگیزترین مراسم در سرتاسر سال برایم شناخته می شد . روزهای قبل از چهارشنبه سوری بعضی از خانواده ها با حوصله خاصی اقدام به جمع آوری بته یا تخته چوب می کردند و آن را از قبل در جایی ذخیره می کردند تا در شب چهارشنبه سوری آنها را بسوزانند و از روی آن بپرند . نکته اینجا بود که همه به چهارشنبه سوری توجه داشتند و مراسمی نبود که فقط بچه ها از آن لذت ببرند .

یکی از پررنگترین خاطراتم از چهارشنبه سوری های بلوک 12 دست گل بزرگ و خطرناکی بود که به آب دادم . بچه ها عصر روز چهارشنبه سوری تمام بته ها را پشت بلوک ، بین بالکن های همسایه های طبقه اول جمع کرده بودند . من هم که برای اولین بار از مامان اجازه حمل کبریت ( بخوانید اسلحه ) رو یافته بودم ، شادمان از این دستاورد بزرگ دور بلوک برای به دام انداختن سوژه ای برای آتش بازی چرخ می زدم که ناگهان چشمم به بوته های جمع شده در پشت بلوک افتاد و فکر خطرناکی در ذهنم جرقه زد . اینکه بروم و مقداری از آن بوته ها را آتش بزنم ببینم چه شکلی می شود . عقلم هم نرسید که یه خورده از بته ها را از آن همه بته مشتعل جدا کنم و در همان حالت کبریت را کشیدم . کبریت اول و دوم نگرفت . اما کبریت سوم بالاخره گرفت و ناگهان بته های خشک آتش کوچک کبریت را به خود کشیدند . از دیدن گر گرفتن یکباره بوته ها وحشت زده شده بودم و بدون فکر کردن به عواقب کاری که کرده بودم پا به فرار گذاشتم .

بعد از چند دقیقه مثل مجرمی که به محل جرم بر می گردد ، به محل برگشتم تا سرو گوشی به آب بدم که ... چشمتان روز بد نبیند ، صحنه واقعا وحشتناک بود ، تمام بوته ها آتیش گرفته بود و شعله به بالای بالکنهای حتی طبقه دوم زبانه می کشید . زن همسایه ( نمی دانم اسمش چه بود اما می دانم اسم پسرش کوروش بود که همبازی و همسن بود ) با جیغ و فریاد به بالکن آمده بود و کمک می خواست چون چیزی نمانده بود که کل خانه اش آتیش بگیره .. همسایه های بلوک پشتی و بلوک خودمان سطلهای آب بود که روی بته ها می ریختند و سرانجام توانستند از بروز یک فاجعه جلوگیری کنند .

بچه های بلوک هم خشمگین از اینکه کل ذخیره بته چهارشنبه سوریشان در عرض چند دقیقه پودر شده بود و به هوا رفته بود دندان به هم می ساییدند و دنبال مقصر می گشتند و من مانند ماری ترسو بین بچه ها وول می خوردم و ابراز نادانی می کردم . قبل از اینکه البته از طرد شدن بین بچه ها بترسم از واکنش پدرم می ترسیدم و سیلی های محکم  و ناسزاهای تند و آتشینش را در ذهن مجسم می کردم . واکنش پدرم همیشه سریع ، بدون فکر و با احساسات غلیظ و خشم بود و من تمام کودکی و نوجوانی از پدرم وحشت داشتم . البته این یک روی پدرم بود . پدر روی دیگری هم داشت که بسیار خوش اخلاق و شوخ بود . البته خوش اخلاقی های او بیشتر وقتی ها جنبه لودگی و حتی لوس بازی به خود می گرفت و این اخلاقش همچنان تا امروز ادامه داشته. درباره رفتارهای پدرم بیشتر صحبت خواهم کرد .

آن شب تمام شد و کسی نفهمید که مقصر آن شب من بودم . مادرم که از صدای همسایه ها به پایین آمده بود اول سراغ مرا گرفت تا از سلامت من باخبر شود . مادرم از لحاظ عکس العمل دقیقا چیزی برعکس پدرم بود . و همیشه احساسات بسیار غنی مادرانه را به همراه داشت . البته نه اینکه از کوره در نورد ، اما همیشه احساسات و محبت مادرانه بر او غلبه داشت و همین هم باعث می شد که چشم بر روی خیلی از اشتباهات ما و مخصوصا من ببندد و البته همین هم رفتار مادرم هم در آینده برای من مشکل ساز شد ، چون چشمش را روی بسیاری از خطاهای من می بست که نباید می بست .  

مادرم تا مرا دید با خیالی جمع از اینکه من سالم هستم ، ( نه اینکه چیزی فهمیده باشد ) سریع کبریت را از من گرفت و گفت : عزیزم امشب به آتیش نزدیک هم نمی شوی !

خلاصه آنکه هیچ وقت کسی نفهمید که آن آتشسوزی کار من بود البته بعضی ها هم فهمیدند اما دیگر خیلی به روی من نیاوردند اما این اولین خاطره دروغگویی من در زندگی بود . عادتی که برایم بعدها بسیار عادی شد .

خاطرات من از چهارشنبه سوری در بلوک 12 بیشتر خود آتشبازی بود . اما در بلوک 160 ( بلوک بعدی در قصرفیروزه که از 8 تا 13 سالگی آنجا بودم ) که کمی بزرگتر شده بودم ، چهارشنبه سوری فقط آتش بازی نبود و مراسمهای هیجان انگیزی مثل ترقه زدن و منفجر کردن کاربیت به آن اضافه شده بود .

کاربیت چیه ؟ اون موقع هنوز از ترقه های مدرن و عجیب غریب که امروزه مد شده خبری نبود ، بزرگترین کارهیجان انگیز ما توی قصرفیروزه ترکاندن گاز کاربیت بود . کاربیت یک ماده شیمیایه که ظاهرا در جوش کاری ماشین کاربرد داره . ما اون رو توی یه قوی شیر خشک یا پیت حلبی می انداختیم و بعد کمی آب توی آن می ریختیم و درش رو می گذاشتیم تا درون آن از گاز پر شود . ته قوطی یک سوراخ ایجاد کرده بودیم که انگشتمان رو روی اون می زاشتیم تا گازش خالی نشود و بعد که گاز درون قوطی پر می شد ، دستمان را از روی سوراخ قوطی برمی داشتیم و کبریتی را روشن می کردیم و به سوراخ ته قوطی نزدیک می کردیم که در نتیجه ناگهان گاز درون قوطی با صدای مهیبی منفجر می شد و در قوطی رو ده ها متر به جلو پرت می کرد . الان که فکرش رو می کنم انصافا کار خطرناکی بود اما این صدای مهیب که دست کمی از صدای یک بمب نداشت اینقدر برایمان هیجان انگیز بود که قید خطرات آن را می زدیم .

یکی دیگر از مراسمی که همیشه در چهارشنبه سوری ها رواج داشت و الان کاملا از رواج افتاده مراسم قاشق زنی بود که در قصرفیروزه رونق فراوانی داشت ..

قاشق زنی که الان ظاهرا در خارج از کشور در مراسم هالووین بسیار رواج دارد در آن موقع ها در قصرفیروزه بسیار رواج داشت . تعجب می کنم که الان حتی اسمی هم از آن در ایران نیست . قضیه به این صورت بود که شب چهارشنبه سوری بعد از تمام شدن آتیش بازی ها یه چادر روی سرمان می انداختیم یه کاسه دستمان می گرفتیم با یک قاشق و بعد می رفتیم در خانه همسایه ها رو می زدیم و با قاشق روی کاسه می زدیم و همسایه هم با خوشرویی چند دانه شکلات ، آجیل یا اگر خیلی خوش شناس بودیم پول خرد برایمان درون کاسه می ریختند.

چهارشنبه سوری ها هر سال که می گذشت به جای آنکه پررنگتر و باشکوه تر شود کمرنگ تر و کم رونق تر می شد . یکی از علتهای آن برخورد گروه ضربت با این قضیه بود. گروه ضربت در واقع یک جور گشت ارشاد بود که توی نیروی هوایی ارتش ایجاد شده بود و کارش دقیقا مانند گشت ارشاد برخورد با بدحجابی ، رابطه دختر و پسر و پدیده هایی مثل چهارشنبه سوری بود.

...................

هر چند اکثر خاطرات بلوک 12 در ذهنم خاکستری شده اند اما شیرین ترین و زیباترین خاطرات عمرم را رقم زدند . شاید دهه 60 یکی از سیاه ترین دوران تاریخ کشور ایران باشد اما برای من که کودکی بازیگوش و شاداب بودم در آن محیط زیباو استثنایی شیرین ترین دوران زندگیم را رقم زد . دوران طلایی که هر انسان شاید شانس آن را داشته باشد که در ابتدای زندگیش روی کره خاکی تجربه کند و مزه آن را تا پایان عمر حفظ کند . من این شانس را داشتم . از آن دوره هر چه دورتر شدم ، دوره های سخت تر و تلخ تری را تجربه کردم تا اینکه به سن مصبت بار بزرگسالی رسیدم و تازه حقیقت این دنیای تلخ را درک کردم .

یکی از تجربه های پررنگ من در قصرفیروزه دوچرخه سواری بود . محیط قصرفیروزه به خاطر محیط با صفا و نسبتا وسیع آن بهشت دوچرخه سواری محسوب می شد .

 یادم نیست دوچرخه سواری را کی یاد گرفتم . از وقتی که یادمه توی قصرفیروزه سوار دوچرخه بودم . وقتی خیلی بچه بودم دوچرخه کوچکی داشتم که به آن چرخهای کمکی کناری وصل می شد و به حالت چارچرخه در می آمد . اما اولین دوچرخه ای که از آن حسابی خاطره دارم یک دوچرخه بامزه و اسپرت بود که شبیه یک موتورسیکلت پرشی طراحی شده بود ، که روی آن دسته های آن نیز یک پلاک یاماها 55 درج شده بود . خرید این دوچرخه توسط پدرم هیجان عجیبی در من ایجاد کرده بود . ضمن اینکه دوچرخه ام دربرابر دوچرخه های همبازی هایم یه سر و گردن بالاتر و زیباتر بود ،  وقتی سوار این دوچرخه می شدم دقیقا احساس می کردم که سوار یک موتورسیکلت سنگین پرشی نشسته ام و سواری با آن حس خیال پردازی مرا حسابی گسترش می داد . این خیال پردازی وقتی تکمیل می شد که بعضی وقتها دور از چشم پدرم یک تیکه ظرف پلاستیکی کوچک گیر می آوردم و آن را حد  فاصل بین گلگیر و پره های دوچرخه گیر می دادم تا صدای قرقر آن بلند شود و مثلا صدای موتورسیکلت از آن بلند شود .

این حس خیال پردازی بی حد و حصر من از همان سنها شروع شد و تا همین زمان هم ادامه پیدا کرد. این خیالپزدازی ضمن اینکه در بعضی از موارد به پیشرفت من کمک کرد در بسیاری از موارد بلای جانم شد و مصیبتهای بزرگی را به من تحمیل کرد .

محدوده دوچرخه سواری من در ابتدا بسیار محدود بود . یک سربالایی کوچک بالای بلوکمان بود که بیشتر تا بالای آن می رفتم و برمی گشتم و بعضی وقتها هم پا را فراتر می گذاشتم و بلوکهای اطراف را هم گز می کردم .

هر چه بزرگتر می شدم محدوده دوچرخه سواریم بزرگتر می شد تا آن که در سالهای بعد کل محیط محدود اما نسبتا بزرگ قصرفیروزه را در بر گرفت و گاهی هم با آن به مدرسه می رفتم . خیال پردازی های من همیشه در دوچرخه سواری با من همراه بود . مثلا گاهی حس می کردم که مانند یک تاکسی مسافرانی دارم و باید آنها را در مکان خاصی از محوطه قصر پیدا کنم . با وسواس خاصی به محل مورد نظر خیالیم می رفتم و مسافرهای خیالیم را پیاده می کردم . همچنین برای خود پاتوقهایی پیدا کرده بودم که لحظات تنهایی را در آن جا می گذراندم.

………………..

شروع جنگ ایران و عراق در همین سالها اتفاق افتاد در سالهایی که ما در بلوک 12 بودیم . من به عنوان یک کودک 5 ساله هیچ تصویری از جنگ نداشتم . یادم یه روز یه صدای بمب شنیدم و خیلی ترسیدم . مادرم سراسیمه به بالکن دوید و به دودی که در افق معلوم بود خیره شده بود و زیر لب گفت انگار جنگ شده . همین عبارت کافی بود تا من با واژه جنگ آشنا بشم .

البته ما به خاطر سکونتمان در تهران خیلی مزه جنگ رو به جز سالهای آخر نچشیدیم. جنگ برای ما خلاصه بود از تصاویر رزمنده های داوطلب برای اعزام به جنگ ( سربازان جنگ ایران و عراق به رزمنده معروف شده بودند ، اسمی که حکومت روی آنها گذاشته بود ) و سرودها و مارشهای نظامی که گاه و بیگاه در رادیو و تلوزیون و بلندگوها پخش می شد . گاهی هم به واسطه صندوقهای کمک به جبهه در مراکز مختلف شهر برپا شده بود . اما جنگ در سالهای آخر در تهران هم جدی شد و حملات هوایی و موشک باران تقریبا هر روز انجام می شد .

جنگ برای من در 5 سالگی شروع شد و در 13 سالگی خاتمه یافت و تمام دوران کودکیم با مفهوم جنگ همراه بود . روزی که جنگ تمام شد وضعیت صلح برایم حالتی غریب و تعریف نشده داشت . این که همیشه یکسری هواپیما یا موشک بالای سر آدم پرواز نکند و بمبی پرتاب نکند و خونی نریزد کمی برایمان نامفهوم بود .

من آن موقعها آن قدر بزرگ نشده بودم که بفهمم جنگ برای جمهوری اسلامی بزرگترین نعمت برای بقا بود .جنگ جمهوری اسلامی را که سخت درگیر مخالفان داخلی بود ، صدها برابر قوی تر کرد و آن را تا سالها و حتی قرنها بیمه کرد . میراثی که همچنان نظام به آن می نازد و آن را تبلیغ می کند .

.................................................

بلوک 12 همچنین برای من شروع دوران مدرسه بود . مدرسه عجیبترین و جدی ترین تجربه من از زندگی اجتماعی بود . مدرسه ما قیافه اش خیلی شبیه به مدرسه های دیگه نبود . در قسمت شمالی قصر فیروزه یک سری ساختمان اداری متعلق به نیروی هوایی وجود داشت که دو تا از این ساختمانها را به مدرسه اختصاص داده بودند . یک ساختمان مربوط به دبستان و دیگری مدرسه راهنمایی و دبیرستان .

شروع مدرسه برای من کلاس اول دبستان نبود . سال قبل از دبستان در همان مدرسه یک دوره آمادگی گذاشته بودند که مادرم مرا در آن دوره ثبت نام کرده بود . این دوره بعد ظهرها برگزار می شد . برای من خاطره روز اول مدرسه همان خاطره روز اول آمادگی است . یادمه وقتی روز اول تمام شد ما را در پایین حیاط ردیف کرده بودند تا والدینمان بیایند ، هوا کمی گرگ و میش شده بود . همانطور که گفته بودم روبروی مدرسه ما ساختمان اداری بود که به واسطه تاریک تر شدن هوا چراغهای اتاقهایش روشن شده بود . با دیدن چراغهای روشن ساختمان اداری روبرو حس وحشتی در دلم افتاد . این حس که من اینجا بدون پدر و مادرم چه کار می کنم و چرا این موقع شب در خانه نیستم . بی اختیار زدم زیر گریه و تا آمدن مادرم گریه کردم. این تنها خاطره من از ترسیدن از مدرسه بود .

گذراندن کلاس آمادگی باعث شد که سال بعد کلاس اول دبستان که در همان ساختمان انجام می شد برایم کاملا عادی جلوه کند . انگار که سال دومی بود که مدرسه می رفتم . اما مدرسه آداب خودش را داشت که کاملا با دوره آمادگی فرق می کرد . همه کله پسرها باید مثل کدو از ته کچل می شد . همه باید روپوش های خاکستری - لاجوردی متحد شکلی که بسیار بی ریخت و ضمخت بود می پوشیدیم . هر چند خیلی این روپوشها را دوست داشتیم و از همه مهمتر این که از جو مهربانی و گل و بلبل دوره آمادگی خبری نبود و از همان ابتدا با ناظمها ، مدیرها و معلمهای بداخلاق و تندخو سر و کار داشتیم .

اسم مدرسه ما شهید فکوری بود که اسمش رو فرمانده معروف نیروی هوایی که خلبان برجسته ای بود  و در همان اوایل جنگ ایران و عراق کشته شده بود قرض گرفته بود . یکی از مهممترین ویژگی های جنگ ایران و عراق این بود که باعث تغییر نام اکثر اماکن ایرانی ، مدرسه ها ، خیابانها و میادین را به اسم کشته شدگان جنگ که به آنها شهید می  گفتند تغییر داد .

ناظمها و مدیران مدرسه شهید فکوری مانند اکثر دبستانهای و مدارس ایران مدیران بسیار تندخو بداخلاق و بداخمی را داشتند . من به یاد ندارم که هیچ لبخند یکی از آنها را دیده باشیم . همیشه شلنگ کلفت یا خط کش بلندی دست آنها بود که هر از گاهی آن را با ضربات نه چندان کم قدرتی بر کف دست یا بر کمر و باسن کودکان بی نوا را نوازش می کردند .

معلم کلاس اول دبستان ما نیز یک دخترک جوان کم حوصله و تندخو به نام خانم بقایی بود . ایشان که ظاهرا هیچ آموزشی در زمینه تدریس کودکان مخصوصا کلاس اول دبستان نداشت و احتمالا تنها به دلیل داشتن دیپلم و داشتن یک پارتی آموزش و پرورش به حرفه معلمی روی آورده بود یکی از بدترین انتخابها برای یک معلم کلاس اول دبستانی بود .

کافی بود یکی از کودکان بی نوا درس را نفهمیده باشد یا کمی شیطنتهای کودکانه سر کلاس کند که خط کش بلندش را بردارد و محکم بر کف دستان کوچک آنها بکوبد . جو کلاس و البته خود مدرسه هیچ فرقی با یک پادگان نظامی نداشت . یادمه یکی از بچه های کلاس که ذاتا بچه خنگی بود نمی توانست الفبا را درک کند و معلم بی صفت اینقدر آن بچه را کتک زد و جلوی بچه ها تحقیر کرد که بچه بیچاره خودش را خیس کرد . حتی خود من هم سه بار از دستان مبارکش خط کش خوردم یادم نیست سر چی ؟

این جو خفقان آور برای ما عجیب نبود . فکر می کردیم خوب مدرسه باید حتما همچین شرایطی را داشته باشد و تصور جای بهتری از آن را نداشتیم . این جو خفقان که در کل کشور هم حاکم شده بود البته در مدارس هم برای ما کودکان خردسال که اولین تجربه حضور اجتماعیمان را تجربه می کردیم کاملا مشهود بود.

 وقتی بچه های دیگه جلوی من از معلم یا ناظم کتک می خوردند جز آنکه حس ترس بر من غالب می شد حس عجیب دیگری نیز غالب بود که یک نوع حس غرور بود . غرور از اینکه احتمالا من شاگرد خوبی بودم که الان در حال کتک خوردن نیستم !

من در دبستان بین بچه ها شاگرد زرنگی محسوب می شدم . البته نه همیشه شاگرد اول بلکه شاگرد دوم و همیشه یکی دو پله از بچه های خیلی درس خون عقب تر بودم . من عاشق درس خوندن بودم . محیط مدرسه را با تمام فضای کدری که داشت دوست داشتم .شاید به خاطر همین است که ساختمان مدرسه شهید فکوری هنوز هم یکی از مکانهای ثابتی است که همواره در خواب می بینم . خوابهایی که شاید خیلی از آنها ارتباطی به محیط درس و مدرسه نداشته باشد اما مکان آن در مدرسه شهید فکوری اتفاق می افتد .

معلم کلاس دوممان خانم موسوی برعکس معلم کلاس اولمان خانم سن و سالدارتر و نسبتا مهربانی بود که کمتر دستش روی بچه ها بلند می شد .  البته نه اینکه بچه ها را کتک نزند . کتک زدن عنصر لاینفک آموزش بود . عین زمان برده داری که برده ها بدون شلاق کار نمی کردند انگار که معلمها هم بدون کتک زدن نمی توانستند درس بدهند . خانم موسوی کتک ها را بسیار گزیده و در موارد حساس به کار می برد نه آنکه سر هر مساله ای شروع شکستن خط کشها بر کف دست بچه ها کند . 

کلاس دوم دبستان برای من مصادف بود با اثاث کشی ما از خانه های کارمندی به خانه های افسری جز . در واقع اولین اثاث کشی زندگی من که بعدها البته زیاد در زندگیم تکرار شد . نقل مکان از آن خانه سه اتاقه و کوچک کارمندی به آپارتمانی نسبتا بزرگ و دو اتاق خوابه که در آن دو تا حمام و سه تا دستشویی وجود داشت بسیار هیجان انگیز بود . این خانه بزرگ برای من و شهروز مانند یک قصر محسوب می شد که در آن میتوانستیم آزادانه بدویم و بازی کنیم . این آپارتمان دو اتاق داشت که یکی از آنها به مامان و بابا اختصاص یافته بود و دیگری به من و شهروز . این اولین بار بود که صاحب اتاقی اختصاصی هرچند اشتراکی با شهروز می شدیم . من هیچ وقت در زندگی یک اتاق  اختصاصی نداشتم و همیشه با برادرانم آن را مشترک بودم . در همین خانه بود که بهروز سه سال بعد به دنیا آمد .

اما این دلخوشی فقط در داخل خانه وجود داشت و در خارج آن خیلی دلخوشی زیادی وجود نداشت . محیط بلوک که اکثرا خانواده های همافرها و افسران جز بود و به اصطلاح کمی کلاسشان بالاتر بود صمیمیت و یکرنگی بلوکهای کارمندی را نداشت . بچه های بلوک 160 اکثرا از خود راضی بودند و به ما به چشم یک تازه وارد نگاه می کردند و ما را خیلی قاطی بازی های دست جمعیشان نمی کردند . این محیط تقریبا غیر صمیمی برای من بسیار شوک آور بود . من در زندگی به جز گل و بلبل چیزی را تجربه نکرده بودم و برای اولین بار طعم سرد بی اعتنایی و معاشرت با آدمهای از خود راضی را می چشیدم.

سال سوم دبستان رسید . معلممان خانم بیرخیت اما نسبتا مهربانی به نام خانم تقوا بود که پسر خودش نیز در همان سال در یکی از کلاسهای دیگر کلاس سوم دبستان را می گذراند . این اتفاق که بچه یکی از معلمها در همان مدرسه مشغول تدریس باشد چند بار در طول سالهای تحصیلی برایم اتفاق افتاده بود . آن طور که یادمه از خانم تقوا یکبار بیشتر خطکش نخوردم . اما فضای خود مدرسه بسیار مخوف تر از سالهای قبل شده بود .  فضای مذهبی بر مدرسه ما فضای بیشتری انداخته بود . مدیرمان عوض شده بود و یک مدیر عینکی و خشک مذهب به نام آقای علی محمدی مدیر شده بود .

علی محمدی یک مدیر تربیت شده نظام اسلامی بود و اسلامی کردن دبستان را بیشتر از هر چیز مد نظر داشت ضمن آن که از تمام ناظمهای بداخلاق حتی از آقا حیدری که چهره مخوف دبستان بود هم بداخلاق تر و سخت گیرتر بود و همیشه یک خط کش بلند برای تنبه کردن و کتک زدن بچه ها در دستش داشت . یکبار یادم می آید که تمام ما بچه های کلاس سوم را به خاطر شلوغ کردن سر صف با خط کش شخصا کتک زد . همه بچه های کلاس سوم ! بدون استثنا و همه کلاسها یعنی چیزی حدود 150 تا 200 دانش آموز . برای ما شبیه یک کشتار یا اعدام دست جمعی بود . فکر کنید تا زمانی که نوبت ما برای کتک خوردن برسد چه حالی داشتیم . البته خوشبختانه وقتی نوبت به ما رسید آنها از کتک زدن خسته شده بودند و تنها یک ضربه خطکش آن هم نه چندان محکم نصیبمان شد .

اما بدترین خاطره ام از علی محمدی مربوط به کلاس پنجم می شد . زمانی که دو سه تا از بچه ها روی کاغذ کلمات رکیک در مورد تیم فوتبال مورد نظرشان با هم رد و بدل کرده بودند چیزی مثل این که کیرم تو کون پرسپولیس . این کاغذ دست آقا امین معلم فارسی و همزمان ناظم مدرسه مان که او هم در کتک زدن ید طولایی داشت افتاد . او در همان وقت آنقدر این بچه های بی نوا را زد که تقریبا خون بالا آوردند ، اما به همین هم اکتفا نکرد و کاغذ کذایی را به دست علی محمدی داد . برای علی محمدی چنین کاری واقعا حکم اعدام رو داشت و او هم سر کلاس آمد و دستور داد آن سه کودک بی نوا را سر کلاس و جلوی چشم ما پاهایشان را با طناب ببندند و جلوی چشم ما آنها را فلک کرد . این ترسناکترین صحنه ای بود که من در تمام عمر تحصیلیم به چشم دیدم .

هر روز صبح ها بچه ها قبل از رفتن به کلاسها باید به ترتیب کلاسها سر صف می ایستادند و مراسم خاصی برای آنها اجرا می شد . دقیقا چیزی مثلا مراسم صبح گاه سربازخانه ها . ناظم که معمولا آقا حیدری بود . ابتدا با بلندگو سر صف می گفت از جلو نظام . و بچه ها هم باید می گفتند الله . یا الله اکبر . اگر بچه ها شل جواب می داند ناظم با عصبانیت می گفت دست ها رو بندازید و دوباره تکرار می کرد : از جلو نظام . و این بار بچه ها با صدای بلندتری می گفتند : الله. و بعد ناظم اگر از صدای بچه ها راضی بود بعد از آن می گفت : خبردار ! و بچه ها باز هم باید جمله ای را تکرار می کردند . معمولا این جمله بود : نصر من الله و فتحن قریب . و لشگر صابرین . هیچ وقت معنی این جملات عربی را نفهمیدم . در ادامه باید یکی از بچه ها می آمد و قرآن می خواند . معمولا بچه های قرآن خون نفرات ثابت و خاصی بودند . این بچه ها معمولا از لطف و حمایت مدیران و مربیان مدرسه برخوردار بودند. بعد از قرآن . ممکن بود مراسم با یک سری دعا یا شعار ادامه داشته باشد . دعاهای مثل دعای فرج ( اصلا نمی دانستم یعنی چی - اما ظاهرا این دعا برای تسریع ظهور امام زمان امام دوازدهم شیعیان بود) یا دعاهای دیگه . مهمترین دعایمان به زبان فارسی این دعا بود : خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی رو نگهدار - از عمر ما بکاه و به عمر او بیفزای . من همان موقع هم خواندن این دعا برایم خیلی زور داشت که چرا باید از عمر ما کودکان نوپا کاسته شود و به عمر پیرمردی اضافه شود !

شعارهای مرگ بر آمریکا ، اسراییل ، انگلیس ،منافقین ، صدام و ضد ولایت فقیه و ... هم که نقل مراسم بود و گاه و بیگاه گفته می شد . و دست آخر هم می رسید نوبت سخنرانی یکی از مدیران مدرسه ، معمولا خود مدیر یا یکی از ناظمها یا معلمهای دینی و قرآن . آن موقع هنوز معملان پرورشی  در مدرسه ها باب نشده بود . جالب اینکه در زنگ تفریح ها هم همین مراسم عینا تکرار می شد . مگر مواقعی که هوا بسیار بارانی یا برفی بود .

مدرسه ما چهار طبقه داشت . طبقه اول به اولی ها اختصاص داشت . طبقه دوم به دومی ها و همینطور به ترتیب تا طبقه چهارم که به چارمی ها و پنجمی ها مشترکا اختصاص میافت . در طبقه پنجم یک سالن اجتماعات داشتیم که نمازخانه هم محسوب می شد و بعضی وقتها در آن برنامه های فوق برنامه هم نظیر تئاتر یا فیلم ( بیشتر مذهبی ) اجرا می شد . هر چند بسیار کم و در ایامهای خاص مانند اعیاد مذهبی یا دهه فجر . هر چند همان تعداد کمش با همان بار مذهبی و حکومتیش باز هم برای ما جذابیت بسیار زیادی داشت .

آرام آرام با همسایه های بلوک 160 مانوس شده بودیم . ما باز هم مانند بلوک 12 طبقه پنجم بودیم . در طبقه پنجم خانه بغل دستیمان خانواده فروغی که ترک بودند و دو پسر تقریبا همسن ما با نامهای فرید و فرشید داشتند که بچه های بسیار محجوب و خجالتی بودند و همبازی های بسیار خوبی برای ما محسوب می شدند . بغل دستی آنها خانواده فلاح بودند که یک پسر همسن شهروز به نام پژمان و یک دختر بسیار کوچک به نام الیکا داشتند . ما بیشتر از هر همسایه دیگری با آنها رفت و آمد پیدا کردیم . رفت آمدهای خانوادگی که دست آخر سبب ایجاد بزرگترین دردسر برای زندگی ما شد . بچه های بلوک آرام آرام ما را هم در بازی های دست جمعیشان بازی می دادند . اما هر چه بزرگتر می شدم احساس می کردم نسبت به همسن های خودم بی دست و پا تر و کمی خنگتر هستم . این احساسی بود در بلوک 160 داشتم که بچه های نسبتا باهوش و از خودراضی تری نسبت به بلوک 12 داشت . من هیچ وقت این حس رو در بلوک 12 نداشتم . این احساس البته به بچه های همسن خودم در بلوک 160 هم منتقل شده بود و در بسیاری از موارد مضحکه و آلت دست آنها می شدم .

محیط روبروی بلوک 160 بسیار باصفاتر و زیباتر از محیط روبروی بلوک 12 بود . سرتاسر آن چمن بود و درختها و درختچه های بلند و بسیار سرسبزی داشت و برای کودکانی مثل ما زیباترین محیط برای بازی محسوب می شد. بازیهایی که در بلوک 160 مرسوم بود عبارت بود از قایم موشک ، والیبال ، دسترشته ، رابط ( یک بازی شبیه زو ) ، گل بازی ! بعضی وقتها فوتبال و البته بازی های دیگر مثل فوتبال دستی ، کارت بازی و بازیهای فکری بسیار مرسوم بود . ما بعد از مدرسه و نوشتن تکالیفمان اجازه پیدا می کردیم که اصطلاحا بریم پایین و بازی کنیم . این بازی ها اینقدر سرگرم کننده و مفرح بود که با آنکه زیاد هم تحویل گرفته نمی شدم اما زیباترین خاطرات عمرم را رقم زد .