نقدی فلسفی - موزیکالی بر فیلم لالالند


آیا زندگی یک خیال است یا خیالهای ما در یک دنیای فانتزی وجودی مستقل از ما دارند که گاهی به عنوان واقعیت در زندگی ما جلوه می کنند؟
فیلم لالالند که چند سال پیش در هالیوود گرد و خاک به راه انداخت از آن در ایران خیلی استقبال نشد . همون ده دقیقه اول فیلم کافی است که با خودمان فکر کنیم با یک فیلم موزیکال لوس با افه های هالیوودی طرف هستیم . اما قضاوت نکنید ! فیلم قراره ما را به یک سفر جادویی ببرد و دنیاهای جدیدی رو برایمان باز کند .
داستان فیلم ساده است . پسری جوان به نام سب که عشقش موزیک جز ( یا همون جاز) آن هم به صورت سنتی است و آرزوی به راه انداختن یک گروه مستقل موزیک جز رو داره ‌.غافل از این که موزیک جز دیگه در دنیای امروزی بین نسل جدید طرفدار چندانی نداره و فشار مالی این داستان مانع از رسیدن به آرزوی دیرنه اش شده .
از طرف دیگر دختری بنام میا  که مثل خیلی از دخترهای جوان عاشق بازیگری است و با وجود استعداد فراوان هیچ وقت به خاطر مافیای سینما راهی حتی کوتاه به دنیای بازیگری پیدا نمی کنه .
تا اینجای کار همه چیز مثل کلیشه های تکراری است . ضمن اینکه داستان به صورت موزیکال جلو می ره . این دو جوان طی یک داستان بامزه سر راه هم قرار می گیرند بالاخره با همدیگه تیک می خورند و با اینکه خیلی زمینه های مشترک فکری با هم ندارند اما یک نقطه مشترک رابطه آنها را پررنگ تر می کند . خیال پردازی !
فیلم با فرمی ماهرانه خیال پردازی های این زوج بامزه و البته خل و چل رو با موسیقی همراه می کنه و هر دو سوار بر بال خیال رویاهای خود را هر روز با هم به صورت آواز می خوانند و با هم می رقصند . اما در زندگی واقعی همچنان مشکلات و چالش ها سر جایشان هستند و حتی اندکی هم از دردسرها و سرخوردگی شان در دنیای واقعی کم نمی شود . اما نوار خیال پردازی ها ادامه داره. انگار که روی اسکیت پاتیناژ سوار هستی یا در حال رانندگی با صدای بلند هر روز آن را با خود زمزمه می کنی . رویاهایی که آرزوی رسیدن بهش رو داری یا آرزوهای سرخورده ای که می تونستی داشته باشی اما دور روزگار سرنوشت دیگه ای رو برات رقم زده. اما همچنان می تونی خیالش رو مثل یک زندگی موازی در ذهن زنده نگه داری .  
فیلم دوگانه واقعیت و خیال را زیبا و به صورت موازی و البته با کمک موسیقی و جلوه های ناب تصویری جلو می برد و گاهی حتی تشخیص مرز خیال و واقعیت رو از بین می بره .
داستان خیلی برای رابطه سب و میا کش و قوس درست نمی کنه و اونها بر خلاف عشاق سنتی به هم می رسند و رابطه خوبی رو با هم شروع می کنند . اما مشکلات زندگی و آرزوهای تحقق نیافته هنوز سرجایش باقی مونده و لاو ترکوندن هیچ مشکلی رو نتونسته حل کنه . این زوج عاشق بالاخره متوجه می شن که خود همین رابطه از دلایل تاخیر افتادن توی موفقیتهای کاریشون بوده . اما حالا ارزشش رو داره که به خاطره موقعیتهایی که اتفاقا هر روز داره سر راهشون قرار میگیره روی رابطه خط بندازند ؟
از کجا معلوم اگر رابطه قربانی شود رویاها هم به همان شکلی که می خواهیم تحقق پیدا می کنند ؟
سرانجام پایان فیلم ِ یک تراژدی غم انگیز و البته باشکوه رو رقم می زنه  . داستان ناگهان چند سال جلو می ره . رابطه سب و میا به پایان رسیده . میا حالا به یک هنرپیشه معروف بدل شده و با مرد دیگری ازدواج کرده . یک روز که در ترافیک گیر می کنند تصمیم می گیرند ماشین را پارک کنند و به یک کافه جز که در همان حوالی است بروند . حالا صاحب کافه جز و سردسته گروه موسیقی کیست ؟ همان سب خودمون که حالا یک کافه جز بسیار موفق و محبوب رو به همان شکلی که دوست داشت اداره می کند . ( تو ایران چیزی به نام کافه جز نداریم واگر نرفته باشید نمی شه تصور کرد که چقدر جای دوست داشتنی هست – چی داریم که کافه جز داشته باشیم ؟؟؟)
 میا و همسرش روی صندلی ردیف جلو می نشیند و ناگهان چشم سب و میا با هم طلاقی می کند . اندوه سنگینی روی نگاهشان می نشیند. سب با مکثی طولانی شروع به نواختن پیانو می کند و در یک پرده خیال خودش و میا را تصور می کند که آن موقعیتهای شغلی در جلوی راهشان قرار نمی گرفت و آنها زندگی شاد و ساده ای رو با هم ادامه داده بودند و حتی بچه دار هم شده بودند . پرده خیال آنقدر زیبا جلو می رود که خدا خدا می کنیم که  پایان واقعی فیلم همین باشد . اما ناگهان نقطه کات زده می شود و با تمام شدن موسیقی همه به دنیای واقعی برمی گردند و نگاه خداحافظی سب و میا یک دنیا حرف با خودش دارد .
اینکه ما در دنیای خیال همیشه بهترین نسخه از آرزوها و رویاهای سرخورده و به تحقق نیافته رو گاهی هم به کمک  موسیقی برای خودمان نقاشی می کنیم اما واقعیت تلخ همچنان مثل یک تابلوی نازیبا در جلوی چشممان رونمایی می کند .