دنیاهای موازی و خیالی ?

  دنیاهای موازی یکی از سوژه های جذاب برای فیلمهای علمی تخیلی است که معمولا خیلی هم جدی گرفته نمی شود چون همه ما اینجوری فکر می کنیم که این جور موضوع ها خیلی به زندگی روزمره ما مربوط نمی شد . اما به نظر من هر انسانی بی نهایت دنیای موازی و خیالی توی ذهنش دارد که نه تنها در زندگی خودش بلکه در زندگی دیگران هم بسیار تاثیر گذار است .

 

دنیاهای موازی و ذهنی چه بخواهیم و چه نخواهیم گوشه ای از ذهن همه مان رو درگیر کرده است . اگر با فلان دختر ازدواج کرده بودم سرنوشتم چه جوری رقم می خورد ؟ اگه اون زمین رو نفروخته بودم الان وضع زندگیم چه جوری بود ؟ اگه فلان رشته تحصیلی رو انتخاب کرده بودم الان چقدر موفق بودم ؟ این فکرها تو کثر ثانیه میاد سراغمون . بعد خودمون بال و پرش میدیم . داستان را با یک پارتنر دیگر که ممکنه شخص خاصی هم باشه در ذهنمون ادامه می دیم . با او فرزندانی به دنیا می آوریم و پیر می شویم . جنسیت فرزندان رو هم انتخاب می کنیم . جای فرزندان رو عوض می کنیم و دست آخر حتی ممکن است به پارتنر ذهنیمون خیانت کنیم . بعضی وقتها چنان غرق این رویا می شویم که تصویر آن برایمان بسیار واقعی تر از خیال به نظر می رسد چون مرزهای بی نهایت خیال هیچ محدودیتی ندارند .

 

اگر فکر می کنید این دنیاهای خیالی در زندگی روزمره مون بی تاثیر هستند سخت در اشتباهید . ما هر راهی که توی زندگیمون می رویم رو صد بار توی ذهنمون تصویر سازی می کنیم و حتی راه های رفته شده را صدها بار دیگر بازسازی می کنیم . مسیر زندگی روزمره مون برآیند همین تصویرسازی های ذهنی است . خیلی از ما شبیه رویاهای کودکی مان شده ایم و خیلی دیگر شبیه کابوسهایمان .

 

برای کسانی که خلاقیت بیشتری دارند این دنیاهای ذهنی تبدیل می شود به شعر . رمان ، داستان ، فیلمنامه ، نمایشنامه یا حتی یک قطعه موسیقی یا یک تابلوی نقاشی که خود این آثار بر زندگی هزارها و میلیونها آدم دیگه بدون محدودیت مرزی یا زمانی تاثیر می گذاره .

 

هنگامی که داستایوفسکی شخصیتهای کتاب برادران کارامازف را به نگارش در می آورد این انسانهای خیالی واقعی می شوند و در ذهن تک تک ما انسانها نقش می بندند.

 میتیا ، ایوان و آلیوشا تبدیل به انسانهایی ابدی می شوند که شاید واقعیت نداشته باشند اما وجود دارند و صدها سال دیگر هم وجود خواهند داشت و در قالب کتابهای کاغذی و صوتی ، فیلم و نمایشنامه به شکل های مختلف خودنمایی می کنند . این دنیای موازی است که داستایوفسکی آفریده و بارها در ذهن او تکرار شده تا به کاغذ آمده است .

 

 وقتی شخصیتی مثل حمید هامون به صورت خیالی در ذهن آدمی مثل مهرجویی می نشیند و تبدیل به یک فیلم می شود ، این فیلم بر ناخودآگاه هزارها جوان ایرانی که ذهنی آشفته اما جویای حقیقت دارند مثل غباری نامرئی می نشیند .

 

وقتی کاپولو فیلم پدرخوانده را می سازد لاجرم پدرخوانده های جدید گفتار و کردارشان را با دون کورلئونه تطبیق می دهند یا ناخواسته تبدیل به او می شوند .

 

وقتی بازیهای کال آف دیوتی یا کامندرز ساخته می شود ، بسیاری از جنگهای خاورمیانه مثل جنگهای سوریه شبیه این بازی ها می شود .

 

پس دنیاهای ذهنی و موازی واقعی تر از اون چیزی هستند که ما فکر می کنیم .

 

گیلان

گیلان مرا خسته نمی کند . در آن طبیعت همیشه زنده و بیدار هیچ وقت احساس بیهودگی و پوچی نمی کنم . همین که میام تهران و پشت این کامپیوتر کوفتی می شینم همه اون افکار دوباره برمی گرده سراغم. خوشحالم که به خانه جدیدم می روم .

همه زنان من !

خاطره های من با همه دختران و زنان برای من دهه پنجاهی به یک نقطه تاریک در زندگیم تبدیل شده .

، چند بار نشسته بودم و تمام رابطه های که توی کل زندگیم با دخترها و زنها داشتم رو لیست کردم . خودم هم تعجب کردم به لیست بلند بالایی رسیدیم . از خاطره یک دوستی ساده تلفنی بگیر تا بوسه های کوچک و یواشکی توی کوچه های تاریک . از عشق و عاشقی و ناکامی های پی در پی بگیر تا روابط متعدد جنسی و اجرای فن های مختلف روی یک دختر و حتی ارتباط با زنهای تن فروش .

من در نوجوانی و حتی جوانی پسر چندان جذابی نبودم و از طرفی در محدودترین تاریخ روابط پسر و دختر در تاریخ بعد از انقلاب زندگی می کردم . دورانی که رابطه دختر و پسر یک تابوی بزرگ بود که حتی صحبت کردن درباره اون هم توی خانواده ها حتی توی خانواده ما که خیلی هم سنتی نبودند مجاز نبود . در دوره هایی که گشت های ارشاد تقریبا به هر پسر و دختر و زن و مردی حتی به نامزدها و زن و شوهرها گیر نسبت می داد و در صورت هرگونه شک اونها رو توی مینی بوس یا ون می انداخت و می برد . دوره ای که خوشتیپی و ژیگول بودن مزموم بود و لباسهای بدشکل و به اصطلاح ساده ارزش محسوب می شد .

توی همچین دورانی بزرگ شدم . نه چیزی از احساسات و روان زن ها می دونستم و نه می دونستم کلا جذاب بودن یعنی چی . من که حتی در جذب دوستان پسر مشکل داشتم دوستی با دخترها در اون سنین نوجوانی یک رویایی دست نیافتنی و دوردست به نظر می رسید . حتی خیال پردازی های جنسی مثل چیزی که الان دارم رو هم توی ذهن نداشتم و آخرین چیزی که توی ذهنم می نشست ازدواج و ارتباط با همسر آینده ام بود . البته فکر کردن به همین مورد برای یک پسر احساساتی مثل من خودش مثل بو کردن گلی در بهشت بود . از بد حادثه خواهر هم نداشتم و برای من شناخت من از زنها به حد صفر رسیده بود .

تنها زنی که در زندگیم وجود داشت مادرم بود که همیشه من رو در حد افراط دوست داشت و مرا همیشه تایید می کرد و اینکه من با هیچ دختری در ارتباط نبودم رو به حساب حجب و حیا و نجیب بودن من می گذاشت . از ذهنش هم نمی گذشت که من کلا پسر جذابی نیستم و در رویایی خود بهترین و شایسته ترین دخترها رو برای همسر آینده من در نظر می گرفت و از باکره بودن من بفهمی و نفهمی بدش نمی آمد .

اما یک نمودار برعکس برای یک پسر وجود دارد . به همان نسبت که غیرجذاب است به همان اندازه هم احساساتی است و زود عاشق می شود . به همون اندازه هم زود شهوت ممکنه به سراغش بیاید .

تا سن 16-17 سالگی واقعا نه می دونستم شهوت چیه و نه احساسات . اولین خاطره من از شهوت واقعی موقعی بود که در کرج ، یکی از شبهایی که بابا اینها ویدیو کرایه کرده بودند برمی گشت . یک شب که بابا و ناصر باجنقاش و دایی بیژن بعد از دیدن فیلمهای جکی جان و کاراته ای ما پسرها ( من و شهروز و پسرعمومیم پیمان ) رو خواب کرده بودند و داشتند با هم فیلم پورن می دیدند . اون موقع البته بهش می گفتند فیلم سوپر . واقعا هم البته سوپر بود .

( توی پرانتز – داستانهای ما آدمهای دهه شصت رو که اجاره کردن ویدیو و دیدن چند تا فیلم دوبله نشده یا قدیمی یک اتفاق در زندگی روزمره مون بود رو مقایسه کنید با الان که موبایل و تبلت و ماهواره هر اطلاعات و تصویر و ویدیویی رو که اراده کنید در لحظه با بالاترین کیفیت در دسترستان هست مقایسه کنید )

خلاصه بابا اینها توی همون حال که ما داشتیم فیلم های مورد علاقه مون رو می دیدیم خواب کرده بودند و داشتند فیلم س و پ ر می دیدند . غافل از اینکه ما پسرها یواشکی از زیر پتو داشتیم اون چیزی که توی تلویزیون پخش می شد رو با چشمهای از حدقه در اومد می دیدیم . فکر می کنم 14 یا 15 ساله بودم و این اولین بار بود که یک فیلم پورن کامل رو بدون هیچ مانعی می دیدم . قبلا چند تا از مجله های پورن بابا رو که از زمان شاه قایم کرده بود توی کمدش با شهروز دیده بودیم اما این یکی یه چیز دیگه بود . خدای من . مگه میشه ؟ حتی چهره اون زنی که تو اولین صحنه زیر مرد توی فیلم خوابید رو یادم هست . برایم عجیب بود که زن موقع عملیات جنسی آه و اوه می کرد ؟ مگه دردش می اومد . هیچ تصوری از ناله ج ن س ی نداشتم . چیز دیگه که برام عجیب بود اسپرم مردها بود که از اون هم تقریبا چیزی نمی دونستم . هنوز چند ماه مونده بود که خودم برای اولین بار توی خواب اصطلاحا احتلام بشم و هیچ تصوری از اسپرم نداشتم . فکر می کرد شبیه همون جیشه .

فردا صبحش که با هیجان این چیزها رو برای پسرعمویم پیمان تعریف می کردم فهمیدم که اون هم داشته یواشکی از زیر پتو فیلم رو تماشا می کرده  و هر دویمان با هیجان صحنه هایی که دیده بودیم رو به صورت غلو شده تعریف می کردیم .

اما بین این فیلم پورن و اولین رابطه جنسیم تقریبا 10 سال طول کشید . اون هم با یک زن تن فروش خیابانی که شهروز اینها آورده بودنش توی مغازه کلوپ و به من هم تعارف زدند . وقتی به زن بیچاره گفتم که اولین تجربه جنسیم هست با تمسخر گفت : آره جون عمه ات ! میشه حدس زد که بعد از چند دقیقه یا حتی ثانیه رابطه ارضا شدم ؟

خب شما حساب کنید حالی که در این 10 سال بر روح و روان یک پسر پرحرارت اما دست خالی گذشته است . تازه بعد از این رابطه و چند رابطه بعدیم با زنهای تن فروش بعدی متوجه شدم که سکس با یک زن خیابانی حال بهم زنی ترین کار دنیا است !

اما در همان رابطه های اول فکر می کردم که دنیا را فتح کرده ام .

من و فوتبال

همیشه پیش خودم فکر می کردم که چرا این فوتبال اینقدر محبوبه ؟ چرا بعضی از آدمها ساعتها وقتشون رو می گذارن که سر تیم محبوبشون اینقدر بحث و جدل کنن ؟ دیگه کار از کل کل و شوخی گذشته . خیلی از طرفدارهای فوتبال اینقدر قضیه رو جدی گرفتن که اگه ازشون بپرسن یکی از 5 تا چیز مهم زندگیت چیه که بخوای درباره اش صحبت کنی یکیش تیمیه که طرفدارشن .

وقتی رفته بودم کره جنوبی و پیش شاهو بودم از یکی از همکلاسی های شاهو که آمریکایی بود پرسیدم چرا اینقدر شما آمریکایی ها از فوتبال بدتون میاد ؟ جواب داد : خیلی ورزش حوصله سربریه . 90 دقیقه دنبال یه توپ می دون . شاید یک یا دو سه گل بزنن شاید هم اصلا نزنن ؟ 90 دقیقه وقت برای دو سه دقیقه هیجان؟ بعد هم اینکه وقتی اینقدر بازیکنها به صورت فیک می خورن زمین و خودشون رو به موش مردگی می زنن حالم بهم میخوره .

انصافا حرفهای درستی بود .همون موقعش هم یه ذره از فوتبال زده شده بودم . اما از اون موقع خیلی بیشتر زده شدم .

اما برای ما دهه پنجاهی ها علاقه به فوتبال فقط و فقط یک دلیل داشت . انصافا هیچ سرگرمی دیگه ای تو دوره خودمون نداشتیم . وقتی تو گوهردشت کوی داریوش توی اون خیابونی که هنوز اون موقع آسفالت هم نشده بود مهمترین سرگرمی من و شهروز فوتبال با بچه های کوچه بود . حتی نه اون ( چون بچه های کوچه ما خیلی اهل فوتبال نبودند. ) بیشتر همون شوت یه ضربها و شوت سه ضربهایی که با هم بازی می کردیم و دو تا درخت چسبیده به درمون رو دروازه کرده بودیم . ذهن ما دروازه رو نمی دیدید . من موقع شوت زدن احساس می کردم که اینجا استادیوم آزادیه و من مهدی فنونی زاده هستم که دارم به سمت دروازه پرسپولیس شوت می کنم . مخصوصا وقتی شوتهای پرقدرتی می زدم که شهروز از گرفتنشون عاجز بود .

برای ما که هیچ تفریحی به جز دنبال کردن نتایج فوتبال و همون فوتبالهای تو کوچه و شوت سه ضربهای دم در نداشتیم ، استقلال و پرسپولیس یک واقعیت زندگی بود . واقعیتی که وجود نداشت اما ما اون رو واقعی فرض می کردیم . این کاریه که همه طرفدارهای فوتبال می کنن . فکر می کنن که باشگاه مورد علاقه شون یک شخصیت واقعیه . انگار که اون تیم یک انسانه که شخصیت منحصر به فرد خودش رو داره . برای همین دوستش دارن و بهش عشق می ورزن غافل از اینکه استقلال و پرسپولیس تنها یک واقعیت ذهنیه.

همون موقع هم همیشه این سوال فلسفی مطرح بود . اگه یه روزی تمام بازیکنهای استقلال و پرسپولیس جاشون رو عوض می کردند اون وقت ما طرفدار کدوم تیم بودیم ؟ آیا اون موقع فلسفه این تیم ها تغییر می کرد یا اینکه همون واقعیت ذهنی قبلی رو داشت ؟

مشکل اینجاست که اکثر طرفدارهای فوتبال از داشتن نعمت فکر کردن مخصوصا فکر کردن به این نکات ریز فلسفی محروم هستند ! وگرنه تنها با چند ثانیه فکر کردن به این نکته که تیم مورد علاقه شون در واقع به جز اینکه در ذهن آدمها به عنوان یک قرارداد وجود داره در واقع وجود خارجی نداره .

تو قصرفیروزه کلا خیلی فوتبالی نبودم . نه فوتبال بازی می کردم نه فوتبال رو دنبال می کردم . فقط هیجان جام جهانی 1986 بود که وجود داشت . البته بازی ها مستقیم هیچ وقت تو تلوزیون پخش نشد . اما همون خلاصه بازی ها و نتایج که بعدا اعلام می شد خیلی هیجان ایجاد می کرد . پدرم طرفدار برزیل بود و همیشه از ناراحتی اش برای حذف برزیل در برابر فرانسه در یک چهارم نهایی حرف میزد و اینکه فرانسه شانسی برزیل رو برد . اسم و عکس مارادونا رو روی همون تک  و توک مجله ای که در دهه ۶۰ وجود داشت می شد دید . برای ما هم هیجان فوتبال بیشتر توی کارتهای بازی بود ( یه سری کارتها که اسم تیم ها و گل خورده و زده و اطلاعات مربوط به آن تیم وجود داشت و ما با آن بازی می کردیم ) و همینطور فوتبال دستی . یادمه با بچه های بلوک یه سری تورنمنت های  بامزه راه انداخته بودیم و بچه ها طی اون هر کدوم یکی از تیمهای ملی مثل برزیل یا آلمان رو انتخاب می کردند و با هم بازی می کردند و به صورت حذفی مسابقه ادامه پیدا می کرد تا اینکه یک تیم قهرمان جام جهانی خیالی بشه . من هم که همیشه بازنده بودم یادم نیست فرانسه رو برداشته بودم یا ایتالیا اما همیشه می باختم .

وقتی به کرج اومدیم تب و کل کل استقلال و پرسپولیس خیلی دیگه تو دبیرستانمون رایج بود . تو قصرفیروزه هم بود اما من هیچ وقت درکشون نمی کردم . اول دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم منم تو این بازی باشم . وقتی نبودی یعنی از خیلی از مکالمات روزمره ای که بچه ها با هم داشتند محروم بودی و این برام دیگه خیلی جالب نبود . یادمه توی صف مدرسه بودیم که یه سری از بچه ها داشتند با هم کل کل آبی و قرمز می کردند و من هم بدون اینکه بدونم دقیقا چرا خودم رو طرفدار استقلال جا زدم . یکی دو تا از بچه ها که طرفدار پرسپولیس بودند کلی لیچار و کل کل بارم کردند که برام خیلی جالب بود . من هم وارد بازی شده بودم که این خیلی هیجان داشت . این که چرا استقلال رو انتخاب کردم واقعا نمی دونم . اما مسلما ریشه های روانی خیلی زیادی دخیل بوده . اول این که طرفدارهای پرسپولیس تو دبیرستان خیلی زیاد بودن و من با استقلالی بودن کمی احساس خاص بودن می کردم و اینکه مسلما رنگ آبی برایم از قرمز جذابیت بیشتری داشت .

وقتی اومدم خونه و به شهروز گفتم استقلالی شدم خیلی جالب بود که اون هم همزمان احساس مشترکی با من پیدا کرده بود و اون هم استقلالی شده بود . اومدیم به خودمون بجنبیم که دیدیدم تبدیل به طرفداران دو آتیشه و پر و پا قرص استقلال شده بودیم .

وقتش بود که حالا به استادیوم رفتن که یک کار بزرگونه بود رو هم شروع می کردیم . اینقدر به پدرمون اصرار کردیم تا گذاشت برای اولین بار به استادیوم برویم . از قضا اولین باری که رفتیم استادیوم ، بازی توی استادیوم شیرودی یا همون امجدیه بود . سال 1368 و بازی استقلال و بانک سپه اولین بازی بود که از نزدیک توی استادیوم دیدیم . بازی یک بر هیچ به نفع استقلال تموم شد و گلش رو محسن گروسی زد که از قضا اون موقع توی استقلال بازی می کرد . سال بعدش گروسی به خاطر سربازی از استقلال به پاس رفت و دیگه هیچ وقت هم به استقلال برنگشت . اما خاطره اون گل و اون شوت محکمش همیشه توی ذهنم باقی موند .

از قضا هفته بعد این بازی استقلال و پرسپولیس بود اما هر چی اصرار کردیم بابا نگذاشت به استادیوم آزادی بریم و گفت که ممکنه زیر دست و پا له بشیم . با دلخوری بازی رو از تلوزیون دیدیم که از شانس بد اون بازی رو استقلال با وجود برتری یک هیچ به پرسپولیس باخت . گل رو رضا عابدینی دقیقه 18 به دروازه سعید عزیزیان زد و استقلال هر چی تا آخر بازی تلاش کرد به گل نرسید .

باخت استقلال اون هم در اول استقلالی شدنم خیلی تو روحیه من و شهروز تاثیر گذاشت . فرداش پرسپولیسی ها حسابی تو مدرسه جولون می دادند . اون سال پرسپولیس قهرمان باشگاه های تهران شد . پرسپولیس چند سال بود که قهرمان باشگاه های تهران می شد و این موضوع همیشه دستاویزی برای پرسپولیسی ها بود که طرفداران استقلال رو تحقیر کنند .

البته استقلال بعد باشگاه های تهران یک بازی در جام حذفی کشوری با پرسپولیس در فینال داشت که اتفاقا پرسپولیس رو دو بر یک شکست داد . هیچ وقت اون روز رو توی زندگیم فراموش نمی کنم . وقتی پدرمون  مجوز حضور تنهایی توی استادیوم رو به ما داد انگار دنیا رو به ما داده بودند . با وجودی که قرار بود بازی ساعت 5 بعد از ظهر انجام بشه ما از صبح کله سحر بلند شدیم و با اتوبوس از کرج به سمت استادیوم حرکت کردیم . خیلی از جوانهایی که توی اتوبوس بودند هم برای فوتبال سوار شده بودند و توی اتوبوس سر و صدا می کردند و با هم کل کل می کردند . این عادت بعدها دیگه جزوی از زندگیمون شد. اینکه برای بازی سوار اتوبوسهای گوهردشت – تهران بشیم و بین راه زیر پل منتهی به استادیوم در وسط اتوبان پیاده بشیم . وقتی پیاده می شدی سیل جمعیت پرشور طرفداران استقلال و پرسپولیس توی مسیر بودند که پرچمهای مخصوص خودشون رو داشتند . یک نکته جالب اینکه من و شهروز هیچ وقت پرچم نخریدیم . چرا ؟ چون پولش رو نداشتیم . اما دو سه سال بعد یه پرچم با یه پارچه آبی برای خودمون درست کرده بودیم که البته حصیر نگهدارنده هم نداشت . وقتی وارد استادیوم شدیم از عظمت و شکوه اون شوکه شده بودیم . خیلی برایمان جالب و شگفت انگیز بود . استادیوم آزادی سوراخ سمبه زیاد داره و از هر درش میشه وارد شد و خارج شد . بعد از کنکاش بسیار خودمان را به جایگاه استقلالی ها رسوندیم . انگار که از یک میدان جنگ به سمت همرزمان خودت بروی . ساعت هنوز 10 صبح هم نبود اما حداقل 20 درصد استادیوم پر شده بود . هنوز هفت ساعت به بازی باقی مونده بود و ما هیجان بازی رو داشتیم و همراه جمع شعار می دادیم . سهراب بوقچی پیر هم تماشگران استقلالی را به وجد می آورد . وقتی بعد از 7 ساعت بازی شروع شد دیگه نایی برایمان باقی نمانده بود اما از شدت هیجان دیگه نمی دونستیم چکار کنیم . نیمه اول شروع شد و پرسپولیس همون یک ربع اول بازی یک گل وارد دروازه استقلال کرد . اون موقع عابدزاده تازه دروازه بان استقلال شده بود و از زوایه بسته یک گل تقریبا مفت خورد . اعصابمون دوباره خورد شده بود . داشت داستان بازی قبلی تکرار می شد که استقلال همون اول بازی یک گل خورده بود و تا آخر بازی باید به در بسته می زد . انگار گل زدن به پرسپولیس طلسم شده بود . نیمه دوم شروع شد . استقلال یک بازیکن تازه وارد داشت به نام عباس سرخاب . یک جوان جنوبی بی نام و نشان که شاید بازی چندمش توی استقلال بود . همون اول بازی یک خطا پشت دروازه شد . امیر قلعه نوعی پشت توپ رفت و توپ رو به سمت دروازه سانتر کرد و عباس سرخاب چکشی توپ رو با سر به درون دروازه پرسپولیس فرستاد . چنان خوشحال شدیم و فریاد زدیم انگار که دروازه های تمدن رو باز کردیم . حداقل سه چهار دقیقه جیغ می زدیم و به پایین و بالا می پریدیم . اما موضع به همینجا خاتمه پیدا نکرد . یک ربع بعد دوباره خطای پشت هیجده و سانتر قلعه نوعی و اینبار ضربه سر عبدالصمد مرفاوی دیگر فوروارد جنوبی استقلال که درون دروازه پرسپولیس رفت . من و شهروز و استقلالی های دیگه تقریبا سر از پا نمی شناختیم . شهروز از خوشحالی گریه می کرد . واقعا یادم نمیاد توی عمرم دیگه اینقدر شادی کرده باشم . یک شادی جعلی برای فوتبال ! اما همین الان هم دلم برای آن شادی عجیب و قلابی تنگ می شود .

آن بازی را استقلال برد و جام قهرمانی را بالای سرش برد . انگار که تاج پادشاهی را روی سر ما گذاشته باشند . این خاطره عجیب همیشه توی ذهنم باقی مانده بود و هر خوشی پیروزی در زندگی را با آن برد استقلال و قهرمانی اش مقایسه می کردم . سالهای طول کشید تا از این خواب فوتبالی بیدار بشم .

سال بعد هم پرسپولیس برای پنجمین بار قهرمان باشگاه های تهران شد . من و شهروز دیگه پای ثابتمون استادیوم بود . با بچه های کلاسمون به عنوان تنها استقلالی کلاس خیلی کل داشتم . بچه های کلاسمون که به جز پرسپولیسی بودن اکثر جزو لیدرهای مدرسه در همه امور بودند موضوع خوبی برای تحقیر من پیدا کرده بودند که همون استقلالی بودن من بود و من که یک تنه جلوی این همه پسر لیدر و آلفا مقاومت می کردم احساس عجیبی داشتم . شاید احساس یک گروه مقاومت در برابر یک گروه قوی . عجیب بود که هویت فوتبالی اینقدر در زندگی ما رسوخ کرده بود .

بعد از مدتی متوجه شدیم که ظاهرا طرفدار تیم اشتباهی شده ایم . برخلاف آن برد شیرین ، معمولا استقلال در مسابقه ها ناکام بود و با بازی های بی رمق و حوصله سربرش بازنده میدان بود . انگار ناکامی های استقلال با ناکامی های زندگیمون عجین شده بود . وقتی استقلال می باخت احساس شکست عجیبی توی زندگی می کردم و وقتی توی زندگی هم طعم شکست و ناکامی رو می چشیدم یه چیزی توی ضمیر ناخودآگاهم این دو تا موضوع رو بهم ربط می داد . ادامه دارد ...