خاطره سفر به استانبول سال 1367

اولین سفر خارجیم در زندگی در سال 1367 یکی از پررنگ ترین خاطره های زندگیم است . زمانی بود  که هنوز جنگ ایران و عراق تمام نشده بود و همه مردم یه جورایی دنبال ویزا و فرار از ایران بودند . این موج بارها و بارها در دهه های بعدی در ایران تکرار شد که هنوز هم ادامه داره .

فکر اینکه پدرم تمام آینده زندگی ما را به رویای خارج رفتن به باد داد هنوز هم از کابوسهای دوره بزرگسالیم است و اصلا دوست ندارم به جزییات آن فکر کنم . اما می تونم تا اینجا به این اشاره کنم که هدف سفر من و پدرم از سفر زمینی به استانبول پیدا کردن یک دلال ویزا در شهر بود . هدفی که هرگز پدرم به آن نرسید و در ایران هم موفق نشد که دلال درست و حسابی برای این کار پیدا کند . اشتباه نکنید پول ما را هیچ دلالی نخورد . اما پدرم که برنامه ریزی هیچ وقت در زندگیش جایی نداشت قبل از پیدا کردن دلال ویزا ، زمین شهرک غربمان را فروخت و اینقدر این دست و آن دست کرد و دلار خرید و فروخت تا ارزش پولش فقط به خانه ای در کرج رسید . یعنی یه چیزی حدود نصف ارزش زمین . هرچند خانه 250 متری کرجیمان هم می توانست بعدا برای خودش شاخی بشود .. اما پدرم آن را هم چند سال بعد از دست داد و آخرش به مستاجری و باقی قضایا

بزرگترین کابوس زندگی من با این کابوس در نوجوانی شروع شد و هنوز هم دارم از پس لرزه های آن ضربه می خورد .

اما دوست ندارم هیچ وقت بهترین خاطره زندگیم که همون سفر زمینی در ۱۳ سالگی به ترکیه بود آن هم در آن سالهای جنگ و موشک بارون از خاطرم ببرم .

وقتی پدرم مرا برای سفر همراه خود به ترکیه کاندیدا کرده بود بسیار هیجان زده شده بودم . تابستان سال 1367 بود و من تازه کلاس دوم راهنمایی را تمام کرده بودم . تجربه سفر در زندگی خیلی پررنگ نبود هرچند خیلی هم کم رنگ نبود . تجربه سفرمون همون شمال تابستان ها بود و چند تا شهر دیگه مثل شیراز و مشهد و اینها.

سفرمون از میدون آزادی شروع شد . از یک مینی بوس درب و داغون که به مقصد تبریز می رفت . وقتی وضعیت اون سفر رو با سفرهای الان مقایسه می کنم مثلا سفر پارسالم به اروپا با اون همه هواپیماهای رنگارنگ واقعا خنده ام میگیره . هوا دم دمهای غروب بود که راننده مینی بوس اول جاده مخصوص پارک کرده بود و برای جمع کردن مسافرهای بیشتر به ترکی داد می زد . تمام مسافرهای مینی بوس اهل تبریز و ترک زبان بودند و برای من که حتی یک کلمه هم ترکی بلد نبودم یکم بیگانه بود . اما پدرم زبان ترکی رو خوب می دانست . ترک نبود اما با ترکها سالها تو کارخونه کار کرده بود و زبان ترکی رو خیلی روان صحبت می کرد . تقریبا تمام مسافرهای مینی بوس آقا و مجرد بودند. مسلما پدرم مینی بوس رو به خاطر ارزانی نسبت به اتوبوس انتخاب کرده بود و البته آن موقع تعداد اتوبوسهای بین شهری هم خیلی زیاد نبود و باید بلیط از قبل تهیه می شد . مینی بوس راه افتاد و تقریبا دم دمهای صبح به تبریز رسید .

گیج و خواب آلود از پنجره مینی بوس خیابانهای تبریز را نگاه می کردم . پدرم از مینی بوس پیاده شد و مدتی دنبال ماشینی گشت که ما را به مرز بازرگان ببرد . سرانجام به مینی بوس برگشت و به من گفت که پیاده بشم . ظاهرا ماشینی که دنبالش بود را پیدا کرده بود . چمدان ها را برداشتیم و به سوی یک ماشین که فکر می کنم پیکان بود رفتیم . چمدانها را در صندوق عقب انداختیم و سوار ماشین شدیم . از قضا یک مسافر ترکیه ای هم در بیان ما بود که برام خیلی جالب بود . یه جورایی به چشمم مثل یک خارجی میومد .

گفتم که جنگ بود و سال 1367 ، تقریبا سه یا چهار جا بین راه ایست بازرسی بود که مسافرها رو موقع ورود و خرج چک می کردند . اما مهمترین ایست بازرسی سر سه راهی خوی بود که تقریبا یک ساعت از وقتمون رو گرفت . اما من تو فکر این چیزها نبودم . رویایی ترکیه و ابراهیم تاتلیس حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود . حس می کردم که باید حسابی اونجا خوشتیپ باشم . از ماشین که پیاده شده بودیم همش دنبال یه آینه بودم که موهام رو درست کنم .

بالاخره با سلام و صلوات و دیدن طبیعتهای بسیار زیبا که تا آنموقع ندیده بودم به شهر ماکو و مرز بازرگان رسیدیم . مرز بازرگان بسیار شلوغ بود و صف بسیار طولانی برای رد شدن از مرز جلوی ساختمان اداری آن تشکیل شده بود . همه جور قشری توی مسافرها دیده می شد اما بیشتر مسافرها گروه های جوانی بودند که با هم دوست بودند .جوان های تیپ دهه 60 که حال و هوای خودشان را داشتند. چندین ساعت توی صف بودیم تا نوبت ما برای رد شدن از مرز برسد . من که بچه جنگ و موشک باران بودم برایم دیدن صفهای طولانی یک امر بسیار عادی بود . بعد از ساعتها صف ایستادن به یک باجه رفتیم که مردی بداخلاق و عینکی در آن نشسته بود . مثل یک بازجو از ما پرسید که هدفمان از سفر به ترکیه چیست ؟ این سوالی بود که در بازرسی های بین راه از تبریز تا ماکو هم به کرات از مسافرین پرسیده می شد . مسافرت به خارج از اول انقلاب و تا آن سال ها که شرایط جنگی هم به آن اضافه شده بود همچنان برای مسوولین و مامورین کشور یک امر ناپسند و مشکوک بود و با چشم بدی به آن نگاه می شد .

بعد از رد شدن از چند خوان دیگر به قسمت جذاب بازرسی بدنی رسیدیم که همه از آن ترس داشتند . قاچاق ارز مثل همین الان جرم بود اما در آن شرایط هر جرم عادی هم جرم سنگینی به حساب می آمد .

خلاصه بعد از رد کردن هفت خوان رستم بالاخره به یک سالن نسبتا بزرگ و عجیب رسیدیم که این سالن برای من خیلی تاریخی بود . سالنی که نصف آن به ایران تعلق داشت و نصف آن به ترکیه حتی رنگ روی دیوار هم فرق داشت نصف سالن به رنگ سبز لجنی (بخش ایران ) بود و نصف دیگه کرم روشن ، یک طرف عکس امام خمینی بود و طرف دیگه عکس آتاترک . این طرف نظامیان ریشوی سپاه پاسداران بودند و آن طرف پلیسهای کرواتی ترکیه و چند نفر پلیس زن بین آنها . بارهای بعد که از مرز بازرگان رد شدم هیچ وقت دیگر این سالن رو ندیدم.

خلاصه از یک گیت رد شدیم به بخش ترکیه ای سالن هدایت شدیم . پا گذاشتن در خاک ترکیه برایم بسیار هیجان داشت . انگار وارد دنیای دیگه ای شدم . بخش کنترل پاسپورت را رد کردیم و به بخش ارزیابی رسیدیم . همان اول بسمه الله پلیس ترکیه از 10 تا بسته چایی که پدرم با خود آورده بود که در استامبول بفروشد دو تا رو به عنوان شیتیل برداشت . این کار خیلی پدرم را شوکه نکرد . چون قبلا از پلیس تلکه بگیر ترکیه داستانهای زیادی شنیده بود .

از اینجا داستانهای تلکه بگیری ترکیه ای ها برای ما شروع شد که تا پایان سفر ادامه داشت . سالن را رد کردیم و به حیاط گمرک ترکیه و فری شاپ ترکیه رسیدیم . بعضی از خانمها روسریشان رو برداشته بودند .

پدرم با هیجان به بخش فری شاپ رفت و تعدادی مشروب از جمله یک جانی واکر بزرگ و همچنین دو عدد آب جوی خنک خرید . همینطور چند باکس سیگار مالبرو که شنیده بود در استانبول خریداران خوبی دارد . ظاهرا برای پدرم هم که از زمان شاه تا الان مشروب برند نخریده بود این قسمت خیلی هیجان داشت . خلاصه یکی از آب جوها رو آورد و به من داد و مثل یک مرد گفت بنوش !

من که تا آن موقع فقط بوی الکل رو شنیده بودم از این جمله پدرم خیلی ذوق کرده بودم . آب جوی خنک رو مثل ناشی ها تکاندم و شروع به باز کردن در آن کردم که چشمتان روز بد نبیند.. نصف آب جو با فشار فراوان از قوطی ریخت بیرون و یه مقدارش هم روی لباس یک خانم که روبروی ما ایستاده بود ریخت . خانم با تعجب و کمی عصبانیت برگشت و به من گفت که چی کار می کنی آقا پسر لباسمون رو نجس کردی ! البته حرفش بیشتر جنبه طنز داشت چون که بعدا آب جو رو دست خودش هم دیدیم !

وقتی هیجانات خرید مشروب تمام شد . به محوطه بیرون اداره پلیس رفتیم و دیدیم که یک اتوبوس از نظر ما بسیار شیک بیرون ایستاده که مسافران را به آنکارا و استانبول ببرد . راننده اتوبوس یک مرد کچل و سیبیلو بود که هر ۱۰ دقیقه یه سیگار روشن می کرد . مهمترین چیزی که همان ابتدا از ترکها من رو متوجه خودش کرد سیگار کشیدنهای سنگین ترکها بود . خلاصه مسافرین ایرانی به سمت اتوبوس رفتند و قیمت کرایه اتوبوس را جویا شدند . اما ظاهرا قیمتی که راننده اتوبوس گفت نسبتا گران بود و اکثر ایرانی ها سعی کردند که با او چانه بزنند . اما راننده مستبد پایش را در یک کفش کرده بود که همینی که من می گم و هیچ تخفیفی قایل نبود . مسافران ایرانی به خیال خودشان آمدند دست به یکی کنند که هیچ کس سوار اتوبوس نشوند و تصمیم گرفتند که به شهر دوبایزید ( شهری در 20 کیلومتری مرز ) بروند و از آنجا سوار اتوبوس شوند . راننده لبخند تمسخری زد و گفت مختارید . غافل از اینکه راننده کار خودش را خوب بلد بود . چند تا ماشین تاکسی و دلموش ( ون های کوچک ترکیه ای ) کنار اتوبوس ایستاده بودند . اما همه شان به یک صدا گفتند که فعلا هیچ جا نمی روند .

مسافران ایرانی تازه شستشان خبردار شد که راننده اتوبوس همه آنها را خریده است و تازه فهمیدند که به چه کشوری آمده اند . به کشور حق و حساب و تلکه بگیری .

مسافران سرخورده و از جمله من و پدرم سرانجام مجبور شدیم سوار اتوبوس کذایی بشیم . هر چند برای من سوار شدن در آن اتوبوس که آن را خیلی شیک می دانستم بسیار عالی هم بود . خلاصه سوار شدیم و راه افتادیم . وقتی اتوبوس راه افتاد حس عجیبی برایم داشت . طی کردن مسیر در خاکی غریب از ایران خیلی برایم عجیب بود . اتوبوس برای شام جایی نگه داشت و همه برای خوردن شام پیاده شدیم . از قضا رستوران چی که می دانست اکثر مسافرین گذری آنجا ایرانی هستند آهنگ معین گذاشته بود . همین که یک رستوران به راحتی و آزادی آهنگ معین گذاشته بود برای اکثر مسافران جذاب بود و تازه آنجا متوجه شدم که در چه دنیای بسته ای زندگی می کردیم که نوشیدن یه قوطی آب جو و شنیدن آهنگ آزادانه معین در رستوران و بی حجابی خانمها اینقدر برایمان عجیب و هیجان انگیز بود در حالی که در همه کشورها اینها جزو امور روزمره زندگی هستند .

الان خیلی از رستورانهای تهران هم شاید آهنگ ایرانی و خارجی بگذارند و کسی هم به آنها گیر ندهد اما دهه شصت داستانهای خودش را داشت . یک قفس تنگ و تاریک که همه حس می کردند دیگری دارد آنها را می پاید که همین طور هم بود .

یادمه غذای رستوران یه چیزی شبیه کوفته قلقلی بود . به جز کباب ترکی ، غذاهای آب گوشتی و کوفته ای در ترکیه بسیار رواج داشت .

اتوبوس دوباره به سمت استانبول حرکت کرد . دم دم های صبح بود که بیدار شدم . اتوبوس همچنان در مسیر بود مسیر بازرگان به استانبول یک مسیر 27 تا 28 ساعته است که خیلی خسته کننده و طولانیه اما برای من که همچنان هیجان سفر داشتم اصلا حس نمی شد . چشمم رو که باز کردم چشمم به طبیعت زیبای مسیر افتاد . روی کوه روبرو اسم شهری که از آن رد می شدیم رو حک کرده بودند : Sivas

سیواس یکی از شهرهای مسیر بود که اتوبوس برای صبحانه در آن توقف کرد . وقتی پیدا شده بودیم دیدن یک کشور جدید در روشنایی خیلی برام جالب بود . از پدرم یکی دو تا اسکناس لیر ترکیه ای گرفتم تا برای خودم قاقا لی لی بخرم . رفتم به یه سوپر مارکت و با زبان علامت و اشاره برای خودم یکی دو تا شکلات و کاکائو خریدم . طعم شکلاتها واقعا عجیب بود . همچین طعمی را در عمرم تجربه نکرده بودم . دهه شصت در ایران از لحاظ قاقا لی لی و خوراکی در فقر مطلق بود . ورود خوراکی و شکلاتهای خارجی ممنوع یا محدود بود و کیفیت محصولات ایرانی هم که اکثرا دولتی بودند در پایین ترین درجه بود و برای همین بود که مزه شکلاتهای ترکیه ای که خودش قطبی در شکلات سازی محسوب می شود این قدر برایم دلچسب بود . از آن موقع تا پایان نوجوانی ام یکی از بزرگترین جاذبه های ترکیه برایم شکلاتهایش بود .

اتوبوس مسیر خود را به سمت استانبول ادامه داد . تقریبا در تمام مسیر راننده آهنگهای ابراهیم تاتلیس را گذاشته بود که از قضا ما عاشقش بودیم . فیلمها و آهنگهای ابراهیم تاتلیس خیلی در اواخر دهه شصت بدجوری بین ایرانی ها گل کرده بود . کمتر کسی بود که فیلمهای عایشه یا ماوی ماوی را ندیده باشد یا آهنگهای دلچسب آن را گوش نکرده باشد . البته خیلی از خانمها از ابراهیم تاتلیس بدشون می اومد . می گفتند چیه جذابیت این مردک با اون سیبلهاش ؟؟ اما بیشتر آقایون آهنگهاش رو دوست داشتن و من با این که حتی یک جمله از متن آهنگهاش رو متوجه نمی شدم بازم آهنگهاش رو دوست داشتم . بعضی وقتها شعرهاش رو پدرم برام ترجمه می کرد اما برای من خود آهنگها و ریتمش بیشتر اهمیت داشت . شنیدن آهنگ ابراهیم با آن طبیعت زیبا و جدید فضای عجیبی برایم ایجاد می کرد که هر وقت که آهنگ های ابراهیم تاتلیس را می شنوم دوباره آن فضا در ذهنم زنده می شود .

نزدیکهای غروب بود که به آنکارا رسیدیم بعضی از مسافرها پیاده شدند و یه ذره جا برای ما باز شد که روی بعضی از صندلی ها دراز بکشیم . دیگه خیلی خسته شده بودیم . نه آهنگ های ابراهیم تاتلیس جواب می داد نه شکلاتهای بین راه . پدرم هم که در کل مسیر تقریبا در حال نوشیدن مشروبهای جورواجور بود . یادمه یه نوع ودکا خریده بود که خودش می گفت مزه زهرمار میده . اما بدتر از آن بوی بسیار بدش بود که به من حالت تهوع می داد . یادمه از بخت بد این ودکای بد بو توی چمدانمان شکسته بود و این بوی مزخرف حتی تا تهران هم من را آزار داد . وقتی به استانبول رسیدیم تقریبا نصفه شب شده بود . اتوبوس به ترمینال که رسید بعضی از مسافران پیاده شدند . اما اون موقع شب چه طور می شد یه هتل یا مسافرخونه خوب پیدا کرد ؟ راننده اتوبوس که کاملا از میزان بودجه و هزینه مسافرهای ایرانی خبر داشت پیشنهاد داد که در ازای مبلغ نسبتا کمی ما را به یک هتل نسبتا خوب و ارزان در منطقه آکستارا ببرد . تقریبا همه مسافرها از جمله پدرم قبول کردند . اتوبوس ما را به هتلی به نام هتل آکسو ( فکر کنم اسمش این بود ) برد . انصافا هتل خوبی بود . نه خیلی شیک بود نه خیلی کر و کثیف معمولی بود و اکثر مسافرهاش هم ایرانی بودند . برای من که شاهانه بود . قیمتش هم خوب بود و سرانجام در هتل آکسو اقامت کردیم .

روی تخت های اتاق بی هوش شدیم . صبح که از خواب بلند شدم از پنجره منظره بسیار زیبایی دیدم . منظره ای از دریا با یک ساحل غیر خطی و زیبا . من که تا به حال تو عمرم به جز دریای شمال ندیده بودم دیدن این دریای زیبا خیلی هیجان انگیز بود .خلاصه بعد از خوردن صبحانه هم من و هم پدرم هیجان زده بودیم که زودتر بریم و بیرون بچرخیم .

خلاصه زدیم بیرون و شروع به خیابان گردی کردیم . هوای استانبول گرم و نفس گیر بود و نسبتا شرجی . اما خیلی حس نمی کردیم چون چشمانمان شده بود چهارتا . اصلا همچین صحنه هایی ندیده بودم . این هم مرد و زن که اکثرا با شلوارک و رکابی راحت واسه خودشون تو خیابون می چرخیدن و هیچ گشت ارشادی هم نبود که بهشون گیر بده . خیلی از مردها و حتی زنها پیراهن هم نپوشیده بودند . من باورم نمی شد که یک مرد بدون پیراهن رویش بشود توی خیابان بچرخد . یعنی اگه خودم پیراهنم رو در می آوردم احساس برهنه بودن می کردم و خجالت می کشیدم توی خیابون . حالا حساب بکنید که چقدر این مناظر برام عجیب بودند .

خلاصه خیابان گردی یک هفته ای ما از همان روز شروع شد . وجب به وجب به همه مغازه ها سرک می کشیدیم . خیلی از مغازه دارها ایرانی بودند که برایمان خیلی جالب بود . بهترین قسمت مغازه گردی ها وقتی بود که به مغازه های نوار فروشی پا می گذاشتیم . خدای من اینجا یک بهشت بود . همه آهنگهای ابراهیم تاتلیس و حتی خواننده های ایرانی و خارجی با کاور اصلی و عکس روی جلد . قیمتها بسیار ارزان . هر خواننده ای که می خواستی بود . اون موقع ها برای پیدا کردن یک نوار جدید در ایران باید هفت خوان رستم رو طی می کردی اگه کسی نوار جدید یه خواننده رو داشت انگار صاحب گنج بود . امکانات ضبط و کپی هم بسیار محدود بود و هنوز ضبطهای دو کاسته هم در ایران خیلی فراوان نبودند .

از دیدن این همه نوار هرگز سیر نمی شدم . یادمه تا سه چهار تا نوار ابراهیم تاتلیس و یکی دو تا خواننده دیگه ترکیه ای ایرانی گرفتیم . این نوارها را تا سالهای بعد اینقدر گوش کردیم که دیگه رسش رو درآوردیم .

پاتوق من و پدرم برای ناهارها یک مغازه کباب ترکی فروشی بود . خدایا مگه میشه یه غذا اینقدر خوشمزه باشد . اون موقع هنوز کباب ترکی پایش رو به ایران باز نکرده بود و با رفت و آمدهای بسیار ایرانی ها بالاخره در ایران هم کباب ترکی همه گیر شد . اما هیچ وقت کباب ترکی های ایران اون طعم و مزه کباب ترکی های استانبول رو نداشتند . ترکها کباب رو مستقیم از روی گردون می بریدند و روی نان می گذاشتند اما ایرانی های بی سلیقه آن را باز درون روغن کر و کثیف زیر گردون سرخ می کردند و با هزار تا آشغال دیگه مثل قارچ و اینها قاطیش می کردند که طعم واقعی کباب رو از بین می برد . ولی کباب ترکی های استانبول یه چیز دیگه بودند.

ایرانی ها فت و فراوون تو خیابانهای استانبول مخصوصا تو منطقه آکستارا می پلکیدن . هنوز هم استانبول مملو از ایرانی است اما بیشتر در محدوده میدان تقسیم و دیگر جاهای استانبول پراکنده هستند . امروزه منطقه آکستارا خیلی پاتوق عمده فروشهای لباس هست . اون موقع هم بود اما مغازه های متفرقه دیگه هم فراوون بودند . خیلی از ایرانی ها مثل ما اومده بودن دنبال ویزا یا اینکه بتونن از طریق بلغارستان خودشون رو به جنوب اروپا برسونن ( هنوز هم همین جوریه ) . خیلی ها فقط تفریح و خرید و خیلی ها اونجا زندگی می کردن . بعضی وقتها یه سری جوونهای ایرانی رو می دیدی که یه گوشه برای خودشون گیتار می زنند و می خونن . اینجا از همون موقع شده بود وطن دوم ایرانی ها.

پدرم اینقدر دیگه تواستانبول سرگرم شده بود که اصلا یادش رفته بود برای چی آمده استانبول ؟ مثلا آمده بودیم دنبال دلال ویزا بگردیم . از روز دوم پدرم به من پول تو جیبی می داد که واسه خودم تو استانبول بچرخم و خودش می رفت دنبال دلال های ویزا . حداقل به من که این جور میگفت . خدا می داند که دیگه کجاها نمی رفت واسه خودش بچرخه که من رو نمی برد . ( ها ها )

پول تو جیبی که پدرم بمن میداد خیلی زیاد نبود اما برای همون هم برنامه ریزی می کردم . به جز خیابون گردی کلا من دو جا رو خیلی دوست داشتم . یکی یه پارک بازی بود که توش چرخ و فلک و اینها داشت . می رفتم و روزی یکی دوبار سوار وسایلش می شدم . جالب اینجاست که بعضی از تابها که دو نفره بود متصدی از قصد یک دختر را بغل دست یک پسر می نشاند که تنها نباشند . دو سه بار هم بغل دست من یه دختر بچه ترکیه ای نشست . از خجالت داشتم می مردم و اصلا نمیدونستم باید در مقابل دختری که زبانش رو هم نمی دونستم چکار کنم . بیشتر از اینکه خوشم بیاید لجم از متصدی بازی در میومد . این رو مقایسه کنید با فضای جداسازی جنسی شدیدی که در دهه شصت و حتی الان هم در ایران مرسوم بوده و هست .

جای دومی که خیلی دوست داشتم و می رفتم کافه هایی بود که توی اون فیلمهای ترکیه ای مخصوصا ابراهیم تاتلیس میگذاشتند . عین یه سینما بود که توش حالا یه چیزی هم می خوردی یا می نوشیدی . می رفتم یه ساندویج و اگه پولم کم بود یه نوشابه سفارش می دادم و اینقدر طولش می دادم که فیلمه رو بتونم تا آخرش ببینم . نه تنها من خیلی از جوونهای دیگه هم که اومده بودن همین کار رو می کردن . یهو کافه چی می اومد می دید همه نشستن دارن فیلم نگاه می کنم و هیچ کس هم چیز جدیدی سفارش نمی داد . خیلی عصبانی می شد و کسانی که سفارش جدید نمی دادن می انداخت بیرون . من هم گاهی یه نوشابه جدید سفارش می دادم و گاهی هم دیگه مجبور بودم که کافه رو ترک کنم !

یک بار هم اون موقع با پدرم رفتیم میدان تقسیم . اون زمان به نظرم مثل بالای شهر استانبول می اومد . اما امروز که میری میدان تقسیم شبیه میدان انقلاب تو تهرانه . خیابان استقلال که به گفته پدرم آدم رو یاد لاله زار قدیم می انداخت همان موقع هم خیلی جالب بود . پر از کافه و رستوران و کاباره و سینما و جاهای جذاب دیگه . اما دو سال پیش که رفتم خیابان استقلال اصلا دیگه اون شور و هیجان گذشته رو نداشت و یکم هم خز شده بود . اینقدر که تو این میدون تقسیم ملت تظاهرات کردن دیگه اونجا هم جای جالبی به نظرم نیومد .

توی این هفته خیلی با پدرم خیلی جاهای تفریحی متنوعی نرفتیم . یه روز همان میدان تقسیم رفتیم سینما که فیلم جنگ ستارگان را دیدیم . برای پدرم اصلا جذاب نبود اما برای من فوق تصور بود . فکر کنید که پرهیچان ترین فیلمی که تا اون روز من توی سینما دیده بودم فیلم های جنگی گذرگاه و عقابها بود . حالا جنگ ستارگان روی پرده سینما . چه شود ؟

یه روز هم تصمیم گرفتیم که یه کشتی تفریحی ایرانی سوار بشیم که طبق معمول اسیر بی برنامگی ایرانی ها شدیم . کشتی که قرار بود ما رو سوار کنه در آخرین لحظه کنسل شد و به جاش یه کشتی کوچیک رو فرستاده بودن که مسافرها جا نمی شدند. اکثر مسافرها از جمله ما هم به نشانه اعتراض سوار نشدند . فقط یه روز با پدرم رفتیم کنار ساحل و یک قایق پارویی کوچک اجاره کردیم اما چشمتان روز بد نبینه . راهمان را وسط دریا گم کردیم و سرگردان شدیم و آخرش یه قایق موتوری آمد و با گرفتن پول ما را به ساحل برد . پدرم بهشون گفت که پس انسانیت کجا رفته ؟ اونها هم که کلا به جز پول چیز دیگه ای رو نمی شناختند . واقعا این همه پولکی بودن ترکیه ای هم خیلی توی ذوق آدم می زد.

اسم پول اومد یه روز هم با پدرم رفتیم توی همون پارکی که دستگاه های بازی بود . یه جای سرپوشیده هم داشت که علاوه بر بازی های فان یه میز قمار کوچک هم داشت که فقط متصدی تاس می انداخت شماره هر کی می افتاد برنده بود . خلاصه دو دست با پدرم بازی کردیم . دست اول رو بردیم که خیلی ذوق کردیم . اما از شانس بد دست بعد باختیم و هر چی برده بودیم رفت . یعنی نه خانی اومد نه خانی رفت . وقتی اومدیم بیرون پدرم گفت : قمار همینه عزیزم . این از شانس ما بود که همون پولی که بردیم رو باختیم . بعضی ها تمام زندگیشون رو توی قمار می بازن . راستش این حرف روی من تاثیر زیادی گذاشت . شاید برای همین بود که این آخرین میز قماری بود که تو زندگی سراغش رفتم . برعکس بهروز برادر کوچکم که اولین جایی که توی سفر خارجی سراغش میره کازینو هاست من توی هیچ سفر خارجی دیگه سراغ کازینو نرفتم . سعی کردم روی زندگی مالیم هم هیچ وقت قمار نکنم . البته این فقط به زندگی مالیم گره خورد . توی مسائل دیگه قمارهای بدی کردم که هنوز دارم ضربه هاش رو می خورم .

روزهایی که تو هتل آکسو بودیم اگر خواب نبودیم همیشه توی لابی در حال تلوزیون نگاه کردن بودیم و به ماجراها و خاطرات دیگر ایرانی ها گوش می دادیم . یه دست ورق هم خریده بودیم و توی لابی هتل با پدرم یا با سایر مسافرها بازی می کردیم . برای مسافرها جالب بود که پسری به سن من اینقدر توی ورق ماهر بود . همان موقع در ایران داشتن خود ورق هم جرم بود چه برسه به اینکه در ملا عام بازی کنی .

دیگه یکی دو روز آخر رو هم خرید کردیم و یه سری سوغاتی برای دور و بری ها و یک سری هم شلوار و لباس برای اینکه پدرم در ایران بفروشد که به اصطلاح خرج سفر را در بیاورد . هر چند اکثرش را به همان قیمت خرید به فک و فامیل داد !

سفر یک هفته ای مان تمام شد . واقعا خسته شده بودیم و برای برگشت لحظه شماری می کردم . این دفعه به جای اینکه بلیط تا مرز بازرگان بخریم پدرم یک بلیط مستقیم به تهران خرید . صحنه ها و منظره ها موقع برگشت کمی تکراری به نظرم می رسید . اما داستان از جایی شروع شد که دوباره به مرز برگشتیم . باید نوارها را جاسازی و قایم می کردیم چون اگه پیدا می کردند کمترین جریمه اش همین بود که نوارها را ضبط می کردند که خیلی زور داشت . چند تا هم پوستر ابراهیم تاتلیس با خودمان آورده بودیم که به نظرمون همونها هم قاچاق می اومد ولی ارزیاب با پوسترها کاری نداشت و نوارها رو هم خوشبختانه پیدا نکرد . اما این پایان ماجرا نبود . حداقل تا تهران شیش هفت تا ایست بازرسی دیگه رد کردیم که همشون ماخالدون چمدونمون رو گشتند اما پدرم نوارها رو توی خود اتوبوس جاساز کرده بود و از این زرنگی پدرم خیلی احساس غرور می کردم . جالب اینجاست که پاسداری که مامور تفتیش مسافرها در سه راهی خوی بود مرا شناخت و گفت : خوشتپ چطوری ؟ بالاخره موهات رو تونستی شونه کنی یا نه ؟؟

یواش یواش چند تا کلمه ترکی هم یاد گرفته بودم که تا خود قزوین کاربرد داشت . موقع رسیدن به تهران برای مادرم ماجراهای زیادی بود که تعریف کنم . اما مادرم وقتی شنید که پدرم برای پیدا کردن دلال ویزا ناموفق بوده خیلی دپرس و ناامید شد و ماجراهای بعدی که اولش شرح دادم .

اما خاطره این مسافرت هیچ وقت از ذهنم پاک نشد . این مسافرت مرا برای همیشه به مسافرت خارجی علاقه مند کرد و باعث شد که نیمی از دنیا را سفر کنم . باعث شد دید من نسبت به دنیا باز بشود و همیشه بیشتر از دومتری خودم را ببینم . هیچ وقت انسان بسته و تک بعدی نباشم و بدونم که دنیاهای بسیار بزرگتری از دنیایی که در آن زندگی می کنم وجود دارد . سفری که هیچ وقت از خاطر نمی برم .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد