خاطره ای از سال 1391 از شجریان


داشتم سوار هواپیما می شدم. از فرانکفورت به تهران می آمدم . پریسا همراهم بود . این اولین سفر اروپاییم با پریسا بود . نمایشگاه اتومکانیکای آلمان دیگه بهانه ای شده بود برای اروپا گردی . در آلمان مهمان نمایشگاه بودیم و بعد سری به هلند و پاریس زدیم . خیلی خسته بودم . کل شب را در فرودگاه روی صندلی ها دراز کشیده بودم . تاریخ بلیط اتوبوس هلند به فرانکفورت با تاریخ بلیطمان یک روز فرق داشت و همان یک شب رو هم زورمان آمد صد یورو پول هتل بدهیم .

به غیر از خستگی پیش آمد مسخره ای در فرودگاه بیشتر کج خلقم کرده بود . ماجرا از این قرار بود که لپتاپم رو کنار صندلی به شارژر وصل کرده بودم و برای اینکه به خیال خودم جای لپتاپ رو امن کنم اون رو درون کیف گذاشته بودم . از دور شبیه یک کیف رها شده بود که سیمی از توی آن درون شارژ رفته بود . با فاصله ای داشتم واسه خودم قدم می زدم و از دور هوای کیف را داشتم که ناگهان دیدم خانمی از کارمندان فرودگاه بسیار برافروخته همراه با پلیسی که بیسیم در دست داشت با داد و فریاد دنبال صاحب کیف می گشت . اول متوجه نشدم دارد به کیف من اشاره می کند بعد که سراغ کیف رفتند سراسیمه به سمت آنها رفتم . پلیس فرودگاه با بداخلاقی گفت : کیف برای شماست ؟ گفتم بله . گفت داخلش چیست . گفتم ( خبر مرگم ) لپتاپ و آرام آن را از کیف آرام درآوردم .  پلیس لپتاپ را وارسی کرد و با همان بداخلاقی گفت . لطفا کیف رها شده داخل سالن نگذارید و کنارش بمانید .

این همه هیاهو واسه یه لپتاپ؟ یادم افتاد که هفته پیش در فرودگاه های اروپا بمب گذاری شده بود و برای همین آنها از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسیدند .با کج خلقی کیف را برداشتم و عطای شارژ کردن رو هم به لقایش بخشیدم . این قدر در طول مسیر از پلیسهای آلمانی بداخلاقی دیده بودم که دیگه ظرفیتم پر شده بود . یک رفتگر پاکستانی که داشت کل ماجرا را می دید با لبخند مرا نگاه می کرد و من با اشاره و با شوخی گفتم چی می گن اینها ؟ اون هم با اشاره دست گفت : ولشون کن مخشون تاب داره .

بالاخره وارد هواپیما شدیم و دنبال صندلیمان گشتیم . کیف لپتاپ رو سفت چسبیده بودم که دیگه بهش گیر ندهند. وقتی با دقت به شماره صندلیمان در کارت پرواز دقت کردم متوجه شدم که بخشکی شانس ! صندلی هواپیمایمان دقیقا یک ردیف مانده به آخر کنار دستشویی بود . پریسا کمی غرغر کرد : ما که اولین نفر تو صف کارت پرواز بودیم چه طور این جای مزخرف رو نصیبمان کردند ؟

کج خلقی نیمه شبمان کامل شده بود . بالاخره جاگیر شدیم و روی صندلیمان آرام گرفتیم که از سمت درب عقب هواپیما مسافری وارد راهرو شد و دقیقا روی صندلی کناری ما در ردیف بعد نشست . به چهره مرد دقت کردم چند ثانیه طول کشید که چهره او را تشخیص بدهم . نه اشتباه نمی کردم . ناگهان با دست پای پریسا را تکان دادم و گفتم . پریسا اشتباه نمی کنم ؟ این آقا شجریان نیست ؟ پریسا انگار که به برق وصل شده باشد از جا جهید و به مرد مسافر خیره شد . با صدای بلند گفت :  چرا خودش است !!!

باورمان نمی شد شجریان دقیقا کنار صندلیمان نشسته باشد . فقط یک راهرو کوچک هواپیما بینمان بود. من خبرنگار بودم و شخصیتهای سیاسی و فرهنگی زیادی را از نزدیک دیده بودم و هیچ وقت از دیدن کسی هیجان زده نمی شدم . اما اینبار آدرنالین فراوانی در خونمان ترشح شده بود .

پریسا روی من نیم خیز شده و با صدای بلند گفت : سلام آقای شجریان .

شجریان با آن لبخند همیشگی و مهربانانه سری تکان داد و گفت : سلام عرض کردم شبتان به خیر .

 با صدای پریسا نگاه بقیه مسافران هواپیما هم به سمت عقب هواپیما برگشت . پچ پچ ها شروع شد و مسافران یکی یکی به سمت عقب هواپیما می آمدند و با او خوش و بش می کردند . کم کم مسافران جلوی هواپیما هم متوجه حضور او شده بودند .

 متوجه حضور او در هواپیما شدند و همگی به سمت عقب هواپیما هجوم آوردند . شجریان که ظاهرا با اینجور صحنه ها و واکنشها آشنایی داشت با وجود این هجمه عظیم آن هم داخل هواپیما شوکه نشد و برخوردی عادی داشت . با همه با لبخند سلام و علیک می کرد و با آنها گپ می زد.  اما مسافران هیجان زده به گپ زدن بسنده نمی کردند و کم مانده بود که خود را در آغوش او بیندازند . مهمانداران آلمانی که از این هجمه در هواپیما شوکه شده بودند حدس زدند که با یک سلبریتی ایرانی طرف هستند و چند نفره مسافران را به زور به سمت صندلی هایشان هدایت می کردند . مسافرها بالاخره روی صندلی هاشن نشستند اما همه به حالت نیم خیز همچنان داشتند عقب هواپیما را نگاه می کردند و تقریبا در کل پنج ساعت هواپیما تا زمان نشستن شجریان بی نوا را راحت نگذاشتند و مرتب برای احوال پرسی و گرفتن امضا پیش او می آمدند . یعنی دقیقا راهروی حد فاصل ما و شجریان .

کلافه شده بودیم . نه جای نفس کشیدن مانده بود نه امکان معاشرت ما با آقای شجریان . صبر و حوصله او دیگر ما رو هم بی اعصاب کرده بود که ناگهان با صدای بلند گفتم : دوستان گرامی اگر ممکن است به آقای شجریان فرصت استراحت و نوشیدن چایی بدهند . اگر هم کسی امضا می خواهد کاغذها را به بنده بدهند که ایشان امضا کنند . شجریان هم با لبخند از پیشنهاد من استقبال کرد .

پیروزمندانه از ماموریتی که برای خودم تراشیده بودم . با پریسا کاغذها رو از ملت می گرفتیم و به شجریان می رساندیم . شجریان هم با حوصله یک جمله تکراری روی کاغذها می نوشت . این شعر حافظ :

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی .

و زیرش هم می نوشت تقدیم به مهربان... ( اسم امضا گیرنده)

چقدر همیشه از این کار امضا گرفتن از هنرمندان و ورزشکاران متنفر بودم . اما این دفعه بدم نمیومد خودمون هم دست خط شجریان رو آن هم با آن خط خوشش داشته باشیم . برای ما هم همان شعر را نوشت . خطاب به پریسا.

پریسا بالاخره یه فرصت خالی هم پیدا کرد و کنار شجریان نشست و با او گپ چنددقیقه ای زد و بعد هم سه نفری عکس یادگاری گرفتیم . توی عکس قیافه من و پریسا با توجه به اینکه شب قبلش تو فرودگاه خوابیده بودیم خیلی شلخته بود .اما باز هم می ارزید . نکته دیگه این بود که برایم جالب بود که شجریان چطور در قسمت فرست کلاس صندلی رزرو نکرده بود و همچین جای افتضاحی در هواپیما نشسته بود . در همون پرواز همایون ارشادی هم جز مسافرین بود و در فرست کلاس نشسته بود . اما با وجود شجریان فکر کنم هیچ کس اصلا متوجه حضورش هم نشد .

بالاخره هواپیما به تهران وارد شد و در فرودگاه امام نشست . ما هم با توجه به اینکه ته هواپیما بودیم پشت سر شجریان راه افتادیم . توی صف گیت هم پشت سرش بودیم . ساعتهای نیمه شب بود و صف گیت بسیار شلوغ بود . گفتم از اون روزهاست که حداقل نیم ساعت تو صف وایسیم . هنوز هم نگاه های مسافرین تو صفهای دیگه به شجریان بود . دیگه داشت گیت به آخر می رسید که یک مرد مسن عینکی آمد و کنار شجریان ایستاد و به شجریان گفت : سلام استاد من ایرانی مقیم آمریکا هستم و اولین بار هم هست بعد انقلاب به ایران میام . ما تو کنسرت سانفرانسیسکو در خدمت شما بودیم . شجریان هم که بسیار خسته بود باز هم با خوشرویی سر تکان داد . اما چانه مردک تازه گرم شده بود و تا گیت به آخر برسه حسابی سر شجریان را با حرفهای بی سر و تهش برد . خلاصه شجریان از گیت رد شد . افسر گیت هم با دیدن شجریان چشمانش گرد شد و لبخند مصنوعی زد . اما مرد پرچانه پررو پررو جلوی ما ایستاد که نفر بعدی داخل گیت شود که من که حسابی ازش لجم درآمده بود با دست او را کنار زدم که ببخشید نوبت ما هست . شما خارج صف تشریف آوردید ! مردک با نگاه گرد شده به من نگاه کرد . من هم با نگاهی عصبانی با زبان بی زبانی به او گفتم این همه سال خارج بودی هنوز رعایت صف رو یاد نگرفتی ؟؟؟

از گیت که رد شدم دیدم یه کرور خبرنگار شجریان را دوره کرده بودند . شجریان گپ کوتاهی با همه آنها زد اما هیچ مصاحبه ای نکرد و به سمت آشنایانش که به دنبال او آمده بودند رفت و بین جمعیت محو شد .

از پله برقی فرودگاه پایین آمدم . مامان و بابا آ«ده بودند دنبالمون . با اونها روبوسی کردیم و عکس شجریان را که در فرودگاه گرفته بودیم بهشون نشون دادم . از تعجب شاخ در آوردند . با نگاه دنبال شجریان در فرودگاه گشتند و من با لبخند گفتم : عزیزم پرنده پر زد رفت !!


نظرات 1 + ارسال نظر
حیوانِ ناطق سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 11:33 ب.ظ http://heyvanehnateq.blogsky.com

جالب بود لطفا ادامه بدید.من دوباره میام برای خوندن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد