بر باد رفته

دیشب طی چندمین بار طی یک ماه اخیر خواب بچه دیدم . باز هم خواب یک دختربچه نوزاد . تمام شب داشتم با او بازی می کردم و پابه پای او می خندیدم . اینقدر در خواب شاد بودم که خودم رو از شدت شادی نمی شناختم . اما افسوس که وقتی بیدار شدم باز هم طعم این شادی به کامم تلخ شد و فهمیدم همون آدم غمگین همیشگی هستم .

باورم نمیشه که در اعماق وجودم اینقدر علاقه به داشتن فرزند عمیقه و در زندگی واقعیم اینقدر داشتن بچه دور از دسترسه . هیچ کس نمی دونه که پشت چهره همیشه غمگین و پراسترس من نداشتن یک فرزند که همیشه برای خود خودم باشه اینقدر من رو آزار میده .

مشکلات من از وقتی تشدید شد که ساغر کوچکتر رو برای همیشه پدرش برد که برد و ندیدن او برای من به کابوسی بزرگ تبدیل شد . انگار همین دیروز بود که در مسیر قطار گردشگری تهران پشت ایستگاه پل ورسک داشت برای من و ساغر بزرگتر می رقصید و دلبری می کرد . برای اذیت کردن من در خواب از من فیلم و عکس می گرفت و با ساغر بزرگتر قاه قاه می خندیدند. دلم رو خوش کرده بودم که دو دختر هر چند عاریه ای دارم اما چه ساده بودم من . وقتی اسمش عاریه است یعنی برای تو نیست هر آن ممکنه صاحب اصلیش بیاید و با خود ببرد .

ساغر بزرگتر هر چند مانده اما او هم با مشکلات کوچیک و بزرگ روانی و البته خانواده درب و داغونش درگیره . بیرون رفتن دو تایمون هرچند مرحمی بر زخم بی فرزندی من هست اما اصلا درمان بزرگی نیست چون دیدن ماهی یک بار اون هم بیرون خانه هرگز من رو راضی نمی کنه و البته یک روزی این عاریه ای هم باد با خودش می بره.

من دلم دختری میخواست که شبانه روزی با من بود موهایش رو شانه می کردم برایش قصه می گفتم و انبوه اطلاعات و تجربه ای که در زندگی به دست آوردم رو بهش منتقل می کردم . و الان احساس می کنم همه این احساس داره به شدت هرز می ره .

هر روز که می گذرد و گرد سفیدی و پیری رو توی چهره ام در آینه می بینم ترس بیشتری بر من غلبه می کنه . ترسی نه از پیر شدن بلکه از گذشتن یک روز دیگه از آرزویی که انگار هیچ وقت قرار نیست محقق بشه .

این غم بزرگ روزی من رو می کشه . دیر یا زود ...