سفر به اروپا - روز ششم

صبح زود آفتاب نزده کنار ایستگاه آرنهم شهر مرزی هلند با آلمان بودم . ایستگاه آرنهم با اینکه ایستگاه مهمی بود اما خیلی شیک نبود و ساک سنگینم رو کلی از پله های فلزیش بالا و پایین کردم . پرنده های هلند با صدای دلنوازشان بهم خوش آمد می گفتند . هلند را به خیلی چیزها می شناسند . اما برای من مهمترینشان پرنده های خوش آواز و دریاچه ها و رودخانه های متعددش است . توی هلند اینقدر دریاچه و رودخانه زیاد است که باید تعداد خشکی ها را شمارد !هر چند هلند رو به نام کشور گلها و آسیابهای بادی و دوچرخه و همچنین آزادی ج ن س ی و مواد مخدر هم می شناسند .

ساعت 6 صبح بود و باجه بلیط فروشی بسته بود و تنها راه خرید از دستگاه های اتوماتیک بود که من اصلا کار کردن با اون رو بلد نبودم . یک زن مسن از کنارم رد شد و فرصتی بود که من یقه اش رو بگیرم و ازش خواهش کنم که دستگاه رو برام راه بندازه . اونم با کلی ور رفتن با دستگاه به من گفت که این دستگاه فقط با کارت اعتباری کار می کنه که خوشبختانه من داشتم . اما جالب اینه که در اکثر جاهای هلند از جمله این دستگاه ، فقط می شد با کارت اعتباری خود هلند کار کرد و کارت اعتباری های دیگه از جمله مستر کارت و ویزا کار نمی کنه .این هم از عجایب هلند بود .

خلاصه توفیق اجباری شد که اینقدر توی سالن انتظار بشینم که بلیط فروشی باز بشه . یه قهوه سفارش دادم و با موبایلم مشغول شدم . ناگهان سر و کله یه ولگرد پیدا شد که می خواست ازم پول گدایی کنه . تو اینترنت خونده بودم که وقتی با این جور افراد مواجه می شید خودتون رو به نفهمی و بلد نبودن زبان بزندید که انصافا ترفند بسیار خوبی بود . هر چی به هلندی و انگلیسی وراجی کرد من به فارسی باهاش حرف زدم و اونم که از حرفهام سر در نیاورد راهش رو کشید و رفت . البته یکم دلم براش سوخت اما ممکن بود خطرناک باشند و شرط عقل نبود که ریسک کنم .

خلاصه باجه باز شد و بلیط خریدم و سوار قطار شدم و عازم دن بوش یعنی شهر دایی گرامی شدم . جالب اینکه خود داییم هنوز به خاطر مراسم ختم پیرمرد ایران بود و فرداش قرار بود برسه هلند . اما عوضش زن دایی حسابی جبران کرد و دم به ساعت زنگ می زد که من کجام . طفلکی فکر می کرد من ممکنه تو این اروپا گم بشم . آخر مگه می شه با این سیستم منظم کسی تو اروپا گم بشه ؟ آدم اگه بخواد از قصدی هم خودش رو تو اروپا گم کنه نمی تونه !

یک ساعت سوار قطار بودم تا بالاخره به شهر زیبا و دنج دن بوش رسیدم . زن داییم آن قدر بهم آدرس خانه را تکرار کرد که تقریبا کلافه شدم . آخر هم طاقت نیاورد و خودش آمده بود دم ایستگاه اتوبوس سر کوچه شان وایستاده بود . حالا خوبه که دومین بار بود می اومدم اینجا اگه اولین بار بود چی ؟

خانه دایی ام خانه کوچک اما دوبلکس و در عین حال راحتی بود که جزو خانه های شهرداری بود که هر کسی که می خواست می توانست تا هر وقت که بخواهد حتی مادام العمر آن را از شهرداری اجاره کند . قیمتش هم ظاهرا مناسب بود ماهی 400 یا 500 یورو که با حقوق هزار و پانصد یورویی داییم جور در می آمد . مثل ایران هم نبود که ییهو در عرض یک سال اجاره ها 50 درصد یا 100 درصد اضافه شود .

داییم جزو پناهندگان اوایل دهه هفتاد بود که با همسر و یک بچه اش به هلند آمده بود . هر چند الان سه بچه داشتند . در واقع جزو آخرین گروه های پناهندگانی که از سال 65 مهاجرات به اروپا را شروع کرده بودند چون بعد از اون تاریخ دیگه پناهندگی تو اروپا بسیار سخت و حتی ناممکن شد .

داییم اگر کار کند که حقوقش را دارد و زندگیش می چرخد اما اگر بیکار شود حقوق بیکاری معادل 80 درصد حقوق عادیش را از شهرداری دریافت می کند . تحویل بگیرید امکانات دولت رفاه اروپایی را !

از آن جا که خستگی اتوبوس همچنان در تنم بود و همچنین دوست نداشتم حتی یک ثانیه در اروپا وقت تلف کنم ، تصمیم گرفتم برای رفع خستگی به سونا بروم . از قضا دنبوش یکی از زیباترین و مجهزترین سوناهای اروپا رو به نام "دورنا" در خودش جا داده که بهش نمی شه گفت سونا بهتره بگی یک شهر آبی . این هم یکی از اکتشافات ایننترنتی من بود . 

آدرس رو از پسرداییم گرفتم و دیدم انصافا به خانه دایی دور است . محمد پسر دایی نازنین هم دلش سوخت من رو با دوچرخه به محل رساند . دوچرخه سواری اینقدر در هلند نهادینه است که در تمام شهرهای آن جاده ها و علامتهای راهنمایی و چراغ مخصوص دوچرخه ها تعبیه شده است و کمتر هلندی را پیدا می کنید که دوچرخه نداشته باشد . در واقع هلندی ها در درجه اول از دوچرخه استفاده می کنند و اگر خیلی کارشان ضروری بود از ماشین یا وسایل دیگر .

مسیر دوچرخه سواری خودش یک بهشت کامل بود . اینقدر مسیرها زیبا بود که دلم نمی خواست اصلا برسیم .  پرنده های هلندی هم همچنان در مسیرهای مختلف با آوازشان مهمان نوازی را تکمیل می کردند . یه جا صبر کردم و به محمد گفتم می شنوی صدای این پرنده را واقعا قشنگه . با تعجب گفت نه ؟ کدوم پرنده ؟  

از حرفش خنده ام گرفت . وقتی آدم در بهشت زندگی کند خوب معلوم است که دیگه صدای این پرنده ها براش عادی می شه . خوب معلومه ! صدای پرنده های هلندی برای من تهران نشین که از صبح تا شب فقط صدای بوق و موتور ماشینها تو گوشمه  جذابه نه برای کسی که اینجا به دنیا اومده و جز این صداهای دل انگیز چیزی تو عمرش نشنیده . در بین راه از محمد پرسیدم راستی تو هلند رو دوست داری . خیلی صادقانه جواب داد : اینجا همش سرد و بارونیه ترجیح می دادم یه جای گرم زندگی کنم ! عجب . کاشکی جایش رو با من عوض می کرد .

بالاخره رسیدیم به دورنا . محمد که اهل سونا و این حرفها نبود من رو تو"دورنا" تنها گذاشت و خودش رفت سر تمرین فوتبالش . سونای دورنا واقعا فراتر از انتظار بود . یکی از شیک ترین و بزرگترین سوناهای اروپا که اینقدر تنوع استخر و سونا و جکوزی داشت که آدم توش گم می شد و همانطور که گفتم تمام جماعت داخل آن ل خ ت کامل بودند . انگار که آدم از آغاز خلقت آدم و حوا سردر آورده باشد . صادقانه اعتراف کنم هر چقدر ل خ ت بودن برای هلندی ها عادی بود برای من ایرانی خیلی غیرعادی بود البته بعد از نیم ساعت کاملا عادی شد و به محیط عادت کردم .

وقتی از دورنا برگشتم سعی کردم تنهایی مسیر رو پیدا کنم . هر چند مسیر اینقدر زیبا بود که دلم می خواست حالا حالاها خونه دایی رو پیدا نکنم . یه دریاچه بسیار بزرگ نزدیک خونه دایی اینها بود که خوراک بود برای مدیتیشن .دوچرخه رو پارک کردم و فارغ از تمام هیاهوی دنیا ساعتی رو به مدیتیشن مشغول شدم . مدیتیشن بعد از سونا اونهم در یکی از خلوت ترین و دل انگیزترین مکانهای دنیا لذتی ناگفته داشت که تا تجربه نکنید نمی توانید اون رو درک کنید .  

 

 

 

 

سفربه اروپا ۵

امروز روز آخری بود که توی فرانکفورت و در واقع آلمان بودم . شبش باید آلمان را ترک می کردم و به هلند پیش دایی جانم می رفتم . گفتم این یه روزه رو حسابی بگردم توی این قلب اروپا . کت شلوارم و تا کردم و تو چمدون گذاشتم لباسهای اسپرت رو در آوردم . مثل این توریستهای جو زده دوربینم رو دور گردنم انداختم و از هتل زدم بیرون . توی فرانکفورت همه راه ها در ابتدا به ایستگاه قطار ختم می شود و از آنجا آدم تصمیم می گیرد که کجا برود . خیلی دلم می خواست مثل این توریستهای اروپایی سوار این اتوبوسهای دو طبقه سرباز بشوم . خلاصه گشتم و جایش رو پیدا کردم و سوار اتوبوس شدم . اما خیلی زود فهمدیم که فرانکفورت به جز همان میدان رومر و کوچه های اطرافش خیلی جای دیدنی دیگه ای نداره . 

 یکی دو تا کلیسا اون ور رودخونه راین داشت که اون ها هم چنگی به دل نمی زد . فقط یه محله خیلی بامزه اون ور روخونه راین بود که توش پنجاه شصت تا آبجو خوری خیلی خوشگل کنار هم بود و پاتوق پیرمردها و آب جو خورهای آلمان بود . البته من هم که خیلی اهل الکل نبودم این جا هم جذبم نکرد . خلاصه به میدان رومر رسیدیم و فرصت شد که توی روشنایی هم این محله رو ببینم . انصافا زیبا و رویایی بود . میدان رومر متشکل از یک میدان کوچیک با مجسمه ای در وسط است که دور تا دورش را چند کلیسای زیبا مثل این اسباب بازی های خونه سازی و خونه های شیروونی دار گل منگولی گرفته است و تمام محیطش سنگ فرش است . این محیطهای سنگفرشی در اروپا تقریبا عامل اصلی زیبا سازی شهرها است . نمی دونم چرا تو ایران از این محیطها استفاده نمی شه .  

 

فکر نکنم از آسفالت بی ریخت تر چیزی تو محیط شهری وجود داشته باشه . تنها جایی که تو تهران دیدم قشنگ سنگفرشش کرده بودند ، خیابون سپهسالار است که مرکز کفش فروشی ها است . تو یزدم بعضی از محیطهای قدیمیش رو دیدم که سنگفرش کردن اما غیر از این اصلا خیابونهای سنگفرشی تو ایران نداریم . میدان رومر مملو از توریست های خارجی بیشتر شرقی بود . 

 

 نوازندگان دوره گرد هم حساب بازارشون گرم بود و محیط رو بسیار رومانتیک کرده بودند . از پهلوی یک نوازنده دوره گرد هم بدون این که پولی ( هر چند ناچیز ) به او بدهم یا سازش رو گوش ندهم یا از آن فیلم و عکس نگیرم رد نمی شدم . یک غذا فروشی روباز گیاه خواری نزدیک میدون پیدا کردم و اطراق کردم و ساعتها از این محیط زیبا لذت بردم . نشستن در این میدان خودش یک مدیتیشن کامل بود . خیابونهای اطراف میدان رومر هم خالی از زیبایی نبود . اکثر مغازه هاش ، صنایع دستی ، تابلوهای نقاشی و مجسمه می فروختند .  

این قدر مغازه هاش خوشگل بودند که از هر موزه ای برام جذابتر بودند . کلا من توی مسافرتهام هیچ مغازه ای به جز صنایع دستی نظرم رو جلب نمی کنه . کلا هیچ وقت تو مسافرتهام به جز صنایع دستی چیز دیگه ای نمی خرم . نه کفش نه لباس . نه هیچ چیز دیگه . کلا از خرید بیزارم .  مگر این که صنایع دستی باشه . 

 

 کنار یکی از خیابونهای نزدیک میدان رومر نمایشگاهی از عکسهای قدیمی فرانکفورت گذاشته بودند . از همه جالبتر عکسی بود که بعد از پایان جنگ جهانی از فرانکفورت انداخته بودند . واقعا عکس عجیبی بود . فرانکفورت بعد از جنگ تبدیل به تلی خاکستر و مخروبه شده بود و به جز کلیسای معروفش که اون هم درب و داغون شده بود تقریبا هیچ چی از شهر باقی نمونده بود . جل الخالق . یعنی می شه در عرض 60 سال یه مخروبه رو تبدیل به یه همچین بهشتی کرد؟ اون وقت ما 20 سال از جنگمون گذشته هنوز با قبل از جنگمون فرقی نکردیم . 

 

 عصری فرصت شد که یه کم کنار رودخونه راین قدم بزنم . یاد فیلم از کرخه تا راین افتادم که اون رزمنده شیمیایی کنار رودخونه فریاد می زد .اما انصافا حیف بود که با داد زدن سکوت راین رو شکست . کشتی های زیبای کنار رودخونه بدجوری چشمک می زدند و بالاخره وسوسم کردند که 8 یورو بدم و سوار بشم . هر چند این جور جاها بدون پری اصلا بهم حال نمی ده و یه خورده حال گیر هم هست برام . چقدر دلم می خواست که پری این جا پیشم بود . توی کشتی تقریبا داشت گریم می گرفت از تنهایی . به محض رسیدن به ایستگاه پیاده شدم و سعی کردم دیگه سراغ جاهای رمانتیک تو اروپا نرم . خلاصه بعد از حسابی وقت تلف کردن ، به هتل رفتم و چمدونم رو تحویل گرفتم و به سمت ایستگاه رفتم تا سوار اتوبوس بشم تا به هلند برم . سوار شدن یه اتوبوس بین المللی برام خیلی هیجان داشت . 

 

 

 خیلی دلم می خواست ببینم اتوبوسهای اروپایی چه فرقی با اتوبوسهای بین شهری ایران می کنه . بعد از نیم ساعت تاخیر و بارون خوردن حسابی توی ایستگاه بالاخره اتوبوس رسید . خیلی چیزاش من رو یاد اتوبوسهای ایرانی می انداخت اما جدا سیستمش کاملا فرق می کرد . از جمله این که داخل خود اتوبوس دستشویی داشت. راننده ای سیبیلو و بداخلاق از اتوبوس پایین آمد چمدانم رو گرفت و داخل جعبه گذاشت و سوار شدم . آدمهای تو اتوبوس اکثر اهالی اروپای شرقی بودند که یا کارگر بودند یا مهاجر . توی خود ایران هم خیلی وقت بود اتوبوس سوار نشده بودم . با وجود شیک بودن اما اتوبوس خیلی راحتی نبود . صندلی هاش خیلی تنگ بود و تا به مقصد برسیم پاهام سر شده بود .تازه فهمیدیم که چرا اتوبوس اینقدر ارزان تر از قطار است . اتوبوسهای بین شهری اینجا مال آدمهای فقیر و بدبخت بیچاره است .  

 

دمدمهای صبح بود که به هلند رسیدیم . حتما می دانید که در اروپا مرزی وجود ندارد . یعنی وقتی وارد کشور دیگری می شوید مثل ورود به شهر جدید تنها یک تابلو وجود دارد . اما با این حال بعد از کمی طی الطریق در خاک هلند یک ماشین پلیس کنارمون توقف کرد تا پاسپورتها رو چک کنه . ظاهرا فقط در مورد اتوبوسها که معمولا حامل خارجی ها و اروپا شرقی هاست این وضعیت وجود داره ، چون برگشتنی با قطار از این خبرها نبود . کمی قلبم تند تند می زد که نکنه پلیسه به پاسپورت ایرانیم گیر بده این نصف شبی . بیشتر از همیشه به پاسپورت ایرانیم لعنت می فرستادم . اما خوشبختانه پلیسه گیری نداد و بعد از دیدن ویزای شینگنم پاسپورت رو بهم برگردوند . اتوبوس دوباره راه افتاد . هوا هنوز روشن نشده بود . 

 

اما خونه های سبک هلندی کاملا هویدا بود . خونه های هلندی کاملا سبک معماری متمایزی نسبت به خونه های آلمانی داره و این رو از بدو ورود به هلند می شد دید . خونه هایی که شیروونی های خیلی زیبایی داره و بیشتر شبیه همون خونه ایه که شنل قرمزی می رفت تا مادربزرگش رو ببینه ! بالاخره به اولین شهر هلند به نام آرنهم رسیدیم و این جایی بود که من باید پیاده می شدم و با قطار بقیه راه را به سمت دن بوش یعنی شهری که داییم در آن ساکن بود برسانم .  

این هم عکسهای فرانکفورت که به درخواست خانم قطره عزیز گذاشتم .  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سفر به اروپا 4

روز سوم :

با وجود خستگی به موقع از خواب بلند شدم تا به نمایشگاه برسم . کت شلوار و کروات رو به تن کردم و راهی نمایشگاه شدم . سیل آدمهای کرواتی و کت دامنی بود که به سمت نمایشگاه روانه بود . نمایشگاه فرانکفورت مثل فرودگاهش خیلی خیلی بزرگ بود . غرفه شرکتهای ایرانی اما همون اول نمایشگاه بود . جایی برای پراندن مگس . شرکتهای ایرانی اینقدر از مسایل تحریم و بحران اقتصادی ضربه خورده بودند که هیچ کدوم دل و دماغ حسابی نداشتند . اکثرا هم فقط برای حفظ ظاهر اومده بودند . تا عصر نمایشگاه بودم وشب فرصتی پیدا کردم تا یه گشتی تو فرانکفورت بزنم . متاسفانه فرانکفورت مثل اکثر شهروهای اروپایی شبهای خیلی جذابی ندارد و اکثر مغازه ها و مکانهای دیدنی در آن زود تعطیل می کنند . در عوض لایف نایتها تقریبا کارشان را از سر شب شروع می کنند . لایف نایتهای فرانکفورت کاملا دسته بندی شده است . یه دسته کافه ها و رستوران ها و دیسکوهای شبانه هستند که مخصوص خانواده ها و زوجهای جوان است که من جایش رو پیدا نکردم و دسته دیگر لایف نایت مخصوص مجردها است که حرف اول و آخر آن س ک س است .

لایف نایت مخصوص س ک س دقیقا خیابانهای روبروی ایستگاه قطار است که شبها مملو از مردان مجرد می شوند که 99 درصد آنها هم خارجی هستند . با وجود این که محله های خیلی جالبی نیستند اما باز هم امنیت در آن در هر ساعت از شب حرف اول را می زند و کسی دست از پا خطا نمی کند . ( حداقل من ندیدم ) . یکی از این مکانها لایو شو ها هستند که توی این فیلمهای آمریکایی خیلی نشون می دن . از اون ها که مانکن ها روی یک میله می چرخند و بالا و پایین می پرند . اکثر رقاصهای لایو شوها دختران اروپای شرقی و آسیایی هستند که به آرزوی کار و زندگی بهتر کارشان به اینجا کشیده بود . دختران مانکن به نوبت روی سن می آمدند و یکی یکی لباسها را از تن می کندند ( البته به جز آخری ! ) و بینندگان را در خماری می گذاشتند و می رفتند . خنده ام گرفته بود که وقتی در سوناهای معمولیدر اینجا آدمهای معمولی ل خ ت کامل حاضر می شوند چگونه این شوی نیمه ل خ ت دخترهای مانکن برای آدم باید جذاب باشه ؟! 

آخر شب هم سعی کردم سری به میدان رومر ( شهرداری ) فرانکفورت بزنم که جزو مکانهای تاریخی و در واقع زیباترین جاهای فرانکفورت است که توی نقشه گوگل مپ حسابی بالا و پایینش کرده بودم و از حفظ جایش را بلد بودم . اما متاسفانه میدان رومر هم در شب جذابیتی نداشت و حسابی سوت و کور بود بدجوری توی ذوقم خورد .

تصمیم گرفتم که روز آخر قید نمایشگاه رو بزنم و فقط شهر رو حسابی بگردم . هر چند کاری هم دیگه تو نمایشگاه نداشتم .