یونگ درباره معنای زندگی چه می‌گوید؟

نوشته : شهرام فرمانی

 آیا زندگی معنی خاصی دارد ؟ معنی زندگی دقیقا چیست ؟

شاید جواب به این سوال مانند این است که از یک شطرنج باز بپرسید که بهترین حرکت در یک بازی شطرنج کدام است ؟ مشخص است که حرکت خوب یا بهترین حرکت بدون در نظر گرفتن شرایط بازی و شخصیت حریف معنایی ندارد . برای درک معنای زندگی نیز همین امر صدق می کند و این خود شخص است که باید به این سوال پاسخ مناسب بدهد .

واقعیت‌ها به دست ما ساخته می‌شوند.

کارل گوستاو یونگ معتقد است همه چیز بستگی به دیدگاه ما دارد نه واقعیت چیزها . ادراک ما از هر چیز بر اعمال ما تاثیرگذار است اما بر خود آن چیز بی تاثیر است . به بیان دیگر همه فرآیندهای زندگی مثل شغل ، ثروت ، ازدواج ، دوستی و حتی شخصیت انسانها ، موجودات و اشیاء حقیقتی ثابت دارند اما تفسیر و مفهوم آن برای افراد مختلف متفاوت است .

در واقع همه چیز در عین اینکه ماهیت ثابت و مشخصی دارند معنی خود را از ما می گیرند . ما به همه چیز معنی می بخشیم و بر اساس آن عمل می کنیم . برای همین رویکرد انسانها به فرآیندهای ثابت کاملا متفاوت است . برای مثال واقعیتی مانند مرگ برای یک انسان ممکن است دارای مفهومی افتخار آمیز بوده و برای رسیدن به آن حتی شوق داشته باشد اما برای فردی دیگر مفهوم مرگ مساوی با نابودی و تاریکی است و باعث می شود که از مواجه با آن وحشت داشته باشد .

برخی دیگر نیز ممکن است با مرگ برخوردی منطقی داشته و آن را جزیی از زندگی بدانند . این رویکرد متفاوت نسبت به معنی مرگ برای افراد مختلف بر جزیی ترین مسایل زندگی شخصی او نیز تاثیرگذار است اما بر خود مرگ تاثیری ندارد . مرگ برای همه آنها یکسان و با فرآیند مشخصی اتفاق می افتد .  معنی زندگی از هر شخص به شخصی دیگر و هر لحظه به لحظه دیگر تغییر می کند  و در واقع این روان انسان است که زندگی را تفسیر می کند و به آن معنا می بخشد.

 

در تاریکی شمعی بیفروز

یونگ معتقد است : تنها ماهیت انسانی آن است که در تاریکی شمعی بیفروزد . معنای زندگی ، زندگی کردن و تجربه کردن طبق حقیقت وجود انسان است .

یونگ یکی از مهمترین راه برای درک معنای زندگی را خودشناسی ، نگاه به درون و شناخت ماهیت خود می داند . خودشناسی حلقه گم شده انسان برای درک مفهوم زندگی است . زیرا به ظاهر برای انسان کشف جهان و ماهیت اجزای آن کاری مهمتر و هیجان انگیزتراز کاوش درونیات خود اوست .

انسانی که تحقیق می کند ، می آموزد ، می سازد و آفرینش گر و مخترع است . در تلاش است که از ماهیت همه چیز از ذره های سلولی گرفته تا دورترین کهکشانها ، از ماده تاریک گرفته تا سیاه چاله ها ، شناختی کامل و جامع پیدا کند و نقطه ای مبهم در شناخت پیرامون خود برایش باقی نماند  اما وقتی نوبت به شناخت روان خود می رسد از آن گریزان است یا ممکن است آن را بی‌فایده بداند.

و این گونه می‌شود که به گفته یونگ انسانها همگی اصیل و منحصر به فرد به دنیا می آیند ، اما به صورت نسخه هایی تکراری از دیگران می میرند. در واقع ما به ذات متمایز از دیگران هستیم اما در طی عمر به دایل گوناگون شبیه همدیگر بودن را می‌آموزیم.

 جدال معنی

به عقیده یونگ پاندول ذهن بین معنی و بی معنایی در حرکت است نه بین خیر و شر . زیرا خیر و شر مفاهیمی اجتماعی هستند اما انسان بر مبنای وجود و عدم وجودی معنا ارتباطی منطقی برقرار می کند .

تفاوت معنی در ذهن انسانها سبب می شود آن چیزی که برای برخی از افراد خیر محسوب می شود برای بعضی دیگر شر تعبیر شود . در واقع بزرگترین جدال بین انسانها بر سر تعبیری است که از معنای زندگی و پدیده ها حاصل می شود . حتی در بین افرادی که به ظاهر درک مشترکی از معنی یک پدیده دارند ، جزییات کوچکی در تفسیر معنی باعث پدید آمدن اختلاف نظردر بلندمدت می شود . برای مثال اختلاف معنی و تفسیر از یک ایدئولوژی یا کیش مذهبی باعث ایجاد فرقه های مختلف در بلند مدت در شاخه های متعدد می شود .

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه    چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند ( حافظ)

یونگ معتقد است : کفشی که اندازه پای کسی باشد پای دیگری را می آزارد . هیچ نسخه جهان شمولی برای زندگی وجود ندارد که در تمامی حالات کارساز باشد . آنچه برای ما مفید است شاید برای دیگران مضر باشد .

پس آنچه از مفهوم خیر و شر در ذهن داریم مربوط به اختلافی است که از معنی حاصل می شود .

رنج برای درک معنا

یونگ معتقد است که رنج باعث هشیاری است زیرا زندگی نیاز به تغییر دارد . به عقیده یونگ چالشهای زندگی بزرگترین فرصت برای خودشناسی و درک معنای زندگی هستند و شاید بدون این چالشها هیچ گاه درک درستی از معنای زندگی حاصل نشود .

گاهی یک شوک بزرگ مانند بیماری های سهمگین ، ورشکستگی ، جدایی یا از دست دادن عزیزان باعث می شود به یکباره همه چیز درون انسان به یکباره فرو ریزد و انسان مجبور است آن را با معنایی جدید دوباره واکاوی کند .  در بازسازی روان ، فرصتی مغتنم برای درک معنی زندگی حاصل می شود که شاید در شرایط نرمال این آگاهی کسب نمی شد .

به گفته یونگ ، آنان که از حقایق ناگوار روزگار چیزی نمی آموزند ، هشیاری کیهانی را مجبور می کنند تا آن حقایق ناگوار را آن قدر تکرار کند تا از آنها درس بگیرند . آنچه انکار کنیم بر ما چیره می شود . آنچه بپذیریم ما را دگرگون می سازد .

معنی زندگی در فیلم زیستن ساخته آکیرا کوروساوا

شاید یکی از زیباترین جلوه های معنای زندگی را بتوان در فیلم زیستن (Ikiru) ساخت آکیرا کوروساوا با تاثیراز رمان مرگ ایوان ایلیچ اثر تولستوی مشاهده کرد .

داستان درباره کانجی واتانابه کارمند میان‌سالی است که سی سال از عمر خود را در یک شغل خسته‌کننده اداری گذرانده‌است و اینک رئیس بخشی کوچک در شهرداری است. همسر او مرده و با پسر و عروسش زندگی می‌کند. بخش مهمی از زندگی او در بین پرونده های تو در توی اداره بایگانی گذشته است . او مدتها است که معنای زندگی را گم کرده و با چهره ای عبوس تنها به روزهای بازنشستگی و پس انداز حقوقش برای پسر و عروسش فکر می کند .

اما روزی بزرگترین شوک زندگیش را تجربه می کند و متوجه می شود که سرطان روده دارد و بیشتر از یک سال زنده نیست . ناگهان همه باورها و دستاوردهای زندگیش را فروریخته می بیند . متوجه زندگی زیست نشده و معنای درک نشده در زندگیش می شود .

ابتدا پس از آشنایی با یک نویسنده عجیب به خوشگذرانی در کافه های شبانه و میخواری و معاشرت با زنان روی می‌آورد .او که با پوچی و بی معنی بودن زندگی خود مواجه می شود عشرت و لذت جویی کوتاه را به عنوان راهی میانبر برای درک معنی زندگی می بیند. اما او حتی درکی از معنای لذت جویی و خوشگذرانی نیز ندارد و پس از مدتی متوجه می شود که این راه هم آن چیزی نیست که در شرایط فعلیش معنی زندگی را برای او تداعی کند .

یونگ معتقد است عمری که به خوبی زیست نشده باشد بیماری مهلکی است که به مرگ می انجامد . سرکوب خودمان آن زندگی را محدود می کند که به واقع خواهان آن هستیم .

او در روز بعد، تویو را می‌بیند که از کارمندان زیردستش است و امضای او را برای استعفا می‌خواهد. او از کارش خسته شده و به دنبال کار دیگری است. شادمانی و اشتیاق او به زندگی، واتانابه را به خود جذب می‌کند و سعی می‌کند زمان بیشتری را با تویو بگذراند. پس از مدتی تویو به نیت او مشکوک شده و از او می‌خواهد که او را رها کند. واتانابه بالاخره می‌گوید که به اشتیاق وشادی او علاقه‌مند است و می‌خواهد همانند او شاد باشد. تویو به او پیشنهاد می‌کند که در زندگی هدفی داشته باشد و کاری را انجام دهد که او را شاد می‌کند.

با شنیدن سخنان تویو، واتانبه درمی‌یابد که هنوز امیدی هست. او بقیه مدت عمر خود را صرف راضی کردن بوروکراسی اداری برای تبدیل حوضچه‌ای آلوده به یک پارک کودکان می‌کند . او برای این کار دشواری های فراوانی را برای راضی کردن مدیران رده بالای شهرداری را پشت سر می گذارد و با کمک زنان خانه دار اهل محل ( که به او به چشم یک ناجی نگاه می کنند ) بر تمام فرآیند ساخت پارک تا پایان پروژه با وجود بیماری شدید شخصا نظارت می کند .

 او سرانجام معنای زندگی را یافته است هر چند دیگر فرصتی برای زنده ماندن ندارد اما سرانجام او آن کاری را ( هر چند کوچک ) انجام داد که برایش معنا داشت .

یکی از صحنه‌های نمادین فیلم، شب پایانی عمر واتانابه است که در شبی برفی بر روی طناب بازی کودکان در پارک نشسته و آوازی را با آرامش و شادی می‌خواند. دقایقی بعد، پلیسی جسد او را پیدا می‌کند.

روان شناسی یونگ درباره دین چه می گوید ؟

نوشته : شهرام فرمانی

از نظر کارل گوستاو یونگ ،همه تجارب معنوی انسان ارزش توصیف دارند و هر شکلی از حقیقت نه فقط آن تجاربی که با فرضیه یا اعتقاد خاصی مطابق باشند ، باید جزئی از تجربه بشری محسوب شوند.

یونگ معتقد بود مثلاً اگر مردم عادی پدیده هایی مانند اشباح را تجربه کنند ، پس اشباح بدون توجه به وجود مادی یا غیر مادیشان باید همتایی حائز اهمیت در روان داشته باشند .

آن چه یونگ در این باره توصیف می کرد اما ذکر حقیقت های ماورایی یا کشف رازهای عالم نبود ؛ بلکه در تحقیقات خود برداشتی کاملا روان شناختی از مقوله مذهب و عقیده انسانها در طول تاریخ و تاثیرات متقابل آن بر روان انسان ارایه می کرد . 

او در مطالعه بر روی بیماران خود به این واقعیت دست یافته بود که درعمق روان انسان ها نیروهایی هستند که مانند پدیده های الهی برای افراد الهام بخش و دارای معنا هستند .

یونگ «خویشتن» انسان را حقیقتی روان شناختی می دانست که مفاهیم معنوی و خداگونه درادیان را برای انسان تداعی می کند. به اعتقاد او هر کس که با خویشتن خود مواجه شود ، تجربه ای را کسب می کند که انسانهای دینداراز تجربه الهام از پروردگار یا مقربان الهی دریافت می کنند . به همین دلیل است که عده ای درباره مشاهده خویشتن برتر یا ارتباط با فرشته نگهبان سخن می گویند . یونگ مواجه واقعی با خویشتن را غیرقابل درک توصیف عنوان می کند ، مانند کسی که عشقی را تجربه می کند که نمی تواند آن را برای دیگران توصیف کند .

به اعتقاد او نیروهای درونی در ذهن انسان سرچشمه ی عمیقی دارند و از خود آگاه ناشی نمی شوند . به عبارت دیگر خودآگاه انسان و دانش بشری که به مرور زمان تکامل یافته هیچ گاه به نیروهای درونی انسان دسترسی نداشته است و توان مهار آنها را ندارد . از این لحاظ ناخودآگاه انسان امروز با انسان های غارنشین اشتراکات فراوانی دارد .  ممکن است انسان این نیروها را روح ، مانا ، ابلیس یا الهه درون خود بداند .

بدین ترتیب در طول تاریخ کمتر روانشناس یا محققی را می توان یافت که مانند یونگ به مقولاتی مانند خدا ، مذهب یا متافیزیک نزدیک شده و درباره آنها تحقیق و اظهار نظر کرده باشد .

این برداشت از خویشتن سبب شد که یونگ همواره هم از طرف مذهبیون و هم از طرف مادی گرایان مورد انتقاد قرار بگیرد . عالمان مذهبی همواره یونگ را محکوم می کردند که سعی دارد مذهب را به کارکردی روان شناختی کاهش دهد و مادی گرایان او را متهم می کردند که او می خواهد ماوراء الطبیعه را جایگزین علم کند. به همین دلیل یونگ به سختی بر لبه تیز مرز بین این دو واقعیت پا گذاشت .

نقش اسطوره ها در مذاهب

یونگ در مطالعات خود دریافت پاره ای از محتویات ناخودآگاه انسان شبیه فرآورده های ذهن انسان بدوی است که یونگ آن را کهن الگو دانست . او دریافت که داستان ها ، افسانه ها و اسطوره های بشری در تمام تاریخ بشر اگه چه در جزییات متفاوت هستند اما کلیات مشترکی دارند و شکل اصلی خود را از دست نداده اند . این اسطوره ها با این که توسط جوامع یا افرادی که هیچگونه رابطه ی مستقیم فرهنگی یا تاریخی با یکدیگر نداشته اند آفریده شده اند اما همگی الگویی جهانی و مشابه دارند .

به عقیده یونگ این کلیات مشترک بخش وسیعی از ناخودآگاه انسان را تشکیل می دهند که او آن را ناخودآگاه جمعی نامید . ناخودآگاه جمعی گنجینه‌ای است از خاطرهٔ آثاری که آدمی از نیاکان بسیار دور دست و حتی غیرانسانی (حیوانی) خود به ارث برده است.

ناخودآگاه جمعی نه یک مفهوم فلسفی و نه یک باور مذهبی است؛ بلکه تلاشی برای ارائه توصیفی دقیق از دنیای درونی روان و رابطه آن با دنیای بیرونی و مادی است . یونگ به وسیله بررسی دقیق رؤیاهای بیمارانش به دنیای درونی روان پی برد و بسیاری از رؤیاها را به موضوعات مشابهی که در افسانه ها ، اسطوره ها و هنر و فرهنگ سراسر دنیا وجود داشت ارتباط می داد .

بر پایه تحقیقات یونگ اسطوره و کهن الگو پایه و مبنای بسیاری از ادیان ، مذاهب و فرقه ها هستند که هر یک با الگوگیری از نمادهای مشترک بر تمامی ادوار و تاریخ تاثیر گذاشته اند . او متوجه شد که باورهای بشر پیش از تاریخ سرچشمه می گیرند و با کمترین تحریکی از خود آگاهمان سر بر می آورند. عقده های ناشی از کهن الگو سبب می شود که فرد نقص های فردی خود را بر اسطوره ها فرافکنی کند .

به اعتقاد یونگ اسطوره های مذهبی می توانند حتی گاهی به عنوان «روان درمانی» علیه بسیاری از دردها و نگرانی های بشری ناشی از آسیبها و جنگها در بیماری و مرگ عمل کنند . برای مثال اسطوره جهانی « قهرمان » که یکی از رایج ترین و شناخته شده ترین اسطوره در کهن الگوها است ، همواره به مردی بسیار نیرومند و یا نمیچه خدایی اشاره دارد که بر بدی هایی در قالب اژدها ، مار ، دیو و ابلیس پیروز می شود و مردم خود را از تباهی و مرگ می رهاند .

در اسطوره های مذهبی گاهی داستانهای مشابهی درباره ی تولد معجزه آسا و مبهم قهرمان وجود دارند . این قهرمان ها معمولا مراحل کودکی خود را به سرعت پشت سر می گذارند و به نیروی فوق بشری و مراحل والای معرفتی دست می یابند تا علیه نیروهای اهریمنی مبارزه کنند . گاهی گرفتار غرور می شوند یا در اثر خیانت به افولی زودهنگام می رسند . سرنوشت بسیاری از آنها نیز مرگی قهرمانانه و فداکارانه است .

اسطوره قهرمان در بسیاری از اساطیر قدیم یونان و روم ، در فرهنگ ایرانی ، در ادیان ابراهیمی ، در خاور دور و حتی در میان ادیان قبایل بدوی نیز یافت می شود . بسیاری از متون مقدس و مراسم مذهبی به ستایش یا پرستش کهن الگوی قهرمان اختصاص یافته که به بر پایه آن ، پیروان آیینها با  برپایی رقص ، سرود ، نیایش و تقدیم قربانی ، موجب برانگیختن هیجان های الهی همانند افسون یک جادو در خودآگاه می شوند و فرد را به چنان پایه یی می رسانند که خود را قهرمان می انگارد . از این جمله می توان به معابد خدایان یونان باستان مانند دیونیسوس، هرمس ، زئوس و آتنا  در یونان باستان اشاره کرد .  

یونگ دریافت که یک انسان مومن به آیین مذهبی ، با فرافکنی بر اسطوره های مذهبی می تواند در دوره ای خود را از بند عقده های شخصی و نقصان های ذهنی رها کند و برای مدتی حتی کوتاه خود را به کمال انسانی نزدیک ببیند .

به اعتقاد یونگ اسطوره ی قهرمان اولین مرحله از پیدایش تمایز در روان است که در آن «ایگو» می کوشد در برابر حس تمامییت اولیه ذهن به استقلالی نسبی دست یابد و اگر نتواند تا حتی حدودی این استقلال را به دست آورد ، فرد نخواهد توانست با اطرافیان بزرگسال خود ارتباط مناسبی را برقرار کرده و با آنها بیامیزد .  اسطوره ی قهرمان یکی از راه هایی است که «ایگو» به یاری آن می تواند به خود آگاهی دست یابد .

خدایان مدرن :

همان گونه که ذکر شد همه اسطوره ها جایی در حافظه اجدادی انسانها دارند که در طی سالها بدون تغییر باقی مانده اند . راویان اولیه هیچ گاه در بند یافتن ریشه ی تخیلات خود نبودند . امروزه می دانیم که بسیاری از اسطوره ها روایتی مبالغه آمیز از زندگی واقعی شاهان و سرداران قدیمی بوده اند ، اما راویان می کوشیدند آن را به صورت نیرویی خداگونه و البته قابل دسترس برای همه جلوه دهند . در اکثر فرهنگ های باستانی هر یکی از اسطوره ها نمایانگر و تجسم یکی از صفات و تیپهای شخصیتی بودند که به ابعادی فراتر از ابعاد انسانی گسترش یافته بودند .

یونگ معتقد بود که اسطوره ها و الهه ها در ناخودآگاه ما وجود دارند که هنوز حتی در رؤیاها و فرافکنیهای ما ظاهر می شوند؛ هرچند در زمان معاصر این نمایه ها بیشتر به شکل ستاره های سینما و موسیقی و دیگر هنرهای نمایشی پدیدار می شوند.

برای مثال مارس در اسطوره های رومی ، آرس در اسوره های یونانی و تور در اسوره های نروژی ، الهه جنگ آوری و شهامت بودند . در تیپ های سینمایی برای مثال می توان ستاره هایی مانند سیلوستر استالونه یا آرنولد شوارزینگر را نمود این تیپ شخصیتی دانست . شجاع ، دلیر و پر از زخمهای درونی که به نوعی اسطوره قهرمان را نیز برای ما تداعی می کند .

یا برای مثال هرمس در اسطوره های یونانی نماد حیله ، هوش و نیرنگ بودند . در کاراکترهای سینمایی جیم کری یا ادمی مورفی معرف این شخصیت هستند .

همچنین برای الهه ونوس در اسطوره های روم و آفرودیت در اسطوره های رومی که خدای عشق و زیبایی هستند بیشتر شخصیتی مثل مرلین مونرو یا مدونا به ذهن می رسد ؛ یا الهه آرتمیس ما را به یاد لارا کرافت شخصیت بازی کامپیوتری و فیلم معروف « تامب رایدر» یا کاراکتر «پرنسس مریدا» در انیمیشن شجاع دل می اندازد .

احتمالاً هر صفتی که ما تحسین میکنیم ، به آن تمایل داریم یا از آن میترسیم به نوعی به الهه ها و اسطوره های تاریخی فرافکنی شده است .

کارکرد نماد ها در ادیان

یونگ در مطالعات خود متوجه حلقه ی پیوند میان اسطوره های اولیه باستانی با نمادهای آفریده شده توسط ناخودآگاه شد .

به اعتقاد یونگ وقتی انسان چیزی را ملکوتی می نامد ، در واقع نه از شواهد انکار ناپذیر بلکه تنها از نامی که پایه بر باورهای آن دارد بهره گرفته است . زیرا ذهن انسان به صورت انتزاعی توان تعریف وجودی الهی را ندارد . بنابراین انسان با نمادسازی مفاهیم الهی ، برای خود انگاره هایی فراسوی ذهن ایجاد می کند .

به عبارت دیگر از آنجایی که پدیده های بیشماری فراسوی حد ادارک ما وجود دارد که نمی توانیم به درستی آنها را بفهمیم یا درک کنیم ؛ اما به یاری اصطلاح ها و نشانه های نمادین می توانیم برداشتی سمبولیک از آن ارایه کنیم. به همین سبب است که ادیان از زبانی نمادین بهره می گیرند و خود را با نمایه ها تعریف می کنند . انسانهای

انگاره هایی مانند خدا ، بهشت ، دوزخ ، قربانی کردن ، مرگ ، آفرینش و تولد دوباره همواره به صورت نماد های مختلف در اسطوره ها ، آیینها و ادیان جلوه یافته که آثار آن را می توان در نقاشی ، پیکرتراشی ، معماری و دیگر هنرهای به اشکال مختلفی یافت کرد . این نمایه ها حتی در خوابهای ما نیز نمود پیدا می کنند که خود جلوه یی ویژه از ناخود گاه جمعی است .

 به اعتقاد یونگ انسان در بسیاری از خواب ها با نمایه ها و تداعی هایی شبیه انگاره ها ، اسطوره ها وآداب مذهبی بدوی ها روبرو می شود که حتی ممکن است ربطی به دین فعلی او نداشته باشد یا از چرخه اعتقادات او خارج باشد . او معتقد بود که این نمایه ها عناصر روانی بسیار قدیمی هستند که در ذهن بشر باقی مانده اند .

تاریخ نمادگرایی نشان می دهد که هر چیزی می تواند در آیین ها معنای نمادین پیدا کند مانند اشیاء طبیعی ( سنگها ،‌گیاهان ، حیوانات ، انسانها ، خورشید ، ماه ، آب و آتش ) یا آن چه دست ساز انسان است مانند خانه یا کشتی و حتی اشکال تجریدی مانند اعداد ، مثلث ، مربع و دایره ). اما مهم این است که هر یک از نمادها اهمیت روانی بسیاری دارند که در اینجا به چند نمونه اشاره می کنیم .

 

نماد دایره ، چهارگوش و ماندالاها

نماد دایره یکی از نمادهایی است که در اشکال مختلفی در آیین ها و ادیان نمود پیدا کرده است . به اعتقاد یونگ دایره نماد «خود» یا Self و همچنین بیانگر وحدت و تمامیت ذهن است . 

 این نماد در بین مردم بدوی به صورت پرستش خورشید نمایان شده و در ادیان به صورت هاله ای بر صورت اسطوره ها دیده شده و حتی الهام بخش شهرهای باستانی و معابد نیز بوده است . دایره همچنین در ادیان شرقی و ماندالا ها نمود داشته است .

ماندالا کلمه ای سانسکریت و به معنای دایره است، اما در کاربرد عمومی نوعی هنر مذهبی شرقی است که از دایره هایی ساخته شده است که درون آن مربع یا چند ضلعی های منظم دیگر قرار دارد .

ماندالاها در ادیان شرقی به نوعی معرف رابطه ی کیهان با قدرت الهی هستند و برای یوگی ها نیز نمادی برای آرامش و تأمل هستند.

از دیدگاه روانشناسی یونگ معنای سمبل ماندالا این است که فرد به تدریج از خودآگاه فردی به وحدت درونی عمیق تری با الوهیت می رسد .  

یونگ شیفته این حقیقت شده بود که خیلی اوقات ماندالاها در رؤیاهای بیمارانش نمودار پیدا می کردند . این نمادها دقیقا هنگامی پدیدار می شدند  که بیماران او سعی داشتند به یکپارچگی درونی بازگردند. از نظر یونگ، دایره ماندالا نماد آن یکپارچگی نهایی بود که فقط برای خویشتن امکان داشت و مربع ها و چند ضعلی های درون دایره نماد یکپارچگی محدودی بود که برای «خودآگاهی فردی» امکان پذیر است .

 ماندالاها به عنوان ترکیبی از دایره و مربع، بازتاب تلاش روان برای مربعی کردن دایره و امکان پذیر کردن یکپارچگی فرد با خویشتن است.

بر اساس یک اسطوره ی آفرینش هندی ، خدای برهما در حالی که بر روی نیلوفر عظیم هزار کاسبرگ ایستاده بود به چهار جهت اصلی نظر انداخت.  این نگاه به چهار جهت از روی دایره ی گل نیلوفر ، نوعی جهت یابی مقدماتی بوده که برای آغاز خلقت ضروری می نمود. داستانهای مشابهی نیز برای بودا ذکر شده است . به هنگام تولد بودا نیلوفری از زمین سربرآورد و بودا بر فراز آن رفت تا ده جهت جهان را تماشا کند . در ادیان مایاها متعلق به آمریکای مرکزی زمین را به صورت نمادین به شکل  مربع چهارگوش نشان می‌دادند که در چهار نقطه شرق ، غرب ، جنوب و شمال ، چهار فرشته نگهبان از چهار ستون آسمان نگهداری می کردند .

این جهت یابی فضایی برهما و بودا را می توان نماد نیاز جهت یابی روانی فرد انگاشت . چهار عملکرد خودآگاه یعنی « اندیشه » ، «احساس» ، «مکاشفه » و« شعور» که به وسیله ی یونگ ذکر گردیده به انسان این امکان را می دهد که ادراکات درونی و بیرونی خود را تعبیر کند . انسان به لطف همین چهارعملکرد است که می تواند تجربه ی خود را درک کرده و واکنش نشان دهد .

 نگرش چهارجانبه به جهان توسط برهما لزوم این چهار عملکرد را نمادین می.کند در هنرهای ماندالایی ، دایره اغلب هشت پر است و این نشان دهنده ی انطباق متقابل چهارعملکرد خود آگاه است که موجب پیدایش چهار عملکرد میانجی دیگر می شود . بعنوان مثال اندیشه از احساس رنگ می گیرد و احساس به جانب شعورمی گراید. در ماندالاهای متداول تر دو سه گوش در هم رفته نیز بیانگر وحدت و تمامییت روان یا خود و دربرگیرنده ی خودآگاه و ناخودآگاه هستند.

ماندالا در معماری نیز نقش مهمی ایفا میکند طرح اصلی بناهای مذهبی و غیر مذهبی بسیاری از تمدنها بر ماندالا استوار است . همچنین تعدادی از شهرهای قرون وسطا بر مبنای طرح ماندالایی ساخته شده اند و دیوارهای دایره ای شکل گرداگرد آنها ساخته شده بود.

هر بنایی که بر مبنای طرح ماندالا ساخته شده باشد به نوعی فرافکنی تصویر کهن الگویی از ناخودآگاه به جهان خارج است . شهر، قلعه و یا معبد هر کدام نماد وحدت روانی هستند و بدین سان بر روی افرادی که وارد آنها می شوند و یا در آنها زندگی می کنند تأثیری خاص می گذارند. فرافکنی محتوای روانی در معماری و سایر هنرها  صرفاً ناخودآگاه است .

در نقاشیهای مسیحیان ماندالاهای بسیاری به چشم می خورد که رایج ترین آنها مسیح را در میان چهار قدیس نویسنده ی انجیل نشان می دهند. این چهار نماد خود وام دار چهار نماد خدای خورشید مصریان باستان ، هوروس  و چهار پسرش است که نماد آنها برای محافظت از مومیای ها در مقبره ها قرار داده می شد .

صلیب مسیحی یا چلیپای ترسایی نیز در شکل سنتی خود از  چهار ضلع مساوی تشکیل شده بود . چلیپا نماد گرایش به بالا بردن محل مرکز انسان و ایمانش از زمین به سوی حوزه ی روحانی در آسمان است. سرچشمه ی این گرایش آرزوی تحقق بخشیدن کلام مسیح است که گفته بود : «ملکوت من در این دنیا قرار ندارد» .  چلیپا به صورت چهار پر از نمادهای آیین مهرپرستی در ایران باستان نیز می باشد که بعدها در پرچم درفش کاویانی مورد استفاده ایرانیان در دوره ساسانی بوده است . 

دایره در نقاشیهای فرقه ی ذن هم دیده میشود . «دایره» در فرقه ی ذن بیانگر روشنگری و نماد کمال انسانی است . همچنین در آیین تائو یکی دیگر از ادیان شرقی نماد یین و یانگ تشکیل شده از دایره ای است که نیمی از آن روشن و نیمی دیگر تاریک است اما هر دو نیمه تاریکی و روشنایی به سمت یکدیگر امتداد یافته اند. در این نماد ، یین ( در لغت به معنای سمت سایه گرفتهٔ تپه ) و یانگ ( در لغت به معنای سمت آفتاب‌رو ) کاملاً به هم وابسته‌اند و هیچ‌کدام بدون دیگری نمی‌توانند وجود داشته باشند. ( نور بدون تاریکی معنی ندارد.)

بر اساس این نماد در همه پیده ها و اشیای غیر ایستا در جهان هستی دو اصل متضاد ولی مکمل وجود دارد که به آن وحدت اضداد می گویند . در اصطلاح روانشناسی نماد وحدت اضداد است یعنی وحدت دنیای شخصی فنا پذیر« من » با دنیای فنا ناپذیر«غیر من» که این اتحاد هدف غایی تمام ادیان بوده است  .

یونگ در توصیف مفهموم آنیما و آنیموس ( یعنی بعد زنانه و مردانه هر انسان ) نیز جلوه ای از وحدت اضداد دو پدیده مکمل در روان انسان را تشریح کرد . چیزی که یونگ آن را مرکز وجود خویشتن یا الهه درون ما نامید . 

در بسیاری از آیین های بدوی و ادیان شرقی به این امر ازدواج مقدس گفته می شود که یکی دیگر از ابعاد اتحاد بین دو اصل مکمل یعنی نر و ماده است . دانش مرد با عشق زن درهم می آمیزد و اتحاد آنها به صورت آداب نمادین ازدواج مقدس جلوه می کند.

برای مثال در آیین هندو شیوا یکی از ایزدان بزرگ هندو با وجه مردانه و نماد قدرت و خلاقیت  با شاکتی ایزدبانوی هندی که نماد زندگی و آفرینش است در هم می آمیزد و وحدت اضداد شکل می گیرد و پس از این آمیزش مقدس ، وحدت کامل روانی، سکوت ذهنی و خاموشی ایگو شکل می گیرد .

 

دین در دنیای امروز

شاید دین در دنیای امروز دیگر آن کارکرد سابق را نداشته باشد . بسیاری از انسانهای  امروز نمی پذیرند که ما وابسته ی قدرت های خارج از قلمروی اراده مان هستیم. بسیاری از موجودات اسطوره ای امروزه در موزه ها جای گرفته اند و پاره یی دیگر هنوز قدرت دیرنیه خود را در فیلم های ترسناک یا حماسی به نمایش می گذارند .بسیاری از پیشوایان روحانی نیز  نیز به جای درک راز نمادهای مذهبی به فکر حفظ نمادهای مذهبی هستند .

 شاید انسان امروز کارهای روزمره اش را بدون نیاز به راز و نیاز یا ذکر مانترا انجام دهد و از نیایش های روزانه خود چشم پوشی کند  اما یونگ معتقد است ، انسان امروزی به سبب فقدان درون نگری ، بهای گزافی برای حفظ اعتقاد خود پرداخته است . او نمی داند که او با وجود منطق و کارآیی ، همچنان اسیر قدرتهایی است که نمی تواند مهارشان کند .  یونگ می گوید خدایان و ابلیس ها مطلقا نابود نشده اند و تنها نام های خود را تغییر داده اند . پدیده هایی که موجب ایجاد نگرانی و تشویش های مبهم در انسان شده تا به قرص های بی اثر ، الکل و مخدر پناه برد یا گرفتار روان نژندی مهلک شود .

به گفته یونگ تمدن امروزی هم گرفتار همان اسطوره های بدوی است. ما هم ناخود آگاهانه از همان پیشداوری ها ، امیدها و انتظارات تغذیه می کنیم و به صلح جهانی ، برابری انسانها  ، حقوق ، عدالت و البته به بهشت جاوید خداوند در روی زمین اعتقاد داریم .امروزه به نظر می رسد که میلیونها نفر دیگر اعتقادی به هیچ دینی ندارد اما این تا زمانی است  در زندگی روزمره  مشکلی پیش نیاید ، اما بمحض آنکه درد و رنجی در روان انسان بوجود می آید  یا شبه مرگ بر روی سر انسان می نشیند همه چیز فرق خواهد کرد. آنگاه ممکن است در اوج استیصال به مفاهیم معنوی یا الهی روی بیاورند یا دنبال معنای زندگی باشند .

یونگ اعتقاد دارد که انسان امروزی گمان می کند که خود را از بند خرافات رهانیده است اما نمی داند تا چه اندازه عقل گرایی ، واکنش های وی را در برابر نمادها و انگاره های فوق طبیعی از میان برده و او را در برابر دنیای پنهان روانی آسیب پذیر کرده است . بسیاری از سنتهای اخلاقی و ذهنی او تخریب شده اند  و بهای این تخریب سرگشتگی و از هم گسیختگی فراگیر است .

روان شناسی یونگ پاسخ کلی نیست ولی امکان یک جهان بینی تازه را فراهم می کند که برخلاف دنیای مادی گرایی که سرد و عاری از احساس و فاقد شعور است ، دنیایی را توصیف میکند که گرم ، زنده و دارای شعوراست . در چنین دنیایی هر فرد به فرد دیگر و به تمام جنبه های جهان هستی پیوسته است . با این حال هر فرد همچنان یک انسان منحصر به فرد است زیرا سرنوشت منحصر به فردی دارد و یونگ این سرنوشت را فردیت می نامد . یعنی همان مسیر رشدی که هر یک از ما در طول زندگیمان می پیماییم .


منابع : انسان و سمبلهایش : نوشته کارل گوستاو یونگ . ترجمه دکتر محمود سلطانیه

یونگ شناسی کاربردی : نوشته رابین رابرتسون ترجمه : ساره سرگلزایی

خاطره ای از سال 1391 از شجریان


داشتم سوار هواپیما می شدم. از فرانکفورت به تهران می آمدم . پریسا همراهم بود . این اولین سفر اروپاییم با پریسا بود . نمایشگاه اتومکانیکای آلمان دیگه بهانه ای شده بود برای اروپا گردی . در آلمان مهمان نمایشگاه بودیم و بعد سری به هلند و پاریس زدیم . خیلی خسته بودم . کل شب را در فرودگاه روی صندلی ها دراز کشیده بودم . تاریخ بلیط اتوبوس هلند به فرانکفورت با تاریخ بلیطمان یک روز فرق داشت و همان یک شب رو هم زورمان آمد صد یورو پول هتل بدهیم .

به غیر از خستگی پیش آمد مسخره ای در فرودگاه بیشتر کج خلقم کرده بود . ماجرا از این قرار بود که لپتاپم رو کنار صندلی به شارژر وصل کرده بودم و برای اینکه به خیال خودم جای لپتاپ رو امن کنم اون رو درون کیف گذاشته بودم . از دور شبیه یک کیف رها شده بود که سیمی از توی آن درون شارژ رفته بود . با فاصله ای داشتم واسه خودم قدم می زدم و از دور هوای کیف را داشتم که ناگهان دیدم خانمی از کارمندان فرودگاه بسیار برافروخته همراه با پلیسی که بیسیم در دست داشت با داد و فریاد دنبال صاحب کیف می گشت . اول متوجه نشدم دارد به کیف من اشاره می کند بعد که سراغ کیف رفتند سراسیمه به سمت آنها رفتم . پلیس فرودگاه با بداخلاقی گفت : کیف برای شماست ؟ گفتم بله . گفت داخلش چیست . گفتم ( خبر مرگم ) لپتاپ و آرام آن را از کیف آرام درآوردم .  پلیس لپتاپ را وارسی کرد و با همان بداخلاقی گفت . لطفا کیف رها شده داخل سالن نگذارید و کنارش بمانید .

این همه هیاهو واسه یه لپتاپ؟ یادم افتاد که هفته پیش در فرودگاه های اروپا بمب گذاری شده بود و برای همین آنها از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسیدند .با کج خلقی کیف را برداشتم و عطای شارژ کردن رو هم به لقایش بخشیدم . این قدر در طول مسیر از پلیسهای آلمانی بداخلاقی دیده بودم که دیگه ظرفیتم پر شده بود . یک رفتگر پاکستانی که داشت کل ماجرا را می دید با لبخند مرا نگاه می کرد و من با اشاره و با شوخی گفتم چی می گن اینها ؟ اون هم با اشاره دست گفت : ولشون کن مخشون تاب داره .

بالاخره وارد هواپیما شدیم و دنبال صندلیمان گشتیم . کیف لپتاپ رو سفت چسبیده بودم که دیگه بهش گیر ندهند. وقتی با دقت به شماره صندلیمان در کارت پرواز دقت کردم متوجه شدم که بخشکی شانس ! صندلی هواپیمایمان دقیقا یک ردیف مانده به آخر کنار دستشویی بود . پریسا کمی غرغر کرد : ما که اولین نفر تو صف کارت پرواز بودیم چه طور این جای مزخرف رو نصیبمان کردند ؟

کج خلقی نیمه شبمان کامل شده بود . بالاخره جاگیر شدیم و روی صندلیمان آرام گرفتیم که از سمت درب عقب هواپیما مسافری وارد راهرو شد و دقیقا روی صندلی کناری ما در ردیف بعد نشست . به چهره مرد دقت کردم چند ثانیه طول کشید که چهره او را تشخیص بدهم . نه اشتباه نمی کردم . ناگهان با دست پای پریسا را تکان دادم و گفتم . پریسا اشتباه نمی کنم ؟ این آقا شجریان نیست ؟ پریسا انگار که به برق وصل شده باشد از جا جهید و به مرد مسافر خیره شد . با صدای بلند گفت :  چرا خودش است !!!

باورمان نمی شد شجریان دقیقا کنار صندلیمان نشسته باشد . فقط یک راهرو کوچک هواپیما بینمان بود. من خبرنگار بودم و شخصیتهای سیاسی و فرهنگی زیادی را از نزدیک دیده بودم و هیچ وقت از دیدن کسی هیجان زده نمی شدم . اما اینبار آدرنالین فراوانی در خونمان ترشح شده بود .

پریسا روی من نیم خیز شده و با صدای بلند گفت : سلام آقای شجریان .

شجریان با آن لبخند همیشگی و مهربانانه سری تکان داد و گفت : سلام عرض کردم شبتان به خیر .

 با صدای پریسا نگاه بقیه مسافران هواپیما هم به سمت عقب هواپیما برگشت . پچ پچ ها شروع شد و مسافران یکی یکی به سمت عقب هواپیما می آمدند و با او خوش و بش می کردند . کم کم مسافران جلوی هواپیما هم متوجه حضور او شده بودند .

 متوجه حضور او در هواپیما شدند و همگی به سمت عقب هواپیما هجوم آوردند . شجریان که ظاهرا با اینجور صحنه ها و واکنشها آشنایی داشت با وجود این هجمه عظیم آن هم داخل هواپیما شوکه نشد و برخوردی عادی داشت . با همه با لبخند سلام و علیک می کرد و با آنها گپ می زد.  اما مسافران هیجان زده به گپ زدن بسنده نمی کردند و کم مانده بود که خود را در آغوش او بیندازند . مهمانداران آلمانی که از این هجمه در هواپیما شوکه شده بودند حدس زدند که با یک سلبریتی ایرانی طرف هستند و چند نفره مسافران را به زور به سمت صندلی هایشان هدایت می کردند . مسافرها بالاخره روی صندلی هاشن نشستند اما همه به حالت نیم خیز همچنان داشتند عقب هواپیما را نگاه می کردند و تقریبا در کل پنج ساعت هواپیما تا زمان نشستن شجریان بی نوا را راحت نگذاشتند و مرتب برای احوال پرسی و گرفتن امضا پیش او می آمدند . یعنی دقیقا راهروی حد فاصل ما و شجریان .

کلافه شده بودیم . نه جای نفس کشیدن مانده بود نه امکان معاشرت ما با آقای شجریان . صبر و حوصله او دیگر ما رو هم بی اعصاب کرده بود که ناگهان با صدای بلند گفتم : دوستان گرامی اگر ممکن است به آقای شجریان فرصت استراحت و نوشیدن چایی بدهند . اگر هم کسی امضا می خواهد کاغذها را به بنده بدهند که ایشان امضا کنند . شجریان هم با لبخند از پیشنهاد من استقبال کرد .

پیروزمندانه از ماموریتی که برای خودم تراشیده بودم . با پریسا کاغذها رو از ملت می گرفتیم و به شجریان می رساندیم . شجریان هم با حوصله یک جمله تکراری روی کاغذها می نوشت . این شعر حافظ :

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی .

و زیرش هم می نوشت تقدیم به مهربان... ( اسم امضا گیرنده)

چقدر همیشه از این کار امضا گرفتن از هنرمندان و ورزشکاران متنفر بودم . اما این دفعه بدم نمیومد خودمون هم دست خط شجریان رو آن هم با آن خط خوشش داشته باشیم . برای ما هم همان شعر را نوشت . خطاب به پریسا.

پریسا بالاخره یه فرصت خالی هم پیدا کرد و کنار شجریان نشست و با او گپ چنددقیقه ای زد و بعد هم سه نفری عکس یادگاری گرفتیم . توی عکس قیافه من و پریسا با توجه به اینکه شب قبلش تو فرودگاه خوابیده بودیم خیلی شلخته بود .اما باز هم می ارزید . نکته دیگه این بود که برایم جالب بود که شجریان چطور در قسمت فرست کلاس صندلی رزرو نکرده بود و همچین جای افتضاحی در هواپیما نشسته بود . در همون پرواز همایون ارشادی هم جز مسافرین بود و در فرست کلاس نشسته بود . اما با وجود شجریان فکر کنم هیچ کس اصلا متوجه حضورش هم نشد .

بالاخره هواپیما به تهران وارد شد و در فرودگاه امام نشست . ما هم با توجه به اینکه ته هواپیما بودیم پشت سر شجریان راه افتادیم . توی صف گیت هم پشت سرش بودیم . ساعتهای نیمه شب بود و صف گیت بسیار شلوغ بود . گفتم از اون روزهاست که حداقل نیم ساعت تو صف وایسیم . هنوز هم نگاه های مسافرین تو صفهای دیگه به شجریان بود . دیگه داشت گیت به آخر می رسید که یک مرد مسن عینکی آمد و کنار شجریان ایستاد و به شجریان گفت : سلام استاد من ایرانی مقیم آمریکا هستم و اولین بار هم هست بعد انقلاب به ایران میام . ما تو کنسرت سانفرانسیسکو در خدمت شما بودیم . شجریان هم که بسیار خسته بود باز هم با خوشرویی سر تکان داد . اما چانه مردک تازه گرم شده بود و تا گیت به آخر برسه حسابی سر شجریان را با حرفهای بی سر و تهش برد . خلاصه شجریان از گیت رد شد . افسر گیت هم با دیدن شجریان چشمانش گرد شد و لبخند مصنوعی زد . اما مرد پرچانه پررو پررو جلوی ما ایستاد که نفر بعدی داخل گیت شود که من که حسابی ازش لجم درآمده بود با دست او را کنار زدم که ببخشید نوبت ما هست . شما خارج صف تشریف آوردید ! مردک با نگاه گرد شده به من نگاه کرد . من هم با نگاهی عصبانی با زبان بی زبانی به او گفتم این همه سال خارج بودی هنوز رعایت صف رو یاد نگرفتی ؟؟؟

از گیت که رد شدم دیدم یه کرور خبرنگار شجریان را دوره کرده بودند . شجریان گپ کوتاهی با همه آنها زد اما هیچ مصاحبه ای نکرد و به سمت آشنایانش که به دنبال او آمده بودند رفت و بین جمعیت محو شد .

از پله برقی فرودگاه پایین آمدم . مامان و بابا آ«ده بودند دنبالمون . با اونها روبوسی کردیم و عکس شجریان را که در فرودگاه گرفته بودیم بهشون نشون دادم . از تعجب شاخ در آوردند . با نگاه دنبال شجریان در فرودگاه گشتند و من با لبخند گفتم : عزیزم پرنده پر زد رفت !!


نقدی فلسفی - موزیکالی بر فیلم لالالند


آیا زندگی یک خیال است یا خیالهای ما در یک دنیای فانتزی وجودی مستقل از ما دارند که گاهی به عنوان واقعیت در زندگی ما جلوه می کنند؟
فیلم لالالند که چند سال پیش در هالیوود گرد و خاک به راه انداخت از آن در ایران خیلی استقبال نشد . همون ده دقیقه اول فیلم کافی است که با خودمان فکر کنیم با یک فیلم موزیکال لوس با افه های هالیوودی طرف هستیم . اما قضاوت نکنید ! فیلم قراره ما را به یک سفر جادویی ببرد و دنیاهای جدیدی رو برایمان باز کند .
داستان فیلم ساده است . پسری جوان به نام سب که عشقش موزیک جز ( یا همون جاز) آن هم به صورت سنتی است و آرزوی به راه انداختن یک گروه مستقل موزیک جز رو داره ‌.غافل از این که موزیک جز دیگه در دنیای امروزی بین نسل جدید طرفدار چندانی نداره و فشار مالی این داستان مانع از رسیدن به آرزوی دیرنه اش شده .
از طرف دیگر دختری بنام میا  که مثل خیلی از دخترهای جوان عاشق بازیگری است و با وجود استعداد فراوان هیچ وقت به خاطر مافیای سینما راهی حتی کوتاه به دنیای بازیگری پیدا نمی کنه .
تا اینجای کار همه چیز مثل کلیشه های تکراری است . ضمن اینکه داستان به صورت موزیکال جلو می ره . این دو جوان طی یک داستان بامزه سر راه هم قرار می گیرند بالاخره با همدیگه تیک می خورند و با اینکه خیلی زمینه های مشترک فکری با هم ندارند اما یک نقطه مشترک رابطه آنها را پررنگ تر می کند . خیال پردازی !
فیلم با فرمی ماهرانه خیال پردازی های این زوج بامزه و البته خل و چل رو با موسیقی همراه می کنه و هر دو سوار بر بال خیال رویاهای خود را هر روز با هم به صورت آواز می خوانند و با هم می رقصند . اما در زندگی واقعی همچنان مشکلات و چالش ها سر جایشان هستند و حتی اندکی هم از دردسرها و سرخوردگی شان در دنیای واقعی کم نمی شود . اما نوار خیال پردازی ها ادامه داره. انگار که روی اسکیت پاتیناژ سوار هستی یا در حال رانندگی با صدای بلند هر روز آن را با خود زمزمه می کنی . رویاهایی که آرزوی رسیدن بهش رو داری یا آرزوهای سرخورده ای که می تونستی داشته باشی اما دور روزگار سرنوشت دیگه ای رو برات رقم زده. اما همچنان می تونی خیالش رو مثل یک زندگی موازی در ذهن زنده نگه داری .  
فیلم دوگانه واقعیت و خیال را زیبا و به صورت موازی و البته با کمک موسیقی و جلوه های ناب تصویری جلو می برد و گاهی حتی تشخیص مرز خیال و واقعیت رو از بین می بره .
داستان خیلی برای رابطه سب و میا کش و قوس درست نمی کنه و اونها بر خلاف عشاق سنتی به هم می رسند و رابطه خوبی رو با هم شروع می کنند . اما مشکلات زندگی و آرزوهای تحقق نیافته هنوز سرجایش باقی مونده و لاو ترکوندن هیچ مشکلی رو نتونسته حل کنه . این زوج عاشق بالاخره متوجه می شن که خود همین رابطه از دلایل تاخیر افتادن توی موفقیتهای کاریشون بوده . اما حالا ارزشش رو داره که به خاطره موقعیتهایی که اتفاقا هر روز داره سر راهشون قرار میگیره روی رابطه خط بندازند ؟
از کجا معلوم اگر رابطه قربانی شود رویاها هم به همان شکلی که می خواهیم تحقق پیدا می کنند ؟
سرانجام پایان فیلم ِ یک تراژدی غم انگیز و البته باشکوه رو رقم می زنه  . داستان ناگهان چند سال جلو می ره . رابطه سب و میا به پایان رسیده . میا حالا به یک هنرپیشه معروف بدل شده و با مرد دیگری ازدواج کرده . یک روز که در ترافیک گیر می کنند تصمیم می گیرند ماشین را پارک کنند و به یک کافه جز که در همان حوالی است بروند . حالا صاحب کافه جز و سردسته گروه موسیقی کیست ؟ همان سب خودمون که حالا یک کافه جز بسیار موفق و محبوب رو به همان شکلی که دوست داشت اداره می کند . ( تو ایران چیزی به نام کافه جز نداریم واگر نرفته باشید نمی شه تصور کرد که چقدر جای دوست داشتنی هست – چی داریم که کافه جز داشته باشیم ؟؟؟)
 میا و همسرش روی صندلی ردیف جلو می نشیند و ناگهان چشم سب و میا با هم طلاقی می کند . اندوه سنگینی روی نگاهشان می نشیند. سب با مکثی طولانی شروع به نواختن پیانو می کند و در یک پرده خیال خودش و میا را تصور می کند که آن موقعیتهای شغلی در جلوی راهشان قرار نمی گرفت و آنها زندگی شاد و ساده ای رو با هم ادامه داده بودند و حتی بچه دار هم شده بودند . پرده خیال آنقدر زیبا جلو می رود که خدا خدا می کنیم که  پایان واقعی فیلم همین باشد . اما ناگهان نقطه کات زده می شود و با تمام شدن موسیقی همه به دنیای واقعی برمی گردند و نگاه خداحافظی سب و میا یک دنیا حرف با خودش دارد .
اینکه ما در دنیای خیال همیشه بهترین نسخه از آرزوها و رویاهای سرخورده و به تحقق نیافته رو گاهی هم به کمک  موسیقی برای خودمان نقاشی می کنیم اما واقعیت تلخ همچنان مثل یک تابلوی نازیبا در جلوی چشممان رونمایی می کند .

کرونا

زمان گذشت و هر چه از آن سه هفته جهنمی که کل خانواده درگیر کرونا شدیم دور می شوم تازه متوجه جزییات ترسناک آن می شوم . کرونای دلتا . مهمترین آفتی که در این بیماری در روزهای اول با آن مواجه بودیم بی اطلاعی از ماهیت آن و سرسری گرفتن آن و مقایسه با کرونای قدیمی بود . هیچ وقت فکر نمی کردم کرونای دلتا تا این حد وحشی و تهاجمی است و هر بلایی که دلش بخواهد سر آدم می آورد . ویروس مثل یک رهبر اکستر در وسط نشسته بود و به هر کداممان که اشاره می کرد باید با ساز بی رحمانه او می رقصیدیم و نغمه بیماری هر کداممان هم با دیگری فرق می کرد .


همه چیز از آنجا شروع شد که فهمیدیم مامان کرونا گرفته . هنوز این موج ویرانگر در کل کشور راه نیفتاده بود. گفتیم با داروی گیاهی و استراحت و سوپ و تقویتی بهتر میشه . اما نشد . علامتها هر روز بیشتر و شدیدتر شدند و درد و رنج از حد تحمل خارج شد . بعد فهمیدیم بابا هم درگیر شده و بعد پریسا هم که با مامان در تماس بود و بعد هم شهروز و آخر هم خودم . اما مشکل مامان جدی تر از این حرفها بود اکسیژن بیرحمانه پایین می آمد . دستگاه اکسیژن سنج وسیله ترسناکی شده بود که حتی از نگاه کردن به اون هم هراس داشتیم و هر بار که عدد دستگاه رو چک می کردیم عرق سرد روی پیشانمیان می نشست .  وقتی اسکن مامان رو گرفتیم و فهمیدم شصت درصد درگیری داره تازه فهمیدیم کجای داستان هستیم .


در وضعیتی بودیم که بیمارستان ها انباشته از بیمار بودند و هیچ جایی برای بستری کردن و حتی ویزیت وجود ندارد . دست به دامن دوستان و آشنایان شدیم تا آخر توانستیم در بیمارستانی دولتی در آن ور شهر اولین دوز رمدسیور را تزریق کنیم آن هم با پرداخت دو ملیون تومان . این تازه دوز اول بود . واقعا اگر کسی نداشت باید سرش رو می گذاشت می میرد؟ رفتارهای عصبی و پرخاشگرانه پرسنل بیمارستان حالمان رو بدتر کرده بود . شاید هم حق داشتند اینقدر عصبی و بی ادب باشند . وقتی روزی چهار پنج مورد فوتی در فقط در بخش اورژانس خود می دیدند باید هم اینقدر عصبی باشند . دیدن یکی دو مورد فوتی و جیغ و فریاد کردنهای همراهانشان هم نصیب ما شد . آن هم جلوی بیمار بدحال خودمان . انگار که در صف مرگ نشسته ای تا نوبت خودت برسد .  بیمارستانها علننا برای مراجعه های بعدی جوابمان کرده بودند و به سمت داروخانه ها حواله مان دادند .


شهروز و پریسا در حالی که خودش از تب می سوختند و بدن درد عذابش می داد در صفهای طولانی داروخانه بیست و هشت فروردین ایستاند و با قیمت گزاف داروی رمدیسور تهیه کردند . ببینید ممکنه چند نفر دیگه ممکنه در این صف آلوده شده باشند . اکثر افراد عضو یک خانواده مریض بودند . و باز هم قیمت گزاف و عجیب داروی رمدیسور و کاسبی دولت از بیماری مردم . 

حال مامان دیگه واقعا وخیم شده بود . یک دستگاه اکسیژن اجاره کرده کردیم برای دو هفته نزدیک به چهار میلیون تومان . تازه خیلی خوش شانس بودیم که پیدا کردیم . از این همه بی پناهی در این مملکت بدون صاحب جان و قلبمون به درد اومده بود .


در حالی که سایه شوم لخته شدن خون هر لحظه مثل یک پرنده شوم روی سرمان بود با سونامی از توصیه های پزشکی و غیر پزشکی از طرف اقوام و دوستان و آشنایان مواجه بودیم . یکی می گفت راه حل فقط کندره . یکی می گفت دمنوش های گرم مزاج یکی می گفت یه شربت جدید تو تلوزیون تبلیغ کردن عالیه . یکی می گفت برایش امن یجیب می خونم . یکی فرادرمانی می فرستاد . همه داروهای سنتی و صنعتی رو آزمایش کردیم و راه حل فقط همون تزریق رمدیسور بود که خوشبختانه در دوز پنجم روی مامان جواب داد .

هنوز در ماه عسل خوب شدن تدریجی مامان بودیم که بیماری یقه خودم رو گرفت . اون همه استرس و استراحت نکردن هنگام بیماری کار دستم داد و ریه های خودم درگیر شد . البته برایم خیلی خاصیت داشت تا با گوشت و استخوان مزه این بیماری مهلک و نفسگیر رو بچشم و با مرگ پنجه پنجه بشم تا بفهمم که مادرم و همه آدمهایی که تو این مدت کرونا گرفتند چی کشیدند . تا من باشم که این بیماری رو اینقدر دست کم نگیرم و برای دیگران نسخه های رنگی نپیچم . خوبیش این بود که می دانستیم این دفعه باید صفر تا صد را چکار کنیم .


بدنم مثل یک کامپیوتر خانگی شده بود که ویروسی شده  . هر روز یک جایم از کار می افتاد . سرفه ها اینقدر شدید بود که انگار خنجر را تا سینه در پهلویم فرو می کنند . دستگاه اکسیژن به نظرم یک فرشته نجات می آمد که دم مسیحایی درون ریه هایم می فرستاد . خلت هایی که به خاطر سیگارهای کاپیتان تفریحیم از سینه ام بیرون می آمد نفس گیر بود. از همه بدتر اینکه ذهنم مالیخولییای شده بود . همه چیز رو به شکل کابوس می دیدم. توی بیماری به کل زندگیم فکر می کردم . به اینکه چقدر حرصهای الکی خوردم . چقدر دچار منیت و خودبینی و اهل شوآف بودم . چقدر وقتها که بی خود تلف نکردم . چقدر انسانها رو که از خودم به خاطر رفتارهای احمقانه نرنجوندم واقعا زندگی ارزش این رو داشت که اینقدر به خاطرش دروغ بگم و نقش بازی کنم ؟


الان که سایه بیماری ازم دور شده و تونستم زنده بمونم واقعا نمی تونم بگم که اون آدم سابق هستم . این شوک روی کل زندگیم سایه انداخته . حال روانیم خیلی خوبه چون دیگه توانش رو ندارم که سر خودم و دیگران کلاه بگذارم . با واقعیت خودم مواجه شدم و می دونم که الان کجا وایسادم . ای کاش که زودتر کرونا می گرفت ای کاش ده سال پیش یا حتی زودتر. کرونا با همه ویرانگریش برای من یک هدیه بزرگ بود اما ننگ سیاه سیاستمدارانی که با وارد نکردن واکسن مردم رو به این روز انداختند تا سالها بر پیشانیشان باقی می ماند .

اینها رو هم ننوشتم برای اینکه مصیب نامه نوشته باشم یا خودزنی کرده باشم . خواستم با قسمتهای کوچیکی از فاجعه ای که داره به در کشور اتفاق می افته آشنا بشید .