آرزوهای ناکام

زندگی در یک شرایط معمولی .

آروزی بسیاری از ما بود که در این زندگی تجربه نکردیم . داشتن یک همسر همراه و چند فرزند خلف و خلاق . داشتن یک شغل تامین کننده و یک خانه که خاطراتمان شود . در یک جامعه آزاد و بدون دغدغه .

همه اش با هم ازمون گرفته شد . شاید بعضی ها به یکی یا دو تا از این آرزوها دست پیدا کردند که بدون بقیه خودش شد یک قوز بالای قوز.

بسیاری از مردم در دنیا همه اینها را دارند . آیا خوشحالند ؟ می دانند که خوشحالند ؟ یا آنها هم ایده آل های بالاتری دارند که برای ما ناشناخته است ؟  

مسافرت به دوبی سال 1381

دوبی دومین سفر خارجیم بعد از آن مسافرت تاریخی در سال 67 به ترکیه بود . اما از آن موقع تا به حال اوضاع خیلی فرق کرده بود . حالا یک بزرگسال محسوب می شدم و تنها سفر می کردم.

 

مسافرتم یک مسافرت به اصطلاح کاری بود . اما کدوم کار ؟ پخش یک ویژه نامه تبلیغاتی در یک نمایشگاه نه چندان مهم اختصاصی در دوبی اون هم با آن چاپ زوار درفته به زبان انگلیسی مگر کار محسوب می شد ؟ خودم خنده ام می گرفت که کدام بخت برگشته ای بابت تبلیغ در این ویژه نامه به ما پول پرداخت کرده ؟ نهایت هم کل درآمدمون از ویژه نامه کمتر از خرج سفر من به دوبی شد . ها ها . اما برای من یک غنیمت ویژه بود که در سن جوانی اولین سفر خارجی خودم رو تجربه کنم .

 

بعد از اون سفر دوران نوجوانی همیشه احساس عجیبی نسبت به سفر خارجی داشتم . انگار که به یک دنیای ناشناخته می خواهی پا بگذاری که فراتر از کره زمین است . مانند بسیاری از ایرانی های آن زمان دنیا را به دو قسمت ایران و خارج از ایران تقسیم کرده بودم. با این همه محدودیتهای اجتماعی که در ایران داشتیم تصور یک دنیای آزاد برایم خیلی عجیب و غریب بود .

 

پدرم طبق روالی که بارها تکرار شد صبح اول وقت مرا به فرودگاه مهرآباد رساند . هنوز فرودگاه امام خمینی پرمدعا ساخته نشده بود و فرودگاه مهرآباد هنوز پذیرای همه پروازهای خارجی و داخلی بود . با آنکه تا به حال از ترمینال خارجی مهرآباد سفری نداشتم اما فضای ترمینالش برایم خیلی خاطره انگیز بود . یاد زمانی افتادم که دایی بیژن را برای رفتن به هلند بدرغه می کردیم یا زمانی که به استقبال سروین از آمریکا رفتیم . حتی یک بار خودم به صورت خودجوش گزارشی برای یکی از روزنامه ها از حال و هوای مهاجران به وطن بازگشته و عکس العمل خانواده هایشان در فرودگاه امام تهیه کرده بودم که در نوبه خودش تجربه خیلی جالبی بود . بسیاری از مهاجرینی که در دهه شصت یا هفتاد به قصد پناهندگی یا اقامت دائم به کشورهای غربی رفته بودند در اوایل دهه هشتاد هوس برگشتن به وطن سرشون زده بود و عکس العمل خانواده هایی که بعد از سالها برای بدرقه از عضوی از خانواده شان با دسته گلهای بزرگ و چشماهای اشکبار ایستاده بودند واقعا دیدنی بود و البته دیدنی تر قیافه خود شخصی که از خارج برگشته و شوکهای پیاپی و برخوردها که از همون بدو ورودش به کشور متحمل شده بود .

 

اینکه خودم بالاخره خودم مسافر همون ترمینال شده بودم خیلی احساس غرور می کردم . مهر پاسپورتم خورد و از گیت رد شدم . اینجا دیگه برای من ایران نبود . وقتی سوار اتوبوس حمل به هواپیما می شدم آرزو می کردم که دیگه هیچ وقت به ایران برنگردم و برای همیشه در همون « خارج » بمونم . آرزویی که خانواده مان را به مرز نابودی کشانده بود هنوز در من زنده بود .

 

هواپیمای ایران ایر از زمین بلند شد و از بالا فضای خاکستری تهران رو تماشا می کردم . بخش زیادی از مسافرین ، ایرانی هایی بودند که یا در امارات اقامت دائم داشتند یا برای کار و بیزینس مرتب بین ایران و دوبی در حال رفت و آمد بودند . وقتی هم که به دوبی رسیدم از این تعداد ایرانی در یک کشور خارجی تعجب کردم و دیگر خیلی احساس غریبگی نمی کردم . اون موقع ها که هنوز زبانم خیلی خوب نبود به راحتی یک ایرانی را می توانستم در خیابان پیدا کنم که از او سوالی کنم یا آدرس بپرسم .

 

وقتی 15 سال بعد دوباره به دوبی آمدم دیگر این فراوانی ایرانی ها به چشم نمی خورد اما تنوع نژادی به شکل چشمگیری افزایش پیدا کرده بود .

 

اکثر مسافرین خانم خویشتن داری کردند و تا فرودگاه دوبی روسری را از سرشان باز نکردند . اما به محض اینکه به فرودگاه رسیدند اکثرا گره روسریشان را شل کردند یا کلا برداشتند. اما در پروازهای خارجی این اتفاق در همان لحظه ورود به هواپیما اتفاق می افتاد .

 

 

هواپیما که به خلیج فارس رسید برایم جالب بود که چقدر دیگر باید مسیر طی کند که به دوبی برسد ؟ مسیر دوری نبود . به چشم به هم زنی با طی کردن زمان یک حدود یک ربع کل عرض خلیج فارس طی شد و ساحل دوبی خودنمایی کرد . از بالا جزیره ای به شکل نخل که یکی از پروژه های خانه سازی معروف دوبی بود پیدا بود . چیزی که در نگاه اول نظرم را جلب کرد تعداد بسیار زیادی قایق و کشتی های کوچک و بزرگ بود که در امتداد ساحل شناور بودند . این صحنه آدرنالین بالایی در آدم ترشح می کرد .

 

هواپیما به زمین نشست و از هواپیما پیاده شدیم . هنوز آدرنالین قایقها فروکش نکرده بود که فرودگاه مدرن دوبی هم مرا مجذوب خود کرده بود . تفاوتهای تکنیکی و معماری آن با فرودگاه مهرآباد که تا اون لحظه بت من بود بسیار به چشم می آمد .

 

در فرودگاه از همه ملیتها دیده می شد . این خاصیتی بود که در همه فرودگاه های دنیا به جز ایران ( که اکثر مسافران آن خود ایرانی ها هستند ) می دیدم . انگار کالکشنی از تمام ملیتها در یک جا جمع شده باشند . شرقی ها ، غربی ها ، سیاه پوستها و مخصوصا مسافران هندی و پاکستانی به وفور مشاهده می شد .

 

در بدو ورود پلیس دوبی هنگام مهر زدن به پاسپورت چشم ها را هم اسکن کرد . وقتی چمدان بزرگم رو از روی قرقره بارها برداشتم و به سمت در فرودگاه رفتم چند پلیس عرب با کلاه کجکی های قرمز از دور انگار که شکاری را پیدا کرده بودند به سمت من آمدند . به من اشاره کردند و به انگلیسی شکسته پرسیدند که داخل ساکت چیه ؟ و من هم با همون انگلیسی شکسته گفتم فقط مجله و کمی هم وسایل شخصی !

 

- بازش کن !

 

وقتی بازش کردم از حجم این همه مجله که شبیه کاتالوگ بود تعجب کردند

 

این همه مجله رو کجا می بری؟

 

- نمایشگاه اختصاصی برق !

 

- یکی از پلیسها چند تا مجله رو برداشت و ورق زد . چیزی جز یه مشت تبلیغ به درد نخور توش پیدا نکرد . لحنش مهربانتر شد . مجله را بهم پس داد . یبار دیگه مدارکم را چک کرد و خداحافظی کرد .

 

- با وجودی که چیزی همراه خودم نداشتم اعتراف می کنم که هیبتشون حسابی منو ترسونده بود . شنیده بودم که حتی داشتن یک قرص استامینوفن در دوبی ۲ سال زندانی دارد . منم هیچ قرص و دارویی با خودم نیاورده بودم .

راهنمای هتل با پلاکاردی در دست آمد جلو و مرا سوار ماشین کرد و به سمت هتل راه افتاد . راننده پاکستانی بود که بعدا متوجه شدم پاکستانی ها و هندی ها تقریبا 90 درصد رانندگان دوبی را تشکیل می دادند . جالب اینجا بود که هر چه از فرودگاه فاصله گرفتم دیگر تا آخر مسافرت کمتر شخصی با ملیت عرب دیدم و اکثرساکنین دوبی خارجی ها بودند .

اسم هتلی که برایمان رزور شده بود هتل ارکید بود . هتل مجللی نبود اما برای منی که اولین مسافرت خارجیم در بزرگسالی بود بسیار با شکوه بود . هتل یک بار و کافی شاپ  در طبقه همکف داشت که در آن نوشیدنی الکی هم سرو می شد و دو دیسکوی کوچک در نیم طبقه ها وجود داشت که شبها فعال بودند . تا روز سوم هیچ سوراخ سنبه ای تو هتل باقی نمونده بود که سر نزده باشم . همون در بدو ورود یک آبجو سفارش دادم که گارسن پاکستانی بلافاصله طی مراسمی برایم آورد . قیمتش برای من که پول زیادی با خودم نیاورده بودم ، خیلی بالا بود .

بعد از آن از هتل بیرون زدم و شروع به گشت زدن در خیابانهای دوبی کردم . این اولین سفر خارجی در دوران بزرگ سالیم بود و همه چیز برایم غریب بود . با اینکه امارات یک کشور عربی و مسلمان بود اما این شهر برایم دنیای آزاد محسوب می شد . دنیایی که در آن از اجباری بودن حجاب خبری نبود و دخترها با هر پوششی حتی دامنهای کوتاه و لباسهای لختی در تمام شهر آزادانه رفت و آمد می کردند و کسی هم مزاحم آنها نبود و چشم چرانی هم حتی در بین نبود . هر کس سرش به کار خودش بود .

ما ایرانی ها در کشورمان یک دنیای بسته و انحصاری و مخصوص به خود ساخته بودیم و با آن بزرگ شده بودیم و گمان می کردیم دنیا همین است که می بینیم ، برای همین هر وقت سفر خارجی می رویم اینقدر همه چیز بنظرمان عجیب و متفاوت به نظر می رسد .

 بعد از اینکه از هتل زدم بیرون و گشتی در خیابانهای اطراف زدم متوجه شدم چیزی به نام مشروب فروشی در دوبی وجود ندارد . و سرو الکل فقط در هتلها و دیسکوها( که خودشان اکثرا در دل هتلها بودند ) انجام می شود که قیمتشان هم کم نیست . وقتی یادم افتاد که در فریشاپ فرودگاه اینقدر مشروب ارزان بود بر پیشانی ام زدم و بخت خودم رو لعنت کردم .

ساختمانهای دوبی اکثرا در آن سالها ساختمانهای چند طبقه سفید رنگ بود . رنگ سفید به خاطر اقلیم ظاهرا رنگی ثابت در ساختمان سازی همچنین لباس مردها در کشورهای عربی است . آن موقع هنوز این همه برجهای بلند مرتبه در سراسر دوبی سبز نشده بود . نه خبری از برج العرب بود و نه مجموعه های فروشگاهی بزرگی مثل دوبی مال و امارات مال . اما سوپرمارکتهای جذابی در تمام شهر وجود داشت که جایی برای ول گشتن بود . به خاطر آب و هوای بد دوبی کلا بهترین مکانها برای گشتن همون فروشگاه ها و کمپلکس ها محسوب می شوند . مجموعه هایی که این قدر بزرگ و بزرگ تر شدند که خود تبدیل به یک شهر سرپوشیده با همه امکانات تفریحی و سیاحتی شدند و حتی در نوع خود تبدیل به یک الگو در دنیا شدند .

ولگردی های شهریم تموم شد و خسته به هتل برگشتم . سر و صدای موسیقی در لابی هتل زیاد بود و ظاهرا یکی از دیسکوهای هتل شروع به کار کرده بود . وارد دیسکو شدم . ورودی نداشت . ورودی اش این بود که از بار نوشیدنی بخری . چهار تا دختر لاغر اندام آسیایی که نمی دانم اهل کجا بودند با لباس های چسبان در حال خواندن و رقصیدن بودند . این اولین بار بود که در چنین فضایی پا می گذاشتم و برایم خیلی جذاب بود .

 

کدام موسیقی ؟

 

 

گفت : چه طور این همه موزیک تو سبکها و زبانهای مختلف گوش میدی و باز هم لذت می بری 

 

گفتم : هنر متعالی است . زبان ندارد . هر هنرمند در هر زمان و مکانی از دنیا به درکی از این تعالی رسیده و با و ذوق و فرهنگ خودش اون رو به نت یا آواز کشیده . شما لازم نیست حتما به همه زبانها و سبکها مسلط باشی . کافی است گوش موسیقیایی خودت رو پرورش بدی . اون وقت هر کس با هر سبک و زبانی که موسیقی رو نواخته اون لذت و تعالی رو در وجود تو ایجاد می کنه .

 

من همون قدر از موسیقی سنتی ایرانی لذت می برم که از موسیقی راک غربی ، موزیک جز با اون روح سرکش و بداهه نوازیش ِ موزیک کانتری . وقتی که موزیک بومی یک روستایی جنوب آمریکا رو لمس می کنی . موزیک فلامنکو . کولی های اسپانیایی وقتی با پاشنه کفش مثل سم اسبها روی زمین می کوبند و زخمه های سهمگین نوازنده روی گیتار . موزیک کلاسیک . وقتی که به قرون وسطای اشرافی اروپا سفر می کنی . موزیک مقامی ایران که به دورافتاده ترین روستاهای ایران به سفری با پای پیاده می روی . موزیک پاپ قدیمی ایرانی . مرور همه خاطرات تلخ و شیرین . و هنرمندان بزرگی که گاهی اینها رو با هم هنرمندانه تلفیق می کنند .

 

وقتی سوار بر یک موسیقی هنرمندانه می شوی ، وارد یک دنیای ناشناخته از عالم برتر می شوی که همه چیز در آن سیال است . هر هنرمندی که رازی را در دل نهفته دارد و کلامی برای بیانش پیدا نمی کند آن وقت با موسیقی حرف می زند و اون وقته که می تونه تو رو به همون دنیای نشناخته خودش ببری . دنیایی که با کدهای کلامی آلوده نشده و شنونده می تونه با ذهن سیال خودش به اون یک تجسم اختصاصی بده و این همون کاریه که موسیقی می کنه .

 

وقتی که به یک موسیقی نازل گوش میدهی اتفاقی که میفته دقیقا برعکسه. از دنیای حال به یک دنیای نازل سقوط می کنی .

 

دنیاهای موازی و خیالی ?

  دنیاهای موازی یکی از سوژه های جذاب برای فیلمهای علمی تخیلی است که معمولا خیلی هم جدی گرفته نمی شود چون همه ما اینجوری فکر می کنیم که این جور موضوع ها خیلی به زندگی روزمره ما مربوط نمی شد . اما به نظر من هر انسانی بی نهایت دنیای موازی و خیالی توی ذهنش دارد که نه تنها در زندگی خودش بلکه در زندگی دیگران هم بسیار تاثیر گذار است .

 

دنیاهای موازی و ذهنی چه بخواهیم و چه نخواهیم گوشه ای از ذهن همه مان رو درگیر کرده است . اگر با فلان دختر ازدواج کرده بودم سرنوشتم چه جوری رقم می خورد ؟ اگه اون زمین رو نفروخته بودم الان وضع زندگیم چه جوری بود ؟ اگه فلان رشته تحصیلی رو انتخاب کرده بودم الان چقدر موفق بودم ؟ این فکرها تو کثر ثانیه میاد سراغمون . بعد خودمون بال و پرش میدیم . داستان را با یک پارتنر دیگر که ممکنه شخص خاصی هم باشه در ذهنمون ادامه می دیم . با او فرزندانی به دنیا می آوریم و پیر می شویم . جنسیت فرزندان رو هم انتخاب می کنیم . جای فرزندان رو عوض می کنیم و دست آخر حتی ممکن است به پارتنر ذهنیمون خیانت کنیم . بعضی وقتها چنان غرق این رویا می شویم که تصویر آن برایمان بسیار واقعی تر از خیال به نظر می رسد چون مرزهای بی نهایت خیال هیچ محدودیتی ندارند .

 

اگر فکر می کنید این دنیاهای خیالی در زندگی روزمره مون بی تاثیر هستند سخت در اشتباهید . ما هر راهی که توی زندگیمون می رویم رو صد بار توی ذهنمون تصویر سازی می کنیم و حتی راه های رفته شده را صدها بار دیگر بازسازی می کنیم . مسیر زندگی روزمره مون برآیند همین تصویرسازی های ذهنی است . خیلی از ما شبیه رویاهای کودکی مان شده ایم و خیلی دیگر شبیه کابوسهایمان .

 

برای کسانی که خلاقیت بیشتری دارند این دنیاهای ذهنی تبدیل می شود به شعر . رمان ، داستان ، فیلمنامه ، نمایشنامه یا حتی یک قطعه موسیقی یا یک تابلوی نقاشی که خود این آثار بر زندگی هزارها و میلیونها آدم دیگه بدون محدودیت مرزی یا زمانی تاثیر می گذاره .

 

هنگامی که داستایوفسکی شخصیتهای کتاب برادران کارامازف را به نگارش در می آورد این انسانهای خیالی واقعی می شوند و در ذهن تک تک ما انسانها نقش می بندند.

 میتیا ، ایوان و آلیوشا تبدیل به انسانهایی ابدی می شوند که شاید واقعیت نداشته باشند اما وجود دارند و صدها سال دیگر هم وجود خواهند داشت و در قالب کتابهای کاغذی و صوتی ، فیلم و نمایشنامه به شکل های مختلف خودنمایی می کنند . این دنیای موازی است که داستایوفسکی آفریده و بارها در ذهن او تکرار شده تا به کاغذ آمده است .

 

 وقتی شخصیتی مثل حمید هامون به صورت خیالی در ذهن آدمی مثل مهرجویی می نشیند و تبدیل به یک فیلم می شود ، این فیلم بر ناخودآگاه هزارها جوان ایرانی که ذهنی آشفته اما جویای حقیقت دارند مثل غباری نامرئی می نشیند .

 

وقتی کاپولو فیلم پدرخوانده را می سازد لاجرم پدرخوانده های جدید گفتار و کردارشان را با دون کورلئونه تطبیق می دهند یا ناخواسته تبدیل به او می شوند .

 

وقتی بازیهای کال آف دیوتی یا کامندرز ساخته می شود ، بسیاری از جنگهای خاورمیانه مثل جنگهای سوریه شبیه این بازی ها می شود .

 

پس دنیاهای ذهنی و موازی واقعی تر از اون چیزی هستند که ما فکر می کنیم .

 

گیلان

گیلان مرا خسته نمی کند . در آن طبیعت همیشه زنده و بیدار هیچ وقت احساس بیهودگی و پوچی نمی کنم . همین که میام تهران و پشت این کامپیوتر کوفتی می شینم همه اون افکار دوباره برمی گرده سراغم. خوشحالم که به خانه جدیدم می روم .