طبق معمول !

 

پنج شنبه 1 مرداد 1389  

امروز سومین روزی است که پری به اربیل رفته است . جایش مثل همیشه خالی است . دیشب کیا و اصغر اینجا بودند و شهروز هم بعدش به ما پیوست . نشستیم طبق معمول همیشه مونوپولی بازی کردیم .. طبق معمول وسط بازی کیا و اصغر فرت و فرت سیگار کشیدند و منو خفه کردند و طبق معمول اولین نفر من باختم و کنار رفتم و وقت کردم که خونه رو یه جمع و جور کنم . فرصت چت با پری رو از دست دادم چون دیر به کامپیوتر رسیدم .

شهروز و اصغر زودتر رفتند خونه شون و من و کیا طبق معمول نشستیم و تا پنج صبح درباره مولانا و مذهب و کائنات و مدیتیشن و فلسفه حرف زدیم و من طبق معمول از پرگویی های بی وقفه کیا سردرد گرفتم . وسط حرف زدن یک بار زدم تو پرش که بابا دست بردار از این شیوه بحث کردن که همش مثال می زنی . انگار خر گیر اورده آدمو . گفتم اول مطلبت رو بگو بعد مثال بزن . نه این که اول هزار تا مثال بزنی بعد مطلب هم یادت بره .  

آخر حرفهاش هم یه بیراهه زد به جریان خودش و خانمش که دیگه این هفته دارن جدا می شن . و این که تنهایی جایی خونه گرفته و داره زندگی می کنه . متاسف شدم یکم . اگه من به جاش بودم شاید الان کارم به کارتن خوابی رسیده بود . تحمل این چیزها رو ندارم . بعد هم طبق معمول نوبت من شد که درباره رابطه ام با پری صحبت کنم و این دفعه کیا چیزهای جدیدی از من شنید . این بار من بودم که در اکثر مشکلات ایجاد شده در زندگیمان خودم رو محکوم می کردم و اکثر تقصیرها رو گردن خودم و کوتاه فکریهام
می انداختم . چشمهای کیا از تعجب گرد شده بود .  

ساعت 11 بیدار شدم . با کیا صبحانه خوردم . و اون رفت پی کارش . من هم رفتم به جلسه ام برسم . با یه آژانس هواپیمایی درباره پروژه تور نمایشگاهی مسکو. ناهار رو اومدم خونه مامان اینها خراب شدم . بعدش هم شهروز محترمانه همه مان را بیرون کرد . چون مهمان داشت ! اومدم خونه و جمع و جور و مطالعه و تمام ... 

 

جمعه 2 مرداد ماه :  

دیشب داشتم طبق معمول با ا فکارم ور می رفتم که ییهو اصغر زنگ زد و گفت بیا بریم اشون فشن . به کیا هم زنگ بزن بیاد . یه دو دو تا چهار تا کردم دیدم تا اشون فشم که خیلی راهه ولی هر اتفاقی بیفته از تو خونه موندن بهتره . باز هم یکم دپرس شدم که چرا ما جوانهای ایرانی وقتی می خوایم شبها جایی بریم هیچ جا رو پیدا نمی کنیم . خلاصه رفتم تا دفتر اصغر و اومد پایین سوار ماشین شد . به کیا هم زنگ زدیم که دیدیم تولد تشریف دارن . تولد وحید خان . تصمیم گرفتیم که دوتایی بریم . وسط راه بودیم که بهروز زنگ زد و گفت شما هم بیایین تولد . ته دلم بدم نمی اومد که برم اما اصغر اصلا اهل مهمونی هایی که همه جمع رو نشناسه نبود و خلاصه گفتیم که مرسی! ما نمی اییم . باز خود وحید هم دو بار زنگ زد ولی اصغر جوابش همون نه بود . 

 توی ترافیکهای اتوبان صدر بودیم که دیدیم ماشینه اون جوری کلاجش جواب نمی ده که باهاش بریم فشم .خلاصه اصغر پیشنهادش رو عوض کرد که بریم رستوران گیلانه غذای گیلانی بخوریم .اونم که نافش رو با غذای گیلانی بریدند . خلاصه رفتیم . محلش آشنا بود تو جردن بغل دست رستوران شاندیز که کاک عباس رو یکی دوبار برده بودیم . رستوران گیلانه هم جای جالبی بود . دکوراسیون و فضایش کاملا آدم رو می برد به جلگلهای شمال . بدبختانه همه غذاهاش گوشتی بود و برای من گیاه خوار باز هم انتخاب غذا یه معضل شد . خلاصه باقالی قاتوق با برنج سفارش دادم که اون هم بدبختانه تخم مرغ داشت و هرچند خودم رو برای تخم مرغ ممنوع نکردم ولی اون حجم زیاد از تخم مرغ باز هم باعث حالت تهوعم شد .

خلاصه شب رو دوباره برگشتیم خونه به کیا هم زنگ زدیم که از تولد برگرده خونه ما . اون هم با کله اومد . تا صبح دوباره نشستیم مونوپولی بازی کردیم و چون فرداش جمعه بود اینها دیگه خواب ماب رو بی خیال شده بودند . طبق معمول تا صبح فرت و فرت سیگار کشیدند و من رو خفه کردن . حتی یکی دوبار سیگارشون رو قایم کردم اما بازم افاقه نکرد و این قدر جلز و ولز کردن تا سیگارشون رو پس دادم . من هم گفتم الهی سرطان بگیرید . و اون ها هم گفتن مگه غیرسیگاری ها سرطان نمی گیرن و بیشتر عمر می کنن؟ من هم جواب دادم توی عمر کیفت مهمه نه کمیت ! ( یاسین تو گوش خر )

ساعت شیش صبح خوابیدیم که ساعت 1 بعد از ظهر با صدای شیرین تلفن پری از خواب بیدار شدم . بعد از کلی سلام و قربون صدقه رفتن دیدم که طفلکی بدجوری حیرون شبکه فارسی وانه و فرکانس می خواد . خلاصه منم فرکانسهای جدید نیلست و عرب ست رو بهش دادم و به خدا سپردمش . راستی این سه چهار روزه که فارسی وان قطع بود عجب بحرانی در اکثر خانواده ها ایجاد شده بودها. به مامان هم زنگ زدم و با دادن فرکانس جدید این شبکه مبتذل ! خوشحالش کردم . هر چند خودم از این کانال واقعا بدم میاد با اون سریالهای آبکیش .