سفر به اروپا 2

یک هفته ای هست که از سفر برگشتم و به خاطر حجم کاری موفق به نوشتن نمی شدم . وقتی از سفر برمی گردم دچار سه حالت می شوم . اول شوق دیدن پری که توی مدت سفر هر روز بیشتر دلم براش تنگ می شد . دوم شیرینی خاطره های به جا مونده از سفر و سوم شوکه شدن دوباره با دیدن ناهنجاری های موجود در ایران که یکی دو هفته از آن دور بودم . دوست دارم این دفعه سفرنامه ام رو به صورت کامل بنویسم . هر چند دلم می سوزه سفرنامه های قبلیم رو ننوشتم . اما این دفعه می خوام کامل و با ذکر جزییات بنویسم .  

روز اول : فرودگاه

مسیر اتوبان ساوه به فرودگاه دیگه برای من کاملا شرطی شده . این قدر این مسیر رو برای رسیدن به فروگاه امام طی کردم که مواقع دیگه ای که به خاطر مقصد غیر فرودگاه هم از اون می گذرم من رو یاد سفر می اندازه و بهم استرس می ده . مامان و شهروز هم من رو تا فرودگاه همراهی می کنند . مامان که پای همیشه بدرقه من تا فرودگاه است . می گه اگه سالی ده بار هم بری خارج و حتی سفرت یه روزه هم باشه من باید بیام فرودگاه بدرقه ات و بعدش هم بیام استقبالت . نمونه کامل یک مادر ایرانی که عاشق پسر بزرگه اشه . شهروز هم که نقش راننده آژانس رو بازی می کنه ! 

 صفهای طولانی فرودگاه شروع می شه . در گیت گذرنامه همیشه استرس دارم . نکنه ممنوع الخروجم کرده باشن . نکنه مالیات ندادنها کار دستم داده باشه . مهر خروج رو که پلیس می زنه خیالم راحت می شه و خودم رو دیگه تو ایران حس نمی کنم . خوشبختانه با پرواز خارجی می پرم و از استرس های مربوط به خطر سوار شدن هواپیماهای ایرانی خبری نیست . این لحظه انتظار برای سوار شدن به هواپیما خیلی دیر می گذره . چون عادت دارم که خیلی زودتر خودم رو به فرودگاه برسونم که از پرواز جا نمونم .  

وقتی وارد هواپیما می شم شاهد مراسمی هستم که همیشه برام جذاب بوده . مراسمی که بهتر است اسمش رو بگذاریم مراسم کشف حجاب ! وقتی پروازها خارجی است این مراسم باشکوه تر برگزار می شه . تقریبا 90 درصد خانمها به محض رسیدن به هواپیما روسری و مانتو خودشون رو در میارن تا می کنند و توی ساک می گذراند . عجله خانم های ایرانی برای کشف حجاب در سفرهای خارجی هزارها معنا داره که توی این نوشته نمی گنجه . ولی مهمترین معناش اینه که تاثیر حجاب اجباری چقدر پوچ و توخالیه و باعث نفرت خانمها از حجاب شده که در اولین فرصت ممکن اون رو از خودشون دور می کنند. مراسم کشف حجاب برای خارجی ها هم خیلی بامزه است و لبخندمعنا داری اون رو دنبال می کنند . زنهای خارجی البته با نفرت بیشتری حجاب اجباری رو از تنشون بیرون می اورند ، بعضی از اونها حتی تا هواپیما هم صبر نمی کنند و بعد از مهر شدن گذرنامه شون خودشون را از شر حجاب خلاص می کنند .  

هواپیما راه می افتد . فضا کاملا اروپایی است و دیگه خبری از ایران نیست . مهمان دارهای جذاب و مینی ژوپی مرتب این ور و اون ور می روند و شیشه های ویسکی و آب جو را برای مسافران سرو می کنند . مردها هم می خواهند از قافله خروج از ایران عقب نمونن . دو تا دوتا مشروب سفارش می دن . بعد از پنج ساعت پرواز که خیلی هم به دلایلی که گفته شد(!) خسته کننده نبود به فرانکفورت می رسیم . برعکس هوای گرم و آفتابی تهران ، فرانکفورت سرد و مه آلوده . توی صف نسبتا شلوغی می ایستم . همه مسافرها جهان سومی هستند و ناچار به نشان دادن پاسپورت و ویزا هستند . همه مدارکم رو آماده کردم تا در مقابل 20 سوالی های احتمالی پلیس آلمان یکی یکی رو کنم . اما با کمال تعجب پلیس آلمان هیچ گیری بهم نمی ده و با دیدن ویزا مهر رو روش می زنه و با لبخندی سرد می گه که خوش آمدید . بعدا شنیدم که بعضی از ایرانی ها رو با وجود کامل بودن مدارک تا ساعتها بازجویی کرده بودند و انگشت نگاری  و غیره . حتی تو مسافرت کره هم خودم رو خیلی بازجویی کرده بودن . از بس از این بلاها سرمون اورده بودن دیگه وقتی عادی رفتار می کردن تعجب می کردیم .  

فرودگاه فرانکفورت خودش یک شهر کاملا بزرگه . واقعا جاییه برای گم شدن . اما اینقدر سیستماتیک و منظمه که محاله این اتفاق برات بیفته . کلا نظم در آلمان حرف اول و آخر رو می زنه . این چیزی بود که تا آخرین روز سفرم توی آلمان و البته هلند دیدم . اینقدر توی این دو تا کشور نظم وجود داره که محاله ممکنه یک بی نظمی رو از صبح تا شب تو کوچه و خیابون و هتل و فروشگاه و هتل پیدا کنی . چیزی که سالهاست در کشور ما فراموش شده و اصلا معنی اون فراموش شده یا اصلا عوض شده .

پرسان پرسان به سمت مترو می روم . به راحتی مترو را سوار پیدا می کنم . بلیط می خرم و سوار می شوم و درست مقابل هتل پیاده می شوم . البته کسی بلیطم رو کنترل نمی کند . خیلی به این موضوع توجه نمی کنم و از قطار پیاده می شوم .

پیش به سوی اروپا

دارم آماده رفتن می شم . هر چند که این دومین باره مه که می رم اروپا . اما باز هم دل تو دلم نیست . احساس می کنم به وسط بهشت سفر می کنم . تصویرم از اروپا خیابانهای سنگ فرش شده خلوت ، ساختمانهای سنگی قدیمی و مجلل ، رودخانه های آرام و پرتعداد میان شهر و نوازندگان شیک پوش دوره گرد و هنرمندان خیابانی است . اروپا علاوه بر زیبایی آرامش فراوانی دارد . حس مثبتی در همه شهرهایش در جریان است . مردم شهرش می دانند برای چی از خانه شان بیرون آمدند و برای همین همه به هم آرامش تزریق می کنند . البته من همه جای کره زمین را دوست دارم . شرق ، آفریقا ، خاورمیانه . حتی افغانستان و عراق و همین ایران خودمان . همه شان زمین خداست و جاذبه های فرهنگی و طبیعی آن کم نیستند . اما انصافا جاذبه های فرهنگی اروپا آدم رو مست می کنه .

مرتب جاهایی که قراره برم توی اینترنت و گوگل ارث صد بار جست و جو می کنم و با وصف آنها در ذهنم نصف عیش را مهیا می کنم . هر چند می گویند این کار خوبی نیست . اما ترک عادت سخته . مهمترین اشکال سفرم اینه که پری باهام نیست و مجبورم تنها سفر کنم . اما سعی می کنم هر جا می رم جاش رو خالی کنم تا احساسش به اون هم منتقل می شه . همون طور که موقعی که پری تنهایی ایتالیا رفته بود تمام حسش به من هم منتقل شد . انگار که خودم تنهایی رفته بودم .  

واقعا سفر برای من بزرگترین جاذبه زندگیه . بدون سفر نمی تونم زندگی کنم و اگه نون شب هم نداشته باشم بخورم باز هم نباید بدون سفر زندگی کنم . زندگی یکنواخت برام مساوی با مرگه . واقعا برای افرادی که تمام عمرشان پول جمع می کنند ، ملک و خونه و اساس منزل می خرند اما خودشان را یکبار در لذت سفر مهمان نمی کنند متاسفم . آنها طعم زندگی واقعی رو هیچ وقت نمی چشند .

سعی می کنم عکسهای خوبی بگیرم و تو وبلاگ بذارم .

دزد

1- توی صف بانک بودم . برای اینکه وقت رو گذرانده باشم به پشت باجه ای رفتم تا وقت هست چک رو پشت نویسی کنم . موبایلم رو روی باجه می گذارم و چک رو پشت نویسی می کنم . و ناگهان ... خبری از موبایل نبود . دزد از خدا بی خبر در یک چشم به هم زدن موبایلم رو برده بود . نمی دونسم به حماقت خودم بخندم یا سرعت عمل دزد رو تحسین کنم ؟ اما بیشتر از حواس پرتیم گریم گرفت . این سومین مورد گم کردن چیزها در طی یک دو ماه اخیر بود . کت نازنینم رو که پری از اربیل برام خریده بود رو توی هواپیما جا گذاشتم . عینک آفتابیم رو یک ماه پیش باز هم تو بانک گم کرده بودم و حالا هم این سومی . و البته این هم در نوع خودش دومین رکورد گم کردن موبایل در بانک بود . چون دو سه سال پیش هم همچین بلایی سرم اومده بود . واقعا در مملکتی که وقتی سرت را می چرخانی و مالت رو می برند چه جوری می شه زندگی کرد ؟ از یک طرف هم دلم برای موبایلم خیلی می سوخت . توی این مدت بزرگترین مونسم این موبایله بود . هر چند از سونی اریکسون اصلا خوشم نمی آد اما امکانات خوبش خیلی سرگرمم می کرد .هر چی فایل و کتاب صوتی بود توش ریخته بودم و این جور جاها گوش می دادم . اصلا دلم نیست دوباره یه موبایل گرون قیمت مثل اون رو بخرم.

بیشتر از این که از گم شدن خود موبایل ناراحت شده باشم نمی دونستم بابت این همه حواس پرتی چه توضیحی به پری بدم ؟ البته خوشبختانه پری دیگه به حواس پرتی های من عادت کرده .

2- بعد از مدتها بالاخره دوباره سر و کله ام در مطب دکتر و درمونگاه پیدا شد . تکرر ادرار شدیدم دیگر اینقدر بهم فشار اورد تا با اکراه هر چه بیشتر به کلینیک بروم . صفهای طولانی و ساعتها خیره شدن در قیافه افراد خسته و غمگین منتظر در مطب دکتر واقعا عذاب آور است . البته با یک کتاب خوب یا فایل صوتی مناسب می شه این جور لحظه ها رو سر کرد . نکته ای که بیشتر از هر چیزی عذاب آوره رفتار بی حوصله و عصبی کارکنان کلینیک ، داروخانه و حتی دکترهاست . خود مریضها هم از اونها بدتر . راستی چرا اینقدر مردم ما عصبی ، عبوس و ناراحت هستند . واقعا توی کشورهای دیگه این صحنه رو نمی بینم . چه کشورهای غربی و چه شرقی .

توی سونوگرافی دو سه تا مشکل دیگه هم توی بدنم پیدا کردند و نور علی نور شد . تا دو سه روز همش کارم شد رفتن به آزمایشگاه و دکترهای جورواجور . آخر هم متوجه شدند که پروستاتم بزرگ شده و کبدم هم به شدت چربی به خودش جذب کرده . اولیش عادیه ولی دومیش برام عجیب بود. من که لب به گوشت و غذاهای چرب و چیلی نمی زنم . شاید به خاطر شیرینی های زیادی است که می خورم.

3- بزرگترین استرس این هفته هم همان پروژه تور نمایشگاهی بود که اینقدر دردسر برایمان درست کرد که خودش برای ایجاد شدن هزار تا مرض جدید توی بدنم کافی بود . البته آخرش به خیری و خوشی تمام شد . اما واقعا کم تجربگی چیز خیلی بدیه.

همه چی آرومه

مراسم افطار سالگرد مجله به خوبی و خوشی برگزار شد . حسن این جور مراسمها اینه که آدمهایی رو که سال به سال نمی بینی رو دور هم جمع می بینی ، اصغر هم که عاشق برگزاری این جور مراسمها است مرتب توی سالن با اون قد کوتاه و کت شلوار خاکستری اش جولان می داد . یکی از بچه ها به شوخی می گفت چهار طرف سالن یکی از دوست دخترهاش رو کاشته و هی میره در گوششون می گه : چیزی کم و کسر نداری عزیزم ؟!

رستوران رو کیا ردیف کرده بود . یکی از رستورانهایی که تو طراحی و سرویس مشاورشون بوده . علیرضا یه دفعه گیر داد که چرا کیا تنهایی اومده ؟ من هم گفتم مگه نمی دونی ؟ با هیجان پرسید چی رو؟؟!! دیدم دارم طبق معمول بدجوری بند رو آب می دم . گفتم هیچ چی ؟ اما علیرضای مارمولک دیگه تا آخر مجلس ول کن نبود. معلوم بود که موضوع رو فهمیده .

کیا هم همون ده دقیقه ای که با پری پیشش نشستیم حسابی مخمون رو با حرفهای روشنفکرانش تیلیت کرد . لای حرفهاش گفت که ترک سیگارش تقریبا موفقیت آمیز بوده و مصرفش رو به روزی یه نخ رسونده . البته می گفت این از اثرات هیپنوتیزمی که من اون شب روش انجام داده بودم نبوده . چون بعد از اون ماجرا مصرف سیگارش دو برابر شده بود . رو که نیست !

بحث گیاه خواری من و پری هم که طبق معمول نقل مجلس بود . بدم میاد از اینکه مجبوریم تو هر مجلس درباره این مساله حرف بزنیم . بعضی ها فکر می کنند که دیگه ما این گیاه خواری رو کردیم وسیله ای برای پز دادن ! البته پری هم بدش نمی آد بقیه این جوری فکر کنن .

امروز صبح هم آخرین دعواهامون رو با مدیر آژانس و نیکی کردیم . واقعا که انرژیم سر این تور کاملا به فنا فی الله رفت تو این هفته . رضا نماینده مون رو امروز بردم به نیکی معرفی کردم و با افتخار گفتم که ایشان حداقل ده تا نمایشگاه اروپایی رو هندل کرده . اما این باز هم چیزی از ادعاها و اردرهای نیکی کم نکرد . تو آسانسور رضا گفت خدا به داد من برسه تو مسکو با این آدم . دهنم آسفالته .

روزگارمون سه تایی با پری و سارا به آرومی پیش می ره و آرامش در بالاترین وضعیتش تو خونه مون حکمفرماست . خدایا انصافا این آرامش رو از ما نگیر . فقط مشکل کمبود نقدینگی یکم پری رو نگران کرده بود که روی من هم بی تاثیر نبود . خیلی سعی کرد که با محترمانه ترین کلمات به من بفهمونه که ولخرجی تو دو سه ماه آینده ممنوع ! اما کاملا منظورشان را به بنده انتقال نمودند ! خدا به خیر بگذراند .

زندگی ادامه دارد

سارا رفته باشگاه ، پری هم جلسه است و من تنها در خانه که قرعه به نام آپ کردن وبلاگ می افتد . هفته پیش تماما درگیر کار هماهنگی تور بودم . واقعا طاقت فرسا و انرژی بر بود اما خوبی اش این بود که بعد از مدتها دوباره مزه استرس و کار فشرده رو چشیدم . اصغر مرتب مسخره اش می اومد که من خودم رو درگیر این پروژه کردم . می گفت ارزش نداره . و با لحن کنایه آمیز همیشگیش می گفت بابا بشین خونه حالتو ببر . ما که داریم برات مجله رو در میاریم . وقت مسافرت که شد شما با کروات و عینک ریبنت تشریف ببر فرودگاه . اما من گوشم به این حرفها بدهکار نیست . باید این پروژه رو پیش ببرم چون تنها کار مورد علاقه ام در حال حاضره .

مراسم ختم پیرمرد هم به خیر و خوشی تمام شد . البته یه تیکه شر هم داشت . خاله زری و شوهر الدنگش ناصر ، طبق معمول همه مراسم ها یک آشوب حسابی درست کردند . که چی ؟ چرا در آگهی ترحیم اسم ایشان یکی مونده به آخر خورده و یا اینکه چرا من رو قاطی برنامه ها بازی نمی دین یا اینکه چرا به اسم من پارچه نویسی نکردید ؟

مردیکه احمق مفت خور ! قبل از اینکه آگهی رو سفارش بدم به همه گفتم بابا جان فقط فامیلی متوفی رو بنویسید و بگید از طرف ایشان و بقیه بازماندگان ،وگرنه مثل همیشه سر ترتیب اسم دعوا درست می شه . داد همه از جمله بابای خودم در اومد که چی؟ می خوای اسم ما رو ننویسی ؟ ناصر هم با یه قیافه فیلسوفانه گفت البته شهریار جان حرف بی ربط نمی زنه . بعد که فامیلی ها رو زدم مردک اولین نفر فریادش رفت بالا .

دایی و خاله شهناز بیشترین مهمانها را داشتند . اما یک ریال هم تا حالا از جیب مبارک برای این مراسم خرج نکردند . بعید می دونم هم بعد از این پولی بدن .

 صبح روز مراسم هم درگیر وقت مصاحبه سفارت آلمان بودم . صبح علی الطلوع درب سفارت حاضر شدم که مبدا دیر کنم . جمعیت نسبتا زیادی جلوی درب سفارت و داخل آن جمع شده بودند . مثل بانکها شماره دادند و دو ساعت طول کشید تا نوبتم شود . همه حاضران از این وضعیت تحقیر آمیز بدجوری لجشون در اومده بود . بالاخره رفتم جلوی گیشه مربوطه . یک خانم نسبتا جوان مینی ژوپی ایرانی مسوول گیشه من بود . لحنش بسیار زننده و تحقیر آمیز بود . اما من به روی خودم نیاوردم . هی مرتب مدارک جورواجور رو ازم می خواست و من هم هی واسه پیدا کردن مدارک صاب مرده ام رو زیر و رو می کردم . هی می گفت آقا عجله کنید . خلاصه بعد از ارایه همه مدارک شروع به گیر دادن به بعضی از مدارکم کرد که آخر صدام در اومد که بابا ناسلامتی من مهمون خودتون هستم . اتاق آلمان ما رو دعوت کرده تا از این نمایشگاه کوفتی تون یه گزارش بگیریم . این همه ناز و ادا چیه آخه؟ البته راسیتش کفرم از این گرفته بود که چرا یه همچین دختر تیکه و باهالی و اون دامن کوتاش باید به آدم زور بگه . خوب زور داره دیگه .

امشب اصغر خان هم مراسم سالگرد مجله رو گذاشته و ما هم باید توی این توفیق اجباری شرکت کنیم . پری که خسته از راه اومده بود گفتم عزیزم آماده شو که باید بریم مراسم . همین خبر برای غش کردنش کافی بود . من هم بغلش کردم و بوسیدمش تا انرژی کافی برای اومدن به مراسم رو پیدا کنه .