زندگی ادامه دارد

سارا رفته باشگاه ، پری هم جلسه است و من تنها در خانه که قرعه به نام آپ کردن وبلاگ می افتد . هفته پیش تماما درگیر کار هماهنگی تور بودم . واقعا طاقت فرسا و انرژی بر بود اما خوبی اش این بود که بعد از مدتها دوباره مزه استرس و کار فشرده رو چشیدم . اصغر مرتب مسخره اش می اومد که من خودم رو درگیر این پروژه کردم . می گفت ارزش نداره . و با لحن کنایه آمیز همیشگیش می گفت بابا بشین خونه حالتو ببر . ما که داریم برات مجله رو در میاریم . وقت مسافرت که شد شما با کروات و عینک ریبنت تشریف ببر فرودگاه . اما من گوشم به این حرفها بدهکار نیست . باید این پروژه رو پیش ببرم چون تنها کار مورد علاقه ام در حال حاضره .

مراسم ختم پیرمرد هم به خیر و خوشی تمام شد . البته یه تیکه شر هم داشت . خاله زری و شوهر الدنگش ناصر ، طبق معمول همه مراسم ها یک آشوب حسابی درست کردند . که چی ؟ چرا در آگهی ترحیم اسم ایشان یکی مونده به آخر خورده و یا اینکه چرا من رو قاطی برنامه ها بازی نمی دین یا اینکه چرا به اسم من پارچه نویسی نکردید ؟

مردیکه احمق مفت خور ! قبل از اینکه آگهی رو سفارش بدم به همه گفتم بابا جان فقط فامیلی متوفی رو بنویسید و بگید از طرف ایشان و بقیه بازماندگان ،وگرنه مثل همیشه سر ترتیب اسم دعوا درست می شه . داد همه از جمله بابای خودم در اومد که چی؟ می خوای اسم ما رو ننویسی ؟ ناصر هم با یه قیافه فیلسوفانه گفت البته شهریار جان حرف بی ربط نمی زنه . بعد که فامیلی ها رو زدم مردک اولین نفر فریادش رفت بالا .

دایی و خاله شهناز بیشترین مهمانها را داشتند . اما یک ریال هم تا حالا از جیب مبارک برای این مراسم خرج نکردند . بعید می دونم هم بعد از این پولی بدن .

 صبح روز مراسم هم درگیر وقت مصاحبه سفارت آلمان بودم . صبح علی الطلوع درب سفارت حاضر شدم که مبدا دیر کنم . جمعیت نسبتا زیادی جلوی درب سفارت و داخل آن جمع شده بودند . مثل بانکها شماره دادند و دو ساعت طول کشید تا نوبتم شود . همه حاضران از این وضعیت تحقیر آمیز بدجوری لجشون در اومده بود . بالاخره رفتم جلوی گیشه مربوطه . یک خانم نسبتا جوان مینی ژوپی ایرانی مسوول گیشه من بود . لحنش بسیار زننده و تحقیر آمیز بود . اما من به روی خودم نیاوردم . هی مرتب مدارک جورواجور رو ازم می خواست و من هم هی واسه پیدا کردن مدارک صاب مرده ام رو زیر و رو می کردم . هی می گفت آقا عجله کنید . خلاصه بعد از ارایه همه مدارک شروع به گیر دادن به بعضی از مدارکم کرد که آخر صدام در اومد که بابا ناسلامتی من مهمون خودتون هستم . اتاق آلمان ما رو دعوت کرده تا از این نمایشگاه کوفتی تون یه گزارش بگیریم . این همه ناز و ادا چیه آخه؟ البته راسیتش کفرم از این گرفته بود که چرا یه همچین دختر تیکه و باهالی و اون دامن کوتاش باید به آدم زور بگه . خوب زور داره دیگه .

امشب اصغر خان هم مراسم سالگرد مجله رو گذاشته و ما هم باید توی این توفیق اجباری شرکت کنیم . پری که خسته از راه اومده بود گفتم عزیزم آماده شو که باید بریم مراسم . همین خبر برای غش کردنش کافی بود . من هم بغلش کردم و بوسیدمش تا انرژی کافی برای اومدن به مراسم رو پیدا کنه .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد