همه زنان من !

خاطره های من با همه دختران و زنان برای من دهه پنجاهی به یک نقطه تاریک در زندگیم تبدیل شده .

، چند بار نشسته بودم و تمام رابطه های که توی کل زندگیم با دخترها و زنها داشتم رو لیست کردم . خودم هم تعجب کردم به لیست بلند بالایی رسیدیم . از خاطره یک دوستی ساده تلفنی بگیر تا بوسه های کوچک و یواشکی توی کوچه های تاریک . از عشق و عاشقی و ناکامی های پی در پی بگیر تا روابط متعدد جنسی و اجرای فن های مختلف روی یک دختر و حتی ارتباط با زنهای تن فروش .

من در نوجوانی و حتی جوانی پسر چندان جذابی نبودم و از طرفی در محدودترین تاریخ روابط پسر و دختر در تاریخ بعد از انقلاب زندگی می کردم . دورانی که رابطه دختر و پسر یک تابوی بزرگ بود که حتی صحبت کردن درباره اون هم توی خانواده ها حتی توی خانواده ما که خیلی هم سنتی نبودند مجاز نبود . در دوره هایی که گشت های ارشاد تقریبا به هر پسر و دختر و زن و مردی حتی به نامزدها و زن و شوهرها گیر نسبت می داد و در صورت هرگونه شک اونها رو توی مینی بوس یا ون می انداخت و می برد . دوره ای که خوشتیپی و ژیگول بودن مزموم بود و لباسهای بدشکل و به اصطلاح ساده ارزش محسوب می شد .

توی همچین دورانی بزرگ شدم . نه چیزی از احساسات و روان زن ها می دونستم و نه می دونستم کلا جذاب بودن یعنی چی . من که حتی در جذب دوستان پسر مشکل داشتم دوستی با دخترها در اون سنین نوجوانی یک رویایی دست نیافتنی و دوردست به نظر می رسید . حتی خیال پردازی های جنسی مثل چیزی که الان دارم رو هم توی ذهن نداشتم و آخرین چیزی که توی ذهنم می نشست ازدواج و ارتباط با همسر آینده ام بود . البته فکر کردن به همین مورد برای یک پسر احساساتی مثل من خودش مثل بو کردن گلی در بهشت بود . از بد حادثه خواهر هم نداشتم و برای من شناخت من از زنها به حد صفر رسیده بود .

تنها زنی که در زندگیم وجود داشت مادرم بود که همیشه من رو در حد افراط دوست داشت و مرا همیشه تایید می کرد و اینکه من با هیچ دختری در ارتباط نبودم رو به حساب حجب و حیا و نجیب بودن من می گذاشت . از ذهنش هم نمی گذشت که من کلا پسر جذابی نیستم و در رویایی خود بهترین و شایسته ترین دخترها رو برای همسر آینده من در نظر می گرفت و از باکره بودن من بفهمی و نفهمی بدش نمی آمد .

اما یک نمودار برعکس برای یک پسر وجود دارد . به همان نسبت که غیرجذاب است به همان اندازه هم احساساتی است و زود عاشق می شود . به همون اندازه هم زود شهوت ممکنه به سراغش بیاید .

تا سن 16-17 سالگی واقعا نه می دونستم شهوت چیه و نه احساسات . اولین خاطره من از شهوت واقعی موقعی بود که در کرج ، یکی از شبهایی که بابا اینها ویدیو کرایه کرده بودند برمی گشت . یک شب که بابا و ناصر باجنقاش و دایی بیژن بعد از دیدن فیلمهای جکی جان و کاراته ای ما پسرها ( من و شهروز و پسرعمومیم پیمان ) رو خواب کرده بودند و داشتند با هم فیلم پورن می دیدند . اون موقع البته بهش می گفتند فیلم سوپر . واقعا هم البته سوپر بود .

( توی پرانتز – داستانهای ما آدمهای دهه شصت رو که اجاره کردن ویدیو و دیدن چند تا فیلم دوبله نشده یا قدیمی یک اتفاق در زندگی روزمره مون بود رو مقایسه کنید با الان که موبایل و تبلت و ماهواره هر اطلاعات و تصویر و ویدیویی رو که اراده کنید در لحظه با بالاترین کیفیت در دسترستان هست مقایسه کنید )

خلاصه بابا اینها توی همون حال که ما داشتیم فیلم های مورد علاقه مون رو می دیدیم خواب کرده بودند و داشتند فیلم س و پ ر می دیدند . غافل از اینکه ما پسرها یواشکی از زیر پتو داشتیم اون چیزی که توی تلویزیون پخش می شد رو با چشمهای از حدقه در اومد می دیدیم . فکر می کنم 14 یا 15 ساله بودم و این اولین بار بود که یک فیلم پورن کامل رو بدون هیچ مانعی می دیدم . قبلا چند تا از مجله های پورن بابا رو که از زمان شاه قایم کرده بود توی کمدش با شهروز دیده بودیم اما این یکی یه چیز دیگه بود . خدای من . مگه میشه ؟ حتی چهره اون زنی که تو اولین صحنه زیر مرد توی فیلم خوابید رو یادم هست . برایم عجیب بود که زن موقع عملیات جنسی آه و اوه می کرد ؟ مگه دردش می اومد . هیچ تصوری از ناله ج ن س ی نداشتم . چیز دیگه که برام عجیب بود اسپرم مردها بود که از اون هم تقریبا چیزی نمی دونستم . هنوز چند ماه مونده بود که خودم برای اولین بار توی خواب اصطلاحا احتلام بشم و هیچ تصوری از اسپرم نداشتم . فکر می کرد شبیه همون جیشه .

فردا صبحش که با هیجان این چیزها رو برای پسرعمویم پیمان تعریف می کردم فهمیدم که اون هم داشته یواشکی از زیر پتو فیلم رو تماشا می کرده  و هر دویمان با هیجان صحنه هایی که دیده بودیم رو به صورت غلو شده تعریف می کردیم .

اما بین این فیلم پورن و اولین رابطه جنسیم تقریبا 10 سال طول کشید . اون هم با یک زن تن فروش خیابانی که شهروز اینها آورده بودنش توی مغازه کلوپ و به من هم تعارف زدند . وقتی به زن بیچاره گفتم که اولین تجربه جنسیم هست با تمسخر گفت : آره جون عمه ات ! میشه حدس زد که بعد از چند دقیقه یا حتی ثانیه رابطه ارضا شدم ؟

خب شما حساب کنید حالی که در این 10 سال بر روح و روان یک پسر پرحرارت اما دست خالی گذشته است . تازه بعد از این رابطه و چند رابطه بعدیم با زنهای تن فروش بعدی متوجه شدم که سکس با یک زن خیابانی حال بهم زنی ترین کار دنیا است !

اما در همان رابطه های اول فکر می کردم که دنیا را فتح کرده ام .

من و فوتبال

همیشه پیش خودم فکر می کردم که چرا این فوتبال اینقدر محبوبه ؟ چرا بعضی از آدمها ساعتها وقتشون رو می گذارن که سر تیم محبوبشون اینقدر بحث و جدل کنن ؟ دیگه کار از کل کل و شوخی گذشته . خیلی از طرفدارهای فوتبال اینقدر قضیه رو جدی گرفتن که اگه ازشون بپرسن یکی از 5 تا چیز مهم زندگیت چیه که بخوای درباره اش صحبت کنی یکیش تیمیه که طرفدارشن .

وقتی رفته بودم کره جنوبی و پیش شاهو بودم از یکی از همکلاسی های شاهو که آمریکایی بود پرسیدم چرا اینقدر شما آمریکایی ها از فوتبال بدتون میاد ؟ جواب داد : خیلی ورزش حوصله سربریه . 90 دقیقه دنبال یه توپ می دون . شاید یک یا دو سه گل بزنن شاید هم اصلا نزنن ؟ 90 دقیقه وقت برای دو سه دقیقه هیجان؟ بعد هم اینکه وقتی اینقدر بازیکنها به صورت فیک می خورن زمین و خودشون رو به موش مردگی می زنن حالم بهم میخوره .

انصافا حرفهای درستی بود .همون موقعش هم یه ذره از فوتبال زده شده بودم . اما از اون موقع خیلی بیشتر زده شدم .

اما برای ما دهه پنجاهی ها علاقه به فوتبال فقط و فقط یک دلیل داشت . انصافا هیچ سرگرمی دیگه ای تو دوره خودمون نداشتیم . وقتی تو گوهردشت کوی داریوش توی اون خیابونی که هنوز اون موقع آسفالت هم نشده بود مهمترین سرگرمی من و شهروز فوتبال با بچه های کوچه بود . حتی نه اون ( چون بچه های کوچه ما خیلی اهل فوتبال نبودند. ) بیشتر همون شوت یه ضربها و شوت سه ضربهایی که با هم بازی می کردیم و دو تا درخت چسبیده به درمون رو دروازه کرده بودیم . ذهن ما دروازه رو نمی دیدید . من موقع شوت زدن احساس می کردم که اینجا استادیوم آزادیه و من مهدی فنونی زاده هستم که دارم به سمت دروازه پرسپولیس شوت می کنم . مخصوصا وقتی شوتهای پرقدرتی می زدم که شهروز از گرفتنشون عاجز بود .

برای ما که هیچ تفریحی به جز دنبال کردن نتایج فوتبال و همون فوتبالهای تو کوچه و شوت سه ضربهای دم در نداشتیم ، استقلال و پرسپولیس یک واقعیت زندگی بود . واقعیتی که وجود نداشت اما ما اون رو واقعی فرض می کردیم . این کاریه که همه طرفدارهای فوتبال می کنن . فکر می کنن که باشگاه مورد علاقه شون یک شخصیت واقعیه . انگار که اون تیم یک انسانه که شخصیت منحصر به فرد خودش رو داره . برای همین دوستش دارن و بهش عشق می ورزن غافل از اینکه استقلال و پرسپولیس تنها یک واقعیت ذهنیه.

همون موقع هم همیشه این سوال فلسفی مطرح بود . اگه یه روزی تمام بازیکنهای استقلال و پرسپولیس جاشون رو عوض می کردند اون وقت ما طرفدار کدوم تیم بودیم ؟ آیا اون موقع فلسفه این تیم ها تغییر می کرد یا اینکه همون واقعیت ذهنی قبلی رو داشت ؟

مشکل اینجاست که اکثر طرفدارهای فوتبال از داشتن نعمت فکر کردن مخصوصا فکر کردن به این نکات ریز فلسفی محروم هستند ! وگرنه تنها با چند ثانیه فکر کردن به این نکته که تیم مورد علاقه شون در واقع به جز اینکه در ذهن آدمها به عنوان یک قرارداد وجود داره در واقع وجود خارجی نداره .

تو قصرفیروزه کلا خیلی فوتبالی نبودم . نه فوتبال بازی می کردم نه فوتبال رو دنبال می کردم . فقط هیجان جام جهانی 1986 بود که وجود داشت . البته بازی ها مستقیم هیچ وقت تو تلوزیون پخش نشد . اما همون خلاصه بازی ها و نتایج که بعدا اعلام می شد خیلی هیجان ایجاد می کرد . پدرم طرفدار برزیل بود و همیشه از ناراحتی اش برای حذف برزیل در برابر فرانسه در یک چهارم نهایی حرف میزد و اینکه فرانسه شانسی برزیل رو برد . اسم و عکس مارادونا رو روی همون تک  و توک مجله ای که در دهه ۶۰ وجود داشت می شد دید . برای ما هم هیجان فوتبال بیشتر توی کارتهای بازی بود ( یه سری کارتها که اسم تیم ها و گل خورده و زده و اطلاعات مربوط به آن تیم وجود داشت و ما با آن بازی می کردیم ) و همینطور فوتبال دستی . یادمه با بچه های بلوک یه سری تورنمنت های  بامزه راه انداخته بودیم و بچه ها طی اون هر کدوم یکی از تیمهای ملی مثل برزیل یا آلمان رو انتخاب می کردند و با هم بازی می کردند و به صورت حذفی مسابقه ادامه پیدا می کرد تا اینکه یک تیم قهرمان جام جهانی خیالی بشه . من هم که همیشه بازنده بودم یادم نیست فرانسه رو برداشته بودم یا ایتالیا اما همیشه می باختم .

وقتی به کرج اومدیم تب و کل کل استقلال و پرسپولیس خیلی دیگه تو دبیرستانمون رایج بود . تو قصرفیروزه هم بود اما من هیچ وقت درکشون نمی کردم . اول دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم منم تو این بازی باشم . وقتی نبودی یعنی از خیلی از مکالمات روزمره ای که بچه ها با هم داشتند محروم بودی و این برام دیگه خیلی جالب نبود . یادمه توی صف مدرسه بودیم که یه سری از بچه ها داشتند با هم کل کل آبی و قرمز می کردند و من هم بدون اینکه بدونم دقیقا چرا خودم رو طرفدار استقلال جا زدم . یکی دو تا از بچه ها که طرفدار پرسپولیس بودند کلی لیچار و کل کل بارم کردند که برام خیلی جالب بود . من هم وارد بازی شده بودم که این خیلی هیجان داشت . این که چرا استقلال رو انتخاب کردم واقعا نمی دونم . اما مسلما ریشه های روانی خیلی زیادی دخیل بوده . اول این که طرفدارهای پرسپولیس تو دبیرستان خیلی زیاد بودن و من با استقلالی بودن کمی احساس خاص بودن می کردم و اینکه مسلما رنگ آبی برایم از قرمز جذابیت بیشتری داشت .

وقتی اومدم خونه و به شهروز گفتم استقلالی شدم خیلی جالب بود که اون هم همزمان احساس مشترکی با من پیدا کرده بود و اون هم استقلالی شده بود . اومدیم به خودمون بجنبیم که دیدیدم تبدیل به طرفداران دو آتیشه و پر و پا قرص استقلال شده بودیم .

وقتش بود که حالا به استادیوم رفتن که یک کار بزرگونه بود رو هم شروع می کردیم . اینقدر به پدرمون اصرار کردیم تا گذاشت برای اولین بار به استادیوم برویم . از قضا اولین باری که رفتیم استادیوم ، بازی توی استادیوم شیرودی یا همون امجدیه بود . سال 1368 و بازی استقلال و بانک سپه اولین بازی بود که از نزدیک توی استادیوم دیدیم . بازی یک بر هیچ به نفع استقلال تموم شد و گلش رو محسن گروسی زد که از قضا اون موقع توی استقلال بازی می کرد . سال بعدش گروسی به خاطر سربازی از استقلال به پاس رفت و دیگه هیچ وقت هم به استقلال برنگشت . اما خاطره اون گل و اون شوت محکمش همیشه توی ذهنم باقی موند .

از قضا هفته بعد این بازی استقلال و پرسپولیس بود اما هر چی اصرار کردیم بابا نگذاشت به استادیوم آزادی بریم و گفت که ممکنه زیر دست و پا له بشیم . با دلخوری بازی رو از تلوزیون دیدیم که از شانس بد اون بازی رو استقلال با وجود برتری یک هیچ به پرسپولیس باخت . گل رو رضا عابدینی دقیقه 18 به دروازه سعید عزیزیان زد و استقلال هر چی تا آخر بازی تلاش کرد به گل نرسید .

باخت استقلال اون هم در اول استقلالی شدنم خیلی تو روحیه من و شهروز تاثیر گذاشت . فرداش پرسپولیسی ها حسابی تو مدرسه جولون می دادند . اون سال پرسپولیس قهرمان باشگاه های تهران شد . پرسپولیس چند سال بود که قهرمان باشگاه های تهران می شد و این موضوع همیشه دستاویزی برای پرسپولیسی ها بود که طرفداران استقلال رو تحقیر کنند .

البته استقلال بعد باشگاه های تهران یک بازی در جام حذفی کشوری با پرسپولیس در فینال داشت که اتفاقا پرسپولیس رو دو بر یک شکست داد . هیچ وقت اون روز رو توی زندگیم فراموش نمی کنم . وقتی پدرمون  مجوز حضور تنهایی توی استادیوم رو به ما داد انگار دنیا رو به ما داده بودند . با وجودی که قرار بود بازی ساعت 5 بعد از ظهر انجام بشه ما از صبح کله سحر بلند شدیم و با اتوبوس از کرج به سمت استادیوم حرکت کردیم . خیلی از جوانهایی که توی اتوبوس بودند هم برای فوتبال سوار شده بودند و توی اتوبوس سر و صدا می کردند و با هم کل کل می کردند . این عادت بعدها دیگه جزوی از زندگیمون شد. اینکه برای بازی سوار اتوبوسهای گوهردشت – تهران بشیم و بین راه زیر پل منتهی به استادیوم در وسط اتوبان پیاده بشیم . وقتی پیاده می شدی سیل جمعیت پرشور طرفداران استقلال و پرسپولیس توی مسیر بودند که پرچمهای مخصوص خودشون رو داشتند . یک نکته جالب اینکه من و شهروز هیچ وقت پرچم نخریدیم . چرا ؟ چون پولش رو نداشتیم . اما دو سه سال بعد یه پرچم با یه پارچه آبی برای خودمون درست کرده بودیم که البته حصیر نگهدارنده هم نداشت . وقتی وارد استادیوم شدیم از عظمت و شکوه اون شوکه شده بودیم . خیلی برایمان جالب و شگفت انگیز بود . استادیوم آزادی سوراخ سمبه زیاد داره و از هر درش میشه وارد شد و خارج شد . بعد از کنکاش بسیار خودمان را به جایگاه استقلالی ها رسوندیم . انگار که از یک میدان جنگ به سمت همرزمان خودت بروی . ساعت هنوز 10 صبح هم نبود اما حداقل 20 درصد استادیوم پر شده بود . هنوز هفت ساعت به بازی باقی مونده بود و ما هیجان بازی رو داشتیم و همراه جمع شعار می دادیم . سهراب بوقچی پیر هم تماشگران استقلالی را به وجد می آورد . وقتی بعد از 7 ساعت بازی شروع شد دیگه نایی برایمان باقی نمانده بود اما از شدت هیجان دیگه نمی دونستیم چکار کنیم . نیمه اول شروع شد و پرسپولیس همون یک ربع اول بازی یک گل وارد دروازه استقلال کرد . اون موقع عابدزاده تازه دروازه بان استقلال شده بود و از زوایه بسته یک گل تقریبا مفت خورد . اعصابمون دوباره خورد شده بود . داشت داستان بازی قبلی تکرار می شد که استقلال همون اول بازی یک گل خورده بود و تا آخر بازی باید به در بسته می زد . انگار گل زدن به پرسپولیس طلسم شده بود . نیمه دوم شروع شد . استقلال یک بازیکن تازه وارد داشت به نام عباس سرخاب . یک جوان جنوبی بی نام و نشان که شاید بازی چندمش توی استقلال بود . همون اول بازی یک خطا پشت دروازه شد . امیر قلعه نوعی پشت توپ رفت و توپ رو به سمت دروازه سانتر کرد و عباس سرخاب چکشی توپ رو با سر به درون دروازه پرسپولیس فرستاد . چنان خوشحال شدیم و فریاد زدیم انگار که دروازه های تمدن رو باز کردیم . حداقل سه چهار دقیقه جیغ می زدیم و به پایین و بالا می پریدیم . اما موضع به همینجا خاتمه پیدا نکرد . یک ربع بعد دوباره خطای پشت هیجده و سانتر قلعه نوعی و اینبار ضربه سر عبدالصمد مرفاوی دیگر فوروارد جنوبی استقلال که درون دروازه پرسپولیس رفت . من و شهروز و استقلالی های دیگه تقریبا سر از پا نمی شناختیم . شهروز از خوشحالی گریه می کرد . واقعا یادم نمیاد توی عمرم دیگه اینقدر شادی کرده باشم . یک شادی جعلی برای فوتبال ! اما همین الان هم دلم برای آن شادی عجیب و قلابی تنگ می شود .

آن بازی را استقلال برد و جام قهرمانی را بالای سرش برد . انگار که تاج پادشاهی را روی سر ما گذاشته باشند . این خاطره عجیب همیشه توی ذهنم باقی مانده بود و هر خوشی پیروزی در زندگی را با آن برد استقلال و قهرمانی اش مقایسه می کردم . سالهای طول کشید تا از این خواب فوتبالی بیدار بشم .

سال بعد هم پرسپولیس برای پنجمین بار قهرمان باشگاه های تهران شد . من و شهروز دیگه پای ثابتمون استادیوم بود . با بچه های کلاسمون به عنوان تنها استقلالی کلاس خیلی کل داشتم . بچه های کلاسمون که به جز پرسپولیسی بودن اکثر جزو لیدرهای مدرسه در همه امور بودند موضوع خوبی برای تحقیر من پیدا کرده بودند که همون استقلالی بودن من بود و من که یک تنه جلوی این همه پسر لیدر و آلفا مقاومت می کردم احساس عجیبی داشتم . شاید احساس یک گروه مقاومت در برابر یک گروه قوی . عجیب بود که هویت فوتبالی اینقدر در زندگی ما رسوخ کرده بود .

بعد از مدتی متوجه شدیم که ظاهرا طرفدار تیم اشتباهی شده ایم . برخلاف آن برد شیرین ، معمولا استقلال در مسابقه ها ناکام بود و با بازی های بی رمق و حوصله سربرش بازنده میدان بود . انگار ناکامی های استقلال با ناکامی های زندگیمون عجین شده بود . وقتی استقلال می باخت احساس شکست عجیبی توی زندگی می کردم و وقتی توی زندگی هم طعم شکست و ناکامی رو می چشیدم یه چیزی توی ضمیر ناخودآگاهم این دو تا موضوع رو بهم ربط می داد . ادامه دارد ...

خاطره سفر به استانبول سال 1367

اولین سفر خارجیم در زندگی در سال 1367 یکی از پررنگ ترین خاطره های زندگیم است . زمانی بود  که هنوز جنگ ایران و عراق تمام نشده بود و همه مردم یه جورایی دنبال ویزا و فرار از ایران بودند . این موج بارها و بارها در دهه های بعدی در ایران تکرار شد که هنوز هم ادامه داره .

فکر اینکه پدرم تمام آینده زندگی ما را به رویای خارج رفتن به باد داد هنوز هم از کابوسهای دوره بزرگسالیم است و اصلا دوست ندارم به جزییات آن فکر کنم . اما می تونم تا اینجا به این اشاره کنم که هدف سفر من و پدرم از سفر زمینی به استانبول پیدا کردن یک دلال ویزا در شهر بود . هدفی که هرگز پدرم به آن نرسید و در ایران هم موفق نشد که دلال درست و حسابی برای این کار پیدا کند . اشتباه نکنید پول ما را هیچ دلالی نخورد . اما پدرم که برنامه ریزی هیچ وقت در زندگیش جایی نداشت قبل از پیدا کردن دلال ویزا ، زمین شهرک غربمان را فروخت و اینقدر این دست و آن دست کرد و دلار خرید و فروخت تا ارزش پولش فقط به خانه ای در کرج رسید . یعنی یه چیزی حدود نصف ارزش زمین . هرچند خانه 250 متری کرجیمان هم می توانست بعدا برای خودش شاخی بشود .. اما پدرم آن را هم چند سال بعد از دست داد و آخرش به مستاجری و باقی قضایا

بزرگترین کابوس زندگی من با این کابوس در نوجوانی شروع شد و هنوز هم دارم از پس لرزه های آن ضربه می خورد .

اما دوست ندارم هیچ وقت بهترین خاطره زندگیم که همون سفر زمینی در ۱۳ سالگی به ترکیه بود آن هم در آن سالهای جنگ و موشک بارون از خاطرم ببرم .

وقتی پدرم مرا برای سفر همراه خود به ترکیه کاندیدا کرده بود بسیار هیجان زده شده بودم . تابستان سال 1367 بود و من تازه کلاس دوم راهنمایی را تمام کرده بودم . تجربه سفر در زندگی خیلی پررنگ نبود هرچند خیلی هم کم رنگ نبود . تجربه سفرمون همون شمال تابستان ها بود و چند تا شهر دیگه مثل شیراز و مشهد و اینها.

سفرمون از میدون آزادی شروع شد . از یک مینی بوس درب و داغون که به مقصد تبریز می رفت . وقتی وضعیت اون سفر رو با سفرهای الان مقایسه می کنم مثلا سفر پارسالم به اروپا با اون همه هواپیماهای رنگارنگ واقعا خنده ام میگیره . هوا دم دمهای غروب بود که راننده مینی بوس اول جاده مخصوص پارک کرده بود و برای جمع کردن مسافرهای بیشتر به ترکی داد می زد . تمام مسافرهای مینی بوس اهل تبریز و ترک زبان بودند و برای من که حتی یک کلمه هم ترکی بلد نبودم یکم بیگانه بود . اما پدرم زبان ترکی رو خوب می دانست . ترک نبود اما با ترکها سالها تو کارخونه کار کرده بود و زبان ترکی رو خیلی روان صحبت می کرد . تقریبا تمام مسافرهای مینی بوس آقا و مجرد بودند. مسلما پدرم مینی بوس رو به خاطر ارزانی نسبت به اتوبوس انتخاب کرده بود و البته آن موقع تعداد اتوبوسهای بین شهری هم خیلی زیاد نبود و باید بلیط از قبل تهیه می شد . مینی بوس راه افتاد و تقریبا دم دمهای صبح به تبریز رسید .

گیج و خواب آلود از پنجره مینی بوس خیابانهای تبریز را نگاه می کردم . پدرم از مینی بوس پیاده شد و مدتی دنبال ماشینی گشت که ما را به مرز بازرگان ببرد . سرانجام به مینی بوس برگشت و به من گفت که پیاده بشم . ظاهرا ماشینی که دنبالش بود را پیدا کرده بود . چمدان ها را برداشتیم و به سوی یک ماشین که فکر می کنم پیکان بود رفتیم . چمدانها را در صندوق عقب انداختیم و سوار ماشین شدیم . از قضا یک مسافر ترکیه ای هم در بیان ما بود که برام خیلی جالب بود . یه جورایی به چشمم مثل یک خارجی میومد .

گفتم که جنگ بود و سال 1367 ، تقریبا سه یا چهار جا بین راه ایست بازرسی بود که مسافرها رو موقع ورود و خرج چک می کردند . اما مهمترین ایست بازرسی سر سه راهی خوی بود که تقریبا یک ساعت از وقتمون رو گرفت . اما من تو فکر این چیزها نبودم . رویایی ترکیه و ابراهیم تاتلیس حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود . حس می کردم که باید حسابی اونجا خوشتیپ باشم . از ماشین که پیاده شده بودیم همش دنبال یه آینه بودم که موهام رو درست کنم .

بالاخره با سلام و صلوات و دیدن طبیعتهای بسیار زیبا که تا آنموقع ندیده بودم به شهر ماکو و مرز بازرگان رسیدیم . مرز بازرگان بسیار شلوغ بود و صف بسیار طولانی برای رد شدن از مرز جلوی ساختمان اداری آن تشکیل شده بود . همه جور قشری توی مسافرها دیده می شد اما بیشتر مسافرها گروه های جوانی بودند که با هم دوست بودند .جوان های تیپ دهه 60 که حال و هوای خودشان را داشتند. چندین ساعت توی صف بودیم تا نوبت ما برای رد شدن از مرز برسد . من که بچه جنگ و موشک باران بودم برایم دیدن صفهای طولانی یک امر بسیار عادی بود . بعد از ساعتها صف ایستادن به یک باجه رفتیم که مردی بداخلاق و عینکی در آن نشسته بود . مثل یک بازجو از ما پرسید که هدفمان از سفر به ترکیه چیست ؟ این سوالی بود که در بازرسی های بین راه از تبریز تا ماکو هم به کرات از مسافرین پرسیده می شد . مسافرت به خارج از اول انقلاب و تا آن سال ها که شرایط جنگی هم به آن اضافه شده بود همچنان برای مسوولین و مامورین کشور یک امر ناپسند و مشکوک بود و با چشم بدی به آن نگاه می شد .

بعد از رد شدن از چند خوان دیگر به قسمت جذاب بازرسی بدنی رسیدیم که همه از آن ترس داشتند . قاچاق ارز مثل همین الان جرم بود اما در آن شرایط هر جرم عادی هم جرم سنگینی به حساب می آمد .

خلاصه بعد از رد کردن هفت خوان رستم بالاخره به یک سالن نسبتا بزرگ و عجیب رسیدیم که این سالن برای من خیلی تاریخی بود . سالنی که نصف آن به ایران تعلق داشت و نصف آن به ترکیه حتی رنگ روی دیوار هم فرق داشت نصف سالن به رنگ سبز لجنی (بخش ایران ) بود و نصف دیگه کرم روشن ، یک طرف عکس امام خمینی بود و طرف دیگه عکس آتاترک . این طرف نظامیان ریشوی سپاه پاسداران بودند و آن طرف پلیسهای کرواتی ترکیه و چند نفر پلیس زن بین آنها . بارهای بعد که از مرز بازرگان رد شدم هیچ وقت دیگر این سالن رو ندیدم.

خلاصه از یک گیت رد شدیم به بخش ترکیه ای سالن هدایت شدیم . پا گذاشتن در خاک ترکیه برایم بسیار هیجان داشت . انگار وارد دنیای دیگه ای شدم . بخش کنترل پاسپورت را رد کردیم و به بخش ارزیابی رسیدیم . همان اول بسمه الله پلیس ترکیه از 10 تا بسته چایی که پدرم با خود آورده بود که در استامبول بفروشد دو تا رو به عنوان شیتیل برداشت . این کار خیلی پدرم را شوکه نکرد . چون قبلا از پلیس تلکه بگیر ترکیه داستانهای زیادی شنیده بود .

از اینجا داستانهای تلکه بگیری ترکیه ای ها برای ما شروع شد که تا پایان سفر ادامه داشت . سالن را رد کردیم و به حیاط گمرک ترکیه و فری شاپ ترکیه رسیدیم . بعضی از خانمها روسریشان رو برداشته بودند .

پدرم با هیجان به بخش فری شاپ رفت و تعدادی مشروب از جمله یک جانی واکر بزرگ و همچنین دو عدد آب جوی خنک خرید . همینطور چند باکس سیگار مالبرو که شنیده بود در استانبول خریداران خوبی دارد . ظاهرا برای پدرم هم که از زمان شاه تا الان مشروب برند نخریده بود این قسمت خیلی هیجان داشت . خلاصه یکی از آب جوها رو آورد و به من داد و مثل یک مرد گفت بنوش !

من که تا آن موقع فقط بوی الکل رو شنیده بودم از این جمله پدرم خیلی ذوق کرده بودم . آب جوی خنک رو مثل ناشی ها تکاندم و شروع به باز کردن در آن کردم که چشمتان روز بد نبیند.. نصف آب جو با فشار فراوان از قوطی ریخت بیرون و یه مقدارش هم روی لباس یک خانم که روبروی ما ایستاده بود ریخت . خانم با تعجب و کمی عصبانیت برگشت و به من گفت که چی کار می کنی آقا پسر لباسمون رو نجس کردی ! البته حرفش بیشتر جنبه طنز داشت چون که بعدا آب جو رو دست خودش هم دیدیم !

وقتی هیجانات خرید مشروب تمام شد . به محوطه بیرون اداره پلیس رفتیم و دیدیم که یک اتوبوس از نظر ما بسیار شیک بیرون ایستاده که مسافران را به آنکارا و استانبول ببرد . راننده اتوبوس یک مرد کچل و سیبیلو بود که هر ۱۰ دقیقه یه سیگار روشن می کرد . مهمترین چیزی که همان ابتدا از ترکها من رو متوجه خودش کرد سیگار کشیدنهای سنگین ترکها بود . خلاصه مسافرین ایرانی به سمت اتوبوس رفتند و قیمت کرایه اتوبوس را جویا شدند . اما ظاهرا قیمتی که راننده اتوبوس گفت نسبتا گران بود و اکثر ایرانی ها سعی کردند که با او چانه بزنند . اما راننده مستبد پایش را در یک کفش کرده بود که همینی که من می گم و هیچ تخفیفی قایل نبود . مسافران ایرانی به خیال خودشان آمدند دست به یکی کنند که هیچ کس سوار اتوبوس نشوند و تصمیم گرفتند که به شهر دوبایزید ( شهری در 20 کیلومتری مرز ) بروند و از آنجا سوار اتوبوس شوند . راننده لبخند تمسخری زد و گفت مختارید . غافل از اینکه راننده کار خودش را خوب بلد بود . چند تا ماشین تاکسی و دلموش ( ون های کوچک ترکیه ای ) کنار اتوبوس ایستاده بودند . اما همه شان به یک صدا گفتند که فعلا هیچ جا نمی روند .

مسافران ایرانی تازه شستشان خبردار شد که راننده اتوبوس همه آنها را خریده است و تازه فهمیدند که به چه کشوری آمده اند . به کشور حق و حساب و تلکه بگیری .

مسافران سرخورده و از جمله من و پدرم سرانجام مجبور شدیم سوار اتوبوس کذایی بشیم . هر چند برای من سوار شدن در آن اتوبوس که آن را خیلی شیک می دانستم بسیار عالی هم بود . خلاصه سوار شدیم و راه افتادیم . وقتی اتوبوس راه افتاد حس عجیبی برایم داشت . طی کردن مسیر در خاکی غریب از ایران خیلی برایم عجیب بود . اتوبوس برای شام جایی نگه داشت و همه برای خوردن شام پیاده شدیم . از قضا رستوران چی که می دانست اکثر مسافرین گذری آنجا ایرانی هستند آهنگ معین گذاشته بود . همین که یک رستوران به راحتی و آزادی آهنگ معین گذاشته بود برای اکثر مسافران جذاب بود و تازه آنجا متوجه شدم که در چه دنیای بسته ای زندگی می کردیم که نوشیدن یه قوطی آب جو و شنیدن آهنگ آزادانه معین در رستوران و بی حجابی خانمها اینقدر برایمان عجیب و هیجان انگیز بود در حالی که در همه کشورها اینها جزو امور روزمره زندگی هستند .

الان خیلی از رستورانهای تهران هم شاید آهنگ ایرانی و خارجی بگذارند و کسی هم به آنها گیر ندهد اما دهه شصت داستانهای خودش را داشت . یک قفس تنگ و تاریک که همه حس می کردند دیگری دارد آنها را می پاید که همین طور هم بود .

یادمه غذای رستوران یه چیزی شبیه کوفته قلقلی بود . به جز کباب ترکی ، غذاهای آب گوشتی و کوفته ای در ترکیه بسیار رواج داشت .

اتوبوس دوباره به سمت استانبول حرکت کرد . دم دم های صبح بود که بیدار شدم . اتوبوس همچنان در مسیر بود مسیر بازرگان به استانبول یک مسیر 27 تا 28 ساعته است که خیلی خسته کننده و طولانیه اما برای من که همچنان هیجان سفر داشتم اصلا حس نمی شد . چشمم رو که باز کردم چشمم به طبیعت زیبای مسیر افتاد . روی کوه روبرو اسم شهری که از آن رد می شدیم رو حک کرده بودند : Sivas

سیواس یکی از شهرهای مسیر بود که اتوبوس برای صبحانه در آن توقف کرد . وقتی پیدا شده بودیم دیدن یک کشور جدید در روشنایی خیلی برام جالب بود . از پدرم یکی دو تا اسکناس لیر ترکیه ای گرفتم تا برای خودم قاقا لی لی بخرم . رفتم به یه سوپر مارکت و با زبان علامت و اشاره برای خودم یکی دو تا شکلات و کاکائو خریدم . طعم شکلاتها واقعا عجیب بود . همچین طعمی را در عمرم تجربه نکرده بودم . دهه شصت در ایران از لحاظ قاقا لی لی و خوراکی در فقر مطلق بود . ورود خوراکی و شکلاتهای خارجی ممنوع یا محدود بود و کیفیت محصولات ایرانی هم که اکثرا دولتی بودند در پایین ترین درجه بود و برای همین بود که مزه شکلاتهای ترکیه ای که خودش قطبی در شکلات سازی محسوب می شود این قدر برایم دلچسب بود . از آن موقع تا پایان نوجوانی ام یکی از بزرگترین جاذبه های ترکیه برایم شکلاتهایش بود .

اتوبوس مسیر خود را به سمت استانبول ادامه داد . تقریبا در تمام مسیر راننده آهنگهای ابراهیم تاتلیس را گذاشته بود که از قضا ما عاشقش بودیم . فیلمها و آهنگهای ابراهیم تاتلیس خیلی در اواخر دهه شصت بدجوری بین ایرانی ها گل کرده بود . کمتر کسی بود که فیلمهای عایشه یا ماوی ماوی را ندیده باشد یا آهنگهای دلچسب آن را گوش نکرده باشد . البته خیلی از خانمها از ابراهیم تاتلیس بدشون می اومد . می گفتند چیه جذابیت این مردک با اون سیبلهاش ؟؟ اما بیشتر آقایون آهنگهاش رو دوست داشتن و من با این که حتی یک جمله از متن آهنگهاش رو متوجه نمی شدم بازم آهنگهاش رو دوست داشتم . بعضی وقتها شعرهاش رو پدرم برام ترجمه می کرد اما برای من خود آهنگها و ریتمش بیشتر اهمیت داشت . شنیدن آهنگ ابراهیم با آن طبیعت زیبا و جدید فضای عجیبی برایم ایجاد می کرد که هر وقت که آهنگ های ابراهیم تاتلیس را می شنوم دوباره آن فضا در ذهنم زنده می شود .

نزدیکهای غروب بود که به آنکارا رسیدیم بعضی از مسافرها پیاده شدند و یه ذره جا برای ما باز شد که روی بعضی از صندلی ها دراز بکشیم . دیگه خیلی خسته شده بودیم . نه آهنگ های ابراهیم تاتلیس جواب می داد نه شکلاتهای بین راه . پدرم هم که در کل مسیر تقریبا در حال نوشیدن مشروبهای جورواجور بود . یادمه یه نوع ودکا خریده بود که خودش می گفت مزه زهرمار میده . اما بدتر از آن بوی بسیار بدش بود که به من حالت تهوع می داد . یادمه از بخت بد این ودکای بد بو توی چمدانمان شکسته بود و این بوی مزخرف حتی تا تهران هم من را آزار داد . وقتی به استانبول رسیدیم تقریبا نصفه شب شده بود . اتوبوس به ترمینال که رسید بعضی از مسافران پیاده شدند . اما اون موقع شب چه طور می شد یه هتل یا مسافرخونه خوب پیدا کرد ؟ راننده اتوبوس که کاملا از میزان بودجه و هزینه مسافرهای ایرانی خبر داشت پیشنهاد داد که در ازای مبلغ نسبتا کمی ما را به یک هتل نسبتا خوب و ارزان در منطقه آکستارا ببرد . تقریبا همه مسافرها از جمله پدرم قبول کردند . اتوبوس ما را به هتلی به نام هتل آکسو ( فکر کنم اسمش این بود ) برد . انصافا هتل خوبی بود . نه خیلی شیک بود نه خیلی کر و کثیف معمولی بود و اکثر مسافرهاش هم ایرانی بودند . برای من که شاهانه بود . قیمتش هم خوب بود و سرانجام در هتل آکسو اقامت کردیم .

روی تخت های اتاق بی هوش شدیم . صبح که از خواب بلند شدم از پنجره منظره بسیار زیبایی دیدم . منظره ای از دریا با یک ساحل غیر خطی و زیبا . من که تا به حال تو عمرم به جز دریای شمال ندیده بودم دیدن این دریای زیبا خیلی هیجان انگیز بود .خلاصه بعد از خوردن صبحانه هم من و هم پدرم هیجان زده بودیم که زودتر بریم و بیرون بچرخیم .

خلاصه زدیم بیرون و شروع به خیابان گردی کردیم . هوای استانبول گرم و نفس گیر بود و نسبتا شرجی . اما خیلی حس نمی کردیم چون چشمانمان شده بود چهارتا . اصلا همچین صحنه هایی ندیده بودم . این هم مرد و زن که اکثرا با شلوارک و رکابی راحت واسه خودشون تو خیابون می چرخیدن و هیچ گشت ارشادی هم نبود که بهشون گیر بده . خیلی از مردها و حتی زنها پیراهن هم نپوشیده بودند . من باورم نمی شد که یک مرد بدون پیراهن رویش بشود توی خیابان بچرخد . یعنی اگه خودم پیراهنم رو در می آوردم احساس برهنه بودن می کردم و خجالت می کشیدم توی خیابون . حالا حساب بکنید که چقدر این مناظر برام عجیب بودند .

خلاصه خیابان گردی یک هفته ای ما از همان روز شروع شد . وجب به وجب به همه مغازه ها سرک می کشیدیم . خیلی از مغازه دارها ایرانی بودند که برایمان خیلی جالب بود . بهترین قسمت مغازه گردی ها وقتی بود که به مغازه های نوار فروشی پا می گذاشتیم . خدای من اینجا یک بهشت بود . همه آهنگهای ابراهیم تاتلیس و حتی خواننده های ایرانی و خارجی با کاور اصلی و عکس روی جلد . قیمتها بسیار ارزان . هر خواننده ای که می خواستی بود . اون موقع ها برای پیدا کردن یک نوار جدید در ایران باید هفت خوان رستم رو طی می کردی اگه کسی نوار جدید یه خواننده رو داشت انگار صاحب گنج بود . امکانات ضبط و کپی هم بسیار محدود بود و هنوز ضبطهای دو کاسته هم در ایران خیلی فراوان نبودند .

از دیدن این همه نوار هرگز سیر نمی شدم . یادمه تا سه چهار تا نوار ابراهیم تاتلیس و یکی دو تا خواننده دیگه ترکیه ای ایرانی گرفتیم . این نوارها را تا سالهای بعد اینقدر گوش کردیم که دیگه رسش رو درآوردیم .

پاتوق من و پدرم برای ناهارها یک مغازه کباب ترکی فروشی بود . خدایا مگه میشه یه غذا اینقدر خوشمزه باشد . اون موقع هنوز کباب ترکی پایش رو به ایران باز نکرده بود و با رفت و آمدهای بسیار ایرانی ها بالاخره در ایران هم کباب ترکی همه گیر شد . اما هیچ وقت کباب ترکی های ایران اون طعم و مزه کباب ترکی های استانبول رو نداشتند . ترکها کباب رو مستقیم از روی گردون می بریدند و روی نان می گذاشتند اما ایرانی های بی سلیقه آن را باز درون روغن کر و کثیف زیر گردون سرخ می کردند و با هزار تا آشغال دیگه مثل قارچ و اینها قاطیش می کردند که طعم واقعی کباب رو از بین می برد . ولی کباب ترکی های استانبول یه چیز دیگه بودند.

ایرانی ها فت و فراوون تو خیابانهای استانبول مخصوصا تو منطقه آکستارا می پلکیدن . هنوز هم استانبول مملو از ایرانی است اما بیشتر در محدوده میدان تقسیم و دیگر جاهای استانبول پراکنده هستند . امروزه منطقه آکستارا خیلی پاتوق عمده فروشهای لباس هست . اون موقع هم بود اما مغازه های متفرقه دیگه هم فراوون بودند . خیلی از ایرانی ها مثل ما اومده بودن دنبال ویزا یا اینکه بتونن از طریق بلغارستان خودشون رو به جنوب اروپا برسونن ( هنوز هم همین جوریه ) . خیلی ها فقط تفریح و خرید و خیلی ها اونجا زندگی می کردن . بعضی وقتها یه سری جوونهای ایرانی رو می دیدی که یه گوشه برای خودشون گیتار می زنند و می خونن . اینجا از همون موقع شده بود وطن دوم ایرانی ها.

پدرم اینقدر دیگه تواستانبول سرگرم شده بود که اصلا یادش رفته بود برای چی آمده استانبول ؟ مثلا آمده بودیم دنبال دلال ویزا بگردیم . از روز دوم پدرم به من پول تو جیبی می داد که واسه خودم تو استانبول بچرخم و خودش می رفت دنبال دلال های ویزا . حداقل به من که این جور میگفت . خدا می داند که دیگه کجاها نمی رفت واسه خودش بچرخه که من رو نمی برد . ( ها ها )

پول تو جیبی که پدرم بمن میداد خیلی زیاد نبود اما برای همون هم برنامه ریزی می کردم . به جز خیابون گردی کلا من دو جا رو خیلی دوست داشتم . یکی یه پارک بازی بود که توش چرخ و فلک و اینها داشت . می رفتم و روزی یکی دوبار سوار وسایلش می شدم . جالب اینجاست که بعضی از تابها که دو نفره بود متصدی از قصد یک دختر را بغل دست یک پسر می نشاند که تنها نباشند . دو سه بار هم بغل دست من یه دختر بچه ترکیه ای نشست . از خجالت داشتم می مردم و اصلا نمیدونستم باید در مقابل دختری که زبانش رو هم نمی دونستم چکار کنم . بیشتر از اینکه خوشم بیاید لجم از متصدی بازی در میومد . این رو مقایسه کنید با فضای جداسازی جنسی شدیدی که در دهه شصت و حتی الان هم در ایران مرسوم بوده و هست .

جای دومی که خیلی دوست داشتم و می رفتم کافه هایی بود که توی اون فیلمهای ترکیه ای مخصوصا ابراهیم تاتلیس میگذاشتند . عین یه سینما بود که توش حالا یه چیزی هم می خوردی یا می نوشیدی . می رفتم یه ساندویج و اگه پولم کم بود یه نوشابه سفارش می دادم و اینقدر طولش می دادم که فیلمه رو بتونم تا آخرش ببینم . نه تنها من خیلی از جوونهای دیگه هم که اومده بودن همین کار رو می کردن . یهو کافه چی می اومد می دید همه نشستن دارن فیلم نگاه می کنم و هیچ کس هم چیز جدیدی سفارش نمی داد . خیلی عصبانی می شد و کسانی که سفارش جدید نمی دادن می انداخت بیرون . من هم گاهی یه نوشابه جدید سفارش می دادم و گاهی هم دیگه مجبور بودم که کافه رو ترک کنم !

یک بار هم اون موقع با پدرم رفتیم میدان تقسیم . اون زمان به نظرم مثل بالای شهر استانبول می اومد . اما امروز که میری میدان تقسیم شبیه میدان انقلاب تو تهرانه . خیابان استقلال که به گفته پدرم آدم رو یاد لاله زار قدیم می انداخت همان موقع هم خیلی جالب بود . پر از کافه و رستوران و کاباره و سینما و جاهای جذاب دیگه . اما دو سال پیش که رفتم خیابان استقلال اصلا دیگه اون شور و هیجان گذشته رو نداشت و یکم هم خز شده بود . اینقدر که تو این میدون تقسیم ملت تظاهرات کردن دیگه اونجا هم جای جالبی به نظرم نیومد .

توی این هفته خیلی با پدرم خیلی جاهای تفریحی متنوعی نرفتیم . یه روز همان میدان تقسیم رفتیم سینما که فیلم جنگ ستارگان را دیدیم . برای پدرم اصلا جذاب نبود اما برای من فوق تصور بود . فکر کنید که پرهیچان ترین فیلمی که تا اون روز من توی سینما دیده بودم فیلم های جنگی گذرگاه و عقابها بود . حالا جنگ ستارگان روی پرده سینما . چه شود ؟

یه روز هم تصمیم گرفتیم که یه کشتی تفریحی ایرانی سوار بشیم که طبق معمول اسیر بی برنامگی ایرانی ها شدیم . کشتی که قرار بود ما رو سوار کنه در آخرین لحظه کنسل شد و به جاش یه کشتی کوچیک رو فرستاده بودن که مسافرها جا نمی شدند. اکثر مسافرها از جمله ما هم به نشانه اعتراض سوار نشدند . فقط یه روز با پدرم رفتیم کنار ساحل و یک قایق پارویی کوچک اجاره کردیم اما چشمتان روز بد نبینه . راهمان را وسط دریا گم کردیم و سرگردان شدیم و آخرش یه قایق موتوری آمد و با گرفتن پول ما را به ساحل برد . پدرم بهشون گفت که پس انسانیت کجا رفته ؟ اونها هم که کلا به جز پول چیز دیگه ای رو نمی شناختند . واقعا این همه پولکی بودن ترکیه ای هم خیلی توی ذوق آدم می زد.

اسم پول اومد یه روز هم با پدرم رفتیم توی همون پارکی که دستگاه های بازی بود . یه جای سرپوشیده هم داشت که علاوه بر بازی های فان یه میز قمار کوچک هم داشت که فقط متصدی تاس می انداخت شماره هر کی می افتاد برنده بود . خلاصه دو دست با پدرم بازی کردیم . دست اول رو بردیم که خیلی ذوق کردیم . اما از شانس بد دست بعد باختیم و هر چی برده بودیم رفت . یعنی نه خانی اومد نه خانی رفت . وقتی اومدیم بیرون پدرم گفت : قمار همینه عزیزم . این از شانس ما بود که همون پولی که بردیم رو باختیم . بعضی ها تمام زندگیشون رو توی قمار می بازن . راستش این حرف روی من تاثیر زیادی گذاشت . شاید برای همین بود که این آخرین میز قماری بود که تو زندگی سراغش رفتم . برعکس بهروز برادر کوچکم که اولین جایی که توی سفر خارجی سراغش میره کازینو هاست من توی هیچ سفر خارجی دیگه سراغ کازینو نرفتم . سعی کردم روی زندگی مالیم هم هیچ وقت قمار نکنم . البته این فقط به زندگی مالیم گره خورد . توی مسائل دیگه قمارهای بدی کردم که هنوز دارم ضربه هاش رو می خورم .

روزهایی که تو هتل آکسو بودیم اگر خواب نبودیم همیشه توی لابی در حال تلوزیون نگاه کردن بودیم و به ماجراها و خاطرات دیگر ایرانی ها گوش می دادیم . یه دست ورق هم خریده بودیم و توی لابی هتل با پدرم یا با سایر مسافرها بازی می کردیم . برای مسافرها جالب بود که پسری به سن من اینقدر توی ورق ماهر بود . همان موقع در ایران داشتن خود ورق هم جرم بود چه برسه به اینکه در ملا عام بازی کنی .

دیگه یکی دو روز آخر رو هم خرید کردیم و یه سری سوغاتی برای دور و بری ها و یک سری هم شلوار و لباس برای اینکه پدرم در ایران بفروشد که به اصطلاح خرج سفر را در بیاورد . هر چند اکثرش را به همان قیمت خرید به فک و فامیل داد !

سفر یک هفته ای مان تمام شد . واقعا خسته شده بودیم و برای برگشت لحظه شماری می کردم . این دفعه به جای اینکه بلیط تا مرز بازرگان بخریم پدرم یک بلیط مستقیم به تهران خرید . صحنه ها و منظره ها موقع برگشت کمی تکراری به نظرم می رسید . اما داستان از جایی شروع شد که دوباره به مرز برگشتیم . باید نوارها را جاسازی و قایم می کردیم چون اگه پیدا می کردند کمترین جریمه اش همین بود که نوارها را ضبط می کردند که خیلی زور داشت . چند تا هم پوستر ابراهیم تاتلیس با خودمان آورده بودیم که به نظرمون همونها هم قاچاق می اومد ولی ارزیاب با پوسترها کاری نداشت و نوارها رو هم خوشبختانه پیدا نکرد . اما این پایان ماجرا نبود . حداقل تا تهران شیش هفت تا ایست بازرسی دیگه رد کردیم که همشون ماخالدون چمدونمون رو گشتند اما پدرم نوارها رو توی خود اتوبوس جاساز کرده بود و از این زرنگی پدرم خیلی احساس غرور می کردم . جالب اینجاست که پاسداری که مامور تفتیش مسافرها در سه راهی خوی بود مرا شناخت و گفت : خوشتپ چطوری ؟ بالاخره موهات رو تونستی شونه کنی یا نه ؟؟

یواش یواش چند تا کلمه ترکی هم یاد گرفته بودم که تا خود قزوین کاربرد داشت . موقع رسیدن به تهران برای مادرم ماجراهای زیادی بود که تعریف کنم . اما مادرم وقتی شنید که پدرم برای پیدا کردن دلال ویزا ناموفق بوده خیلی دپرس و ناامید شد و ماجراهای بعدی که اولش شرح دادم .

اما خاطره این مسافرت هیچ وقت از ذهنم پاک نشد . این مسافرت مرا برای همیشه به مسافرت خارجی علاقه مند کرد و باعث شد که نیمی از دنیا را سفر کنم . باعث شد دید من نسبت به دنیا باز بشود و همیشه بیشتر از دومتری خودم را ببینم . هیچ وقت انسان بسته و تک بعدی نباشم و بدونم که دنیاهای بسیار بزرگتری از دنیایی که در آن زندگی می کنم وجود دارد . سفری که هیچ وقت از خاطر نمی برم .

 

دور باطل اعتراض

دوباره شلوغی ها .. اعتراضهای بدون نتیجه .. کشتار ... این بار زمستان 98

۴۰ سال است که دوره می کنم انتظار را و هنوز را .

یاد شلوغی های سال 78 به خیر .. پرستو زنگ زد خونمون و گفت که بدو که کوی دانشگاه چه خبره ؟

یک روز بود که آنفلونزا شده بودم و بدن درد داشتم ولی نمی تونستم از جام تکون بخورم . ولی مگه می شد همچین فرصتی رو از دست داد ؟ پاشدم با حال نزارم سوار اتوبوس های تهران کرج شدم و کشان کشان خودم رو به میدون انقلاب رسوندم . نرسیده به میدون انقلاب رفتم داروخانه بیژن و چند تا قرص سرماخوردگی و چرک خشک کن گرفتم . ولی حالم بدتر از این حرفها بود .

وقتی رسیدم جلوی دانشگاه کل دانشگاهی ها جلوی در اصلی دانشگاه تهران تجمع کرده بودن و یکی از اعضای تحکیم وحدت داشت می زد تو سر خودش و ناله می کرد و سخنرانی می کرد . جو .. جو طرفداری از خاتمی بود و اصلاح طلبی . خیلی به هیجان در اومده بودیم . ولی همچنان آنفولانزا امانم نمی داد . آخه این همه روز برای مریضی بود اد باید همین امروز مریض می شدم ؟؟

کشون کشون خودم رو به دانشگاه رسوندم و رفتم تو .. اولین بار بود که داخل سایت اصلی دانشگاه تهران رو از نزدیک می دیدم . ساختمانهای قدیمی دهه بیستی همون جوری مونده بود . از شدت بدن درد روی یکی از چمنها ولو شدم .. صدای چند تا موتورسوار رو شنیدم که اومدن و روبروی دانشجوها ویراژ دادن .. دانشجوهای عصبانی هم به سمتشون حمله ور شدن و موتورها رو آتیش زدن . دلم می خواست بچه های دانشکده رو توی اون هیاهو پیدا می کردم ولی موبایلی هنوز اختراع نشده بود که بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم .

خلاصه جو متشنج شد و دانشجوها گفتن که به سمت کوی دانشگاه حرکت می کنند . منم سوار یه تاکسی شدم و خودم رو به کوی رسوندم . اونجا جو هنوز متشنج بود .. برای من جدا از جو اعتراضی خود محیط خوابگاه جالب بود . من رو یاد خوابگاه یزد می انداخت اما اینجا کجا و خوابگاه یزد کجا .. اینجا دربرابر یزد مثل هتل چهار ستاره بود .

همینطور توی خوابگاه ها می چرخیدم .. خیلی ها روی تابلوی اعلانات اعلامیه های اعتراضی نوشته بودن .. یکی نوشته بود محل زندگی ما محل کشتار ما ... یا یه همچین جمله ای .

دیگه از شدت درد نتونستم تحمل کنم .. تحملم دیگه تموم شده بود از شدت بدن درد و تب روی چمنها افتادم و ساعتی توی اون حالت بودم . نه راه پس داشتم و نه راه پیش .. نه می تونستم توی تظاهرات شرکت کنم نه می تونستم با اون حالم برگردم کرج .. واقعا مستاصل شده بودم ..همینجور که خوابیده بودم یکی از دانشجوهای شهرستانی ساکن کوی اومد سمتم .. طفلی فکر کرد که شاید از مجروحین کوی هستم . با یک شوق انقلابی اومد و گفت برادر چی شده ؟ زخمی شدی ؟ ما کمکت می کنیم ...

منم گفتم نه بابا من خودم دانشجوی دانشکده خبر هستم اومده بودم به دوستان اینجا بپیوندم اما مریض شدم .. خلاصه من رو برد اتاقشون و شب رو هم پیششون موندم . عجب جو عجیبی بود .. همه دانشجوهای اتاق انتظار این رو داشتن که یه بار دیگه به کوی حمله بشه و حتی داخل اتاق ها بشن .. یه جور جو توی جنگ بودن بهمون دست داده بود . .. خیلی هیجان داشت .شب موقع خواب یکی دو تا از کمدها رو کشیدم سمت در و در رو چفت کردیم که کسی اگه خواست به زور هم وارد بشه به این آسونی ها نتونه . چه هیجانی !

پسر میزبان دانشجوی علوم سیاسی بود . یه شهرستانی بدبخت فلک زده که اومد بود تهران علوم سیاسی بخونه .. تازه چند ترم هم مرخصی گرفته بود به خاطر مشکلات خانوادگی و مالی برگشته بود شهرشون .. پیش خودم می گفتم چه آینده ای درانتظار این طفلم معصوم هست ؟

از لحاظ سیاسی و اعتقادی هم له له بود . طفلی کلا پرت بود از داستان . شب نشسته بود و واسه خودش روی کاغذ داستان سرایی می کرد . داستان یه سری موتورسوار که به دانشجو ها حمله می کنن ... خلاصه چشمتون روز بد نبینه من 48 ساعت پیش این دوستان موندم تا ریکاوری شدم .. شب هم از غذا خوابگاهشون خوردم .

بعد 48 ساعت که برگشتم خونه مامان نصفه عمر شده بود .دوباره فردا شبش برگشتم تهران .. فکر کنم سه شنبه شب بود که هنوز اوج درگیری ها بود تو نزدیکی دانشگاه و کوی .. با شهروز و هادی خیابون ها رو گز می کردیم که ببینیم چه خبره .. چند بار هم سربازها با باتوم افتادن دنبالمون.. آخر شب هم با شهروز رفتیم خونه خاله شهناز خوابیدم که صبحش دوباره بتونیم راحت بیایم میدون انقلاب . خاله شهناز شوکه شده بود که این وقت شب بی خبر واسه چی اومدیم خونه اش . ما هم باد انداخته بودیم تو قب قبمون حس یه سری انقلابی رو داشتیم که شب رو توی یه سرپناه دارن به سر می برن ..

صبح چهارشنبه دوباره اومدیم میدون انقلاب .. ماموران از چپ و راست دانشگاه رو محاصره کرده بودن .. یه سری دانشجو با تعداد کم داشتن شعار می دادن . مردم چرا نشستین ؟ ایران شده فلسطین . همونجا فهمیدم که فاتحه این اعتراض خونده است .

از اون روز و اون ساعت تا همین الان حتی پنج دقیقه هم توی هیچ تظاهراتی شرکت نکردم .

حتی سال 88 هم توی اون اوج شلوغی و بگیر بگیر من و پریسا پررو پررو رفتیم بازار یافت آباد و مبل خریدیم . حتی میدون آزادی که تیر و تیراندازی بود از چند نفر آدرس یافت آباد و بازار مبل رو پرسیدم !! رفتیم بازار مبل حتی یه پشه هم پر نمی زد . مبل رو به قیمت پایین یک میلیون تومن خریدیم و برگشتیم خونه ... جالبه که هنوز هم مبلها رو داریم ! این چوب ها و اسفنج هاش هم خراب شده همیشه میره تو کمرم .. هر دفعه هم به پریسا می گم مبلها رو عوض کنیم یا تعمیر کنیم یه بهونه جدید میاره !

زنها

بودن و نبودن زنها تاثیر عجیبی روی تمام زندگیم داشته . روی تک تک کارها و تصمیمهای من تاثیر گذاشته ... چه حضورشون و چه نبودشون !! هنوز بعد از 44 سال این تاثیر ادامه داره ..

از حضور پرحاشیه شون ... تا نبودشون و احساس پوچی و مرگ !

وقتی دورت پر از دختره احساس مرد بودن احساس سرزندگی و نشاط و اعتماد به نفس می کنی ..اما وقتی حاشیه هاشون شروع میشه از زندگی سیر می شی .

روی تمام انتخابهام .. انگیزه ها و روش زندگیم .. حرفها و حرکاتم ، پای یک زن همیشه وسط بوده ..

مثلا تمام این تغییراتی که من از اول امسال داشتم و می تونم بگم زندگیم مثل طوفان از این رو به اون رو شد در اثر مجاورت با زن ها و به خصوص فقط لبخند یک دختر بوده!

همه چی از کلاسهای عرفان شروع شد . وقتی تو اولین کلاسها زمستان پارسال  برای اولین بار سارا به من لبخند زد . وقتی در برابر خزعبلات استاد اعصابم به هم ریخت و گفتم استاد گرامی فلسفه داروین در کجای حرفهای شما می گنجد ؟ که البته استاد بی سواد هم طبق معمول طفره رفت و گفت تو ترم هفتم بهتون میگم ! منم پوزخندی زدم و گفتم اگه می شه الان بگید . استاد بازم جواب نداد اما اونجا بود که ناگهان متوجه نگاه سارا به سمتم و یک لبخند بسیار معنادار شدم . اول گفتم حتما با خودم اشتباهی کردم . چطور ممکنه سارا که جذاب ترین دختر کلاس بود این قدر بی مهابا به سمت من لبخند بزنه ؟ لبخندهای سارا تا آخر کلاس پنج بار دیگه هم تکرار شد و حس کردم یه چیزی وسط دلم هری فرو ریخت .

بعد از جریان حمیده سالها بود عشق رو تجربه نکرده بودم . گرمای عجیبی توی تمام بدنم احساس می کردم . سارا یک دختر معمولی نبود . یک دختر آلفا بود که خیلی از پسرها آروزی  فقط چند دقیقه همصحبتی باهاش رو دارن  . اینقدر انرژی دخترانه قوی داشت که هر مردی رو می تونه به راحتی شیفته خودش کنه و البته همونقدر هم مغرور و سرد ...  حالا این دختر داشت آشکارا به من نخ می داد .

یادم اولین بار هم که خیلی شیک و مجلسی با لبخند بهش دست داد بودم احساس لرزشی توی صداو نگاهش شده بودم اما جدی نگرفته بودم . همین جدی نگرفتن من ظاهرا جذبش کرده بود .

اینکه نتونستم نه اون روز و نه هیچ روز دیگه ای هیچ واکنش موثری در جواب به اون لبخند که البته چند بار دیگه تو جلسات دیگه تکرار شد بزنم بماند . اما بدجوری آتیش نگاهش به جونم افتاده بود . اون روز گذشت و بعد از عید و برگشتن از مسافرت یک روز که خونه سحر جمع شده بودیم و صحبت کلاس عرفان و حرفهای خاله زنکی بود یک دفعه برای سحر جریان لبخند سارا رو تعریف کردم . چشمهای سحر از تعجب گرد شده بود . سارا به تو لبخند زد ؟؟ اونم چند بار ؟ حتما اشتباه متوجه شدی عزیزم . اما من خیلی بااحساس و شاعرانه جریان لبخندها رو تعریف کردم و خیلی ساده دلانه با چاشنی شوخی گفتم فکر کنم خودم هم عاشقش شدم و چند بار تا آخر شب ادا و اطوار درآوردم . سحر ظاهرا با شوخی های من خندید و من خیلی متوجه سکوتهای معنادارش نشدم .

فقط یک بار گفت : تو از چیه دختری مثل سارا خوشت میاد ؟ گفتم : از همه چیزش .. از صدای دخترانه اش . از موهای بلند و مجعد و دهن گشادش .. از مرموز بودن و حتی ضعف دخترانه اش . سحر لبانش رو جمع کرد و چیزی نگفت و من متوجه تغییر رفتار سحر نشدم .

حتی لحظه ای هم فکر نکردم که این حرف من سحر رو چقدر پکر کرده بود و آتش حسادت رو به دلش انداخته بود .

فردا عصر که دایی و سحر کوچک هم رفته بودن و من و سحر تنها شده بودیم بازم هم ساده دلانه ماجرای سارا رو تکرار کردم و گفتم خب حالا باید عملیات مخ زدنش رو شروع کنم . اما سحر با لحنی که اصلا نمی شناختم با تلخی گفت :  نه ! رفتار تو برای خانمها جذاب نیست ! جزو تیپ مردهایی نیستی که خانمها بپسندند .

خیلی بهم برخورد . اما اصلا نشون ندادم . زدم تو فاز روشن فکری و یونگ بازی درآوردن که : چرا همچین فکری می کنی ؟؟

وقتی آتش حسادت رو به جان یک دختر می اندازی منتظر بدترین عواقب باش !! سحر دهنش رو باز کرد و حرفهایی زد که من تا دقایقی مثل مشت خورده ها داشتم گیج می خوردم ..

گفت : شهریار تو دوست من هستی و من همیشه به تو به عنوان یک دوست علاقه داشتم اما می دونی چرا هیچ وقت به تو نزدیک نشدم ؟ چون تو از خودت انرژی زنانه متساعد می کنی ....

طبق معمول می خواستم باهاش مخالفت کنم و بحث رو شروع کنم اما گذاشتم ادامه بده ..

گفت : تو حرکات بسیار بدی داری . همیشه شل و ول میشینی  .. موقع خندیدن شانه هایت رو تکان می دی و قاه قاه می زنی !

از همه بدتر اینکه عین اواخواهرها راه میری ! همون جلسات اول که کلاس های عرفان رو اومدی بودی با دو تا از دوستانم که در مورد تو صحبت می کردم بهم گفتن که این دوستت اوا است ؟؟

دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم .. گفتم ادامه بده ... موتور سحر روشن شده بود انگار همه حرفهایی که توی این پنج سال تو دلش جمع شده بود رو داشت خالی می کرد . با هیجان حرف می زد . این هیجان احتمالا از احساس حسادتش نسبت به سارا میومد .

سحر ادامه داد .. حتی ساغر هم متوجه رفتارهای زنانه تو شده بود .. مثلا یه شب از اتاق اومده بودی بیرون که آب برداری دستات رو توی هوا می چرخوندی و دهنت رو کج و کوله می کردی و با قر رفتی سراغ یخچال .. وقتی رفتی تو اتاق من و ساغر اول همدیگه رو نگاه کردیم و بعد پکی زدیم زیر خنده .. حتی وقتی برای خرید رفته بودیم بازار جلوی ما داشتی با قر راه می رفتی و ساغر پشت سرت ادات رو در میاورد .

واقعا ضربه مهلکی بود وقتی از ساغر صحبت کرد .. یعنی حتی دختر نوجوانی که من دو سال تمام مثل دخترم به او محبت می کردم پشت سر من حرف می زد و ادام رو درمیاورد ؟ تمام بدنم داغ شده بود . از شدت بهت حتی یک کلمه هم صحبت نمی کردم. تا اینکه سحر ضربات بعدی رو  وارد کرد وقتی شروع کرد از سعید صحبت کردن .

فیلمهای سعید رو از توی موبایل نشونم داد و گفت نگاه کن سعید رو ؟ نشستن و راه رفتنش رو نگاه کن ! وقتی می خواد بشینه انگار یک کوه می شینه و یک کوه بلند می شه ! انقدر رفتار و وجناتش سنگین و باوقاره که کسی جرات نمی کنه بالاتر از گل بهش بگه .

این ضربه دیگه برای من غیر قابل تحمل بود وقتی من رو با دوست پسرش مقایسه کرد . دوست پسری که همیشه برای من یه موجود خیالی بود و هیچ وقت اون رو جدی نمی گرفتم . یه پسر شیش هفت سال کوچکتر از خودش که به جز رابطه ج ن س ی  هیچ مراوده دیگه ای با سحر نداشت .

با گلوی خشک شده و صدایی که به زحمت از سینه ام بیرون میومد گفتم : چرا تو این پنج سال هیچ وقت اینها  رو بهم نگفتی ؟؟

سحر گفت : می خواستم بگم شهریار اما مگه تو قبول می کردی ؟ تو یه حرف عادی رو هم از کسی قبول نمی کنی چه برسه به این حرفها !!! حتی دایی هم متوجه حرکات زنانه تو شده بود . ضمن اینکه لباسهایی که می پوشی واقعا به تنت بدقواره است . صدبار بهت گفتم این لباسهای گل و گشاد رو نپوش .. اصلا  توی تیپت دقت نمی کنی . تیپت مردونه و موقر نیست .

سحر سعی می کرد همه این حرفها رو با خنده و مهربونی بگه که بمن خیلی بر نخورده . اما خودش متوجه تغییر حالت من شد . بعد برای اینکه کمی اوضاع رو آروم کنه گفت : البته تو یه مرد مهربون ، خوش قلب و حامی هستی .. همینطور باسواد با موقعیت خوب اجتماعی .. کسی نمی تونه منکر اینها بشه ..

ادامه حرفهای سحر رو نمی شندیدم . تمام بدنم گر گرفته بود و داشت می سوخت . اینقدر ضربه ها کاری بود که دیگه این حرفهای دلخوشکنک نمی تونست آرومم کنه .

از سحر خداحافظی کردم . ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم .

تمام مسیر و تمام روزهای بعدش رو در حال فکر کردن بودم ... از یک طرف یک خشم بزرگ تمام وجودم رو گرفته بود و از اینکه جواب سحر رو نداده بودم داشتم دندون به هم می ساییدم اما از طرفی هم سعی می کردم منطقی برخورد کنم .

آیا این حرفها واقعیت داشت ؟ آیا من از خودم انرژی زنانه صادر می کنم ؟ وقتی به سراسر زندگیم نگاه می کردم متوجه رفتارهای تحقیرانه مردها و زنهای بسیاری شده بودم ؟ یعنی علتش این بوده ؟

البته من همیشه متوجه انرژی زنانه درونم بودم ... احساسات بسیار قویم .. عاشق شدنهای پی در پیم ... احساس ضعف دربرابر جنس مخالف ... و هزار علامت دیگه .. اما من همیشه سعی کرده بودم اینها رو از چشم بقیه پنهان کنم . پس معلومه که موفق نبودم ..ظاهرا همه متوجه بودن . از اون راه رفتنهای اوایی تا خاله زنکی ها و دهن لقی های من .. پرحرفی هام و هزار علامت دیگه ..

از چنین ضربه بزرگی واقعا نمی تونستم خلاصی پیدا کنم .. روز و شب ذهنم رو مشغول کرده بود تا اینکه پریسا هم آرام آرام متوجه حال خراب من شد . اول فکرش رفت پیش مهستان و اینکه ممکنه ضربه مالی سنگینی خورده باشیم اما وقتی خیالش رو از مسایل مالی راحت کردم گفت چی شده ؟ از من ناراحتی ؟ باز با یه دختر حرفت شده ؟

اینکه همسرم آشکارا از رابطه من با زنهای دیگه خبر داشت و در این زمینه گاه و بیگاه حتی به من مشاوره میداد جزو نکات خنده دار زندگی من بود .

پریسا البته می دونست که من هیچ وقت اون رو ول نمی کنم .. بعد از ماجرای خودش و کنسل کردن موضوع بچه برای همیشه یه جورایی به من ناگفته مجوز داده بود که گاه و بیگاه یه پریدنهای کوچکی داشته باشم . هر چند کلا از این وضعیت راضی نبود . اما می دونست که اینجوری انرژی من تخلیه میشه و حداقل ممکنه اوقات خوبی رو با خودش داشته باشم . هر چی باشه این وضعیت از جدایی خیلی بهتر بود . چون جدایی هر دومون رو تا سرحد جنون نابود می کرد . نه من بدون پریسا می تونستم زندگی کنم و نه اون بدون من . اما با هم هزار تا مشکل ریز و درشت روزانه و شبانه داشتیم .

قضیه رو به پریسا گفتم که سحر این حرف رو به من زده .. وقتی این رو به پریسا گفتم انگار که کسی دست روی دلش گذاشته بود همه داغهای قدیمیش زنده شد . اول سعی کرد به من دلداری بده اما آروم آروم حرفهاش تبدیل به درددل خودش از من شد و همه چیزهایی که توی این 15 سال دیده و کاسه صبرش رو لبریز کرده بود .

پریسا هی گفت .. اینقدر گفت که آخرش گریه اش گرفت و گفت تو باید دست سحر رو به خاطر این حرفش ببوسی !!

این قضیه خودش تبدیل به یک چالش یکی دو هفته ای من با پریسا شد .. درد دل هاش انگار که زیادی زنده شده بود و یه جاهایی دیگه کار به دعوا و مرافعه کشید و پریسا جملاتی گفت که دیگه واقعا ضربه نهایی رو به من زد . گفت به خاطر این اخلاقهای بچه گانه و زنانه تو بوده که هیچ وقت نخواستم ازت بچه دار بشم !!

البته پریسا داشت غلو می کرد . اون خودش ذاتا از بچه متنفر بود و این موضوع رو بهانه کرد . اما این جمله اش روح و روان من رو بیشتر به هم ریخت .

به کل زندگیم نگاه کردم .مردی بودم 44 ساله که در آرزوی بچه و یک زندگی خوب و پر عشق عمری رو پشت گذر گذاشته بود . اما چیزی که نصیبش شده بود زندگی بود پر از چالش و دعوا بدون بچه ... رابطه ام با زنان دیگه هم از حمیده و رکسانا بگیر تا سحر بی نتیجه مونده بود و همه اونها به دعواهای وحشتناکی ختم شده بود . 

عصبی بودم و پرخاشگر .. زودرنج و کم تحمل و از لحاظ جنسی بسیار آسیب پذیر ... یک فشار خون بالا که هر لحظه می تونست جانم رو بگیره و با اینکه پول خوب و موقعیت اجتماعی نسبتا مناسبی رو برای خودم کسب کرده بودم اما رسما بیکار و بیعار بودم و شغل درست و حسابی نداشتم . فقط فرصت طلب خوبی بودم و به خاطر دوستان خوبی که داشتم سرمایه گذاری های مناسب و مطمینی کرده بودم که من رو از لحاظ مالی نسبتا بی نیاز کرده بود . اینکه ۲۰ کشور دنیا رو هم گشته بودم جزو افتخاراتم حساب می کردم . اما واقعا چه اهمیتی داشت ؟؟

روزها گذشت و من مثل گنگ خوابدیده به خودم می پیچیدم .. تصمیم گرفته بودم که تغییر رو در خودم شروع کنم . اما باید از کجا شروع می کردم ؟ دست روی هر عادتم می گذاشتم پر از ایراد بود .

اول از راه رفتنم شروع کردم .. سعی می کردم می کردم مردونه و با قدرت راه برم . اما واقعا سخت بود اینقدر سخت که تمام عضلات پام درد می گرفت. یادمه اولین بار یکی از بچه های دبیرستان دوستانه به من گفت که راه رفتنم ایراد داره . اما من جدی نگرفتم . این قضیه به دانشکده فنی تو یزد کشید اونجا دیگه همه رسما ادام رو در میاوردم . اما من باز هم انکار می کردم . بارها و بارها پریسا به من گفت که موقع راه رفتن قر نده... اما باز هم جدی نگرفتم . تا اینکه سحر بهم این موضوع رو گفت اون هم با این وضعیت !

روی نشستن و ژستهام هم داشتم کار می کردم .

ادامه دارد ....