مرگ یک پیرمرد

دیروز پیرمرد مرد . پیرمرد اصطلاحی بود که به شوخی به پدربزرگمون داده بودیم و شوخی شوخی همین اسم روش موند . وقتی مرد همه سر به دعا برداشتند که خدا رو شکر بیشتر از این زجر نکشید . دخترهاش از جمله مادرم چند دل سیر گریه کردند و از این که توی خونه سالمندان گذاشته بودنش احساس ندامت می کردند ( البته به ظاهر) . دایی بیژن که بلیطش برای همون دیشب اوکی شده بود نتونست بمونه تا چال کردن پدرش  توی قبر رو از نزدیک نظاره گر باشه . پیرمرد از خدا 86 سال عمر گرفت که انصافا همش به سختی و بدبختی بود . 15 سال اخیرش هم که همش زجر و دربه دری و خانه سالمندان گذشت .

 امروز پیرمرد رو توی بهشت زهرا به خاک سپردیم . مراسم مثل همیشه سنتی بود . یه سری آدم که چند سال بود ندیده بودیمشان دور هم جمع شدند گریه های الکی و ساختگی کردند و پیرمرد رو که این اواخر مثل یه جوجه شده بود رو گذاشتند توی خونه ابدیش . توی تقسیم کار چاپ آگهی ترحیم و عکس پیرمرد هم به ما افتاد . پری حسابی توی کامپیوتر گشت تا یه عکس خوب از پیرمرد پیدا کنه اما انصافا پیدا نمی شد . همه عکسهاش در حال مریضی و گریه و خمودگی و اخم بود . آخر یه عکس پیدا کرد که بغل دست من روی مبل نشسته بود و من دستم رو انداخته بودم دور گردنش . پری هم تصویر من رو قلمبه از تو عکس آورد بیرون و عکس پیرمرد توی قاب موند با یک لبخند تلخ . تنها عکسی که توی تمام عکسهاش داشت لبخند می زد .

امروز صبح عکس قاب کرده پیرمرد بیشتر از چیزهای دیگه حضار رو به گریه انداخته بود . عکس عجیبی شده بود . پیرمرد انگار که با اون لبخند تلخش داشت به همه مون پوزخند می زد . مامان مرتب عکس رو بغل می کرد و با گریه می گفت چقدر قشنگه این عکس .برای آگهی ترحیمش هم از همون عکس استفاده کردم . به جای این شعرهای مسخره و تکراری پدر چرا رفتی و ما رو تنها گذاشتی اون شعر معروف مولانا رو گذاشتم .

ما ز بالاییم و بالا می رویم    ما ز دریاییم و دریا می رویم

چقدر احساس روشنفکری بهم دست داد با نوشتن این شعر . خیلی پررو می شدم شاید اون یکی شعر مولانا ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ از جهان رو می ذاشتم بالای آگهی ترحیم . اما فکر کردم کلمه عاشق ممکنه بعضی ها رو عصبانی بکنه . بعد از اینکه پیرمرد رو توی چاله گذاشتند کفنش رو باز کردند تا حضار چهره چروکیده اش رو ببین و حضار هم ناگهان انگار که دکمه گریه کن حمله کنشان  را زده باشی گریه کنان و فریاد زنان به سمت دیدن این صحنه دل انگیز هجوم آوردند . اما من نرفتم . با این که آگاهیم نسبت به مرگ نسبتا بالا رفته اما باز هم دل دیدن چهره مرده رو ندارم . در سراسر مجلس هر چی زور زدم یه قطره اشک هم ازم بیرون نزد . اما وقتی زجه های مادرم رو دیدم دیگه اشکام سرازیر شد . البته به حال مادرم گریم گرفت که تو این چند سال تنها غمخوار پیرمرد بود . پیرمردی که هیچ وقت نه برای او و نه برای بقیه بچه هاش پدری نکرد . البته اونها هم  در عوض براش فرزندی نکردند .

در حالی که توی بهشت زهرا داشتیم مراسم کفن و دفن رو انجام می دادیم این نیکی هم زرت و زرت زنگ می زد که ببینه می تونه یکی دو نفر دیگه رو به تور اضافه کنه یا نه . عجب آدم موقعیت نشناسی .

نظرات 1 + ارسال نظر
Ara یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ http://zendegieara.blogsky.com

سلام آقا شهریار

بهتون تسلیت میگم

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد