یادی از آموزشکده فنی یزد 1373

خودم رو با هشت کتاب سهراب سپهری مشغول کرده بودم . اما دندونام از شدت خشم و حسرت به هم فشرده می شد . شعرهای کتاب حجم سبز رو چند بار بالا و پایین کردم اما یک لحظه فکرم از طبقه بالا پرت نمی شد . اونها سه نفری یک کاره از خوابگاه باغ ملی  بلند شده بودند اومده بودند خوابگاه صفاییه اتاق شیرازی ها . در حالی که خیلی هم همدیگر رو نمی شناختند . فقط احد و بیژن مثل من معماری می خوندن. یعنی چه دلیلی به جز تحقیر کردن من برای دیدارشون با هم داشتند ؟

منم که یک کاره مثل احمقها بلند شدم رفتم بالا و از اتاقشون جزوه گرفتم که دیدم بله هر سه تا آقا بلند شدن اومدن اینجا مهمونی . احتمالا بعد از رفتن من چقدر به من و کارهام خندیدن . هیچ وقت تو زندگی حس تحقیر رو اینجوری حس نکرده بودم . چشمام پر اشک شده بود و شعرهای سهراب هم جواب نمی داد .

چند روز پیشش رفته بودم پارک باغ ملی و کلی گریه کرده بودم . چه دل صافی داشتم من . هیچ وقت اون جوری تو زندگی خدا رو صدا نزده بودم . اینهمه از دنیا گله و شکایه کردم در حالی که مشکل اصلی خود صاحب دعا بود که به جز سادگی چیز دیگه ای تو زندگی تجربه نکرده بود . این سادگی سالهای قبل و بعدش هم ادامه داشت . اما شدتش فرق می کرد . اومدنم به یزد شوک وحشتناکی تو زندگی بهم وارد کرد . یادمه همیشه پریسا و خیلی های دیگه به من طعنه می زدند که چرا تو سربازی نرفتی . در حالی که یزد برای من جای دو سه تا سربازی برای من گذشته بود  . اینو چه جوری می شد براشون توضیح داد؟

علاوه بر سادگی یه چیز دیگه هم من رو آزار می داد . موقعیت نشناسی . یعنی نمی دونستم چه کاری و چه حرفی رو باید کجا انجام بدم یا بزنم و کجا نه . این رو شهروز سالها بعد موقعی که دانشکده خبر می رفتم بهم گفت .

کتاب سهراب رو کنار گذاشتم و به حیاط رفتم و یک کم قدم زدم . گرچه اومدن به این خوابگاه خیلی گرون تموم شد و این همه مصیبت سرم اورد اما اتاق جدیدم به من آرامش خاصی می داد . اتاقی بود که رو به حیاط باز می شد  و حیاط هم که تا بخواهی باصفا بود . اون کسی که به فکرش رسیده بود که یه خونه ویلایی رو به یه خوابگاه اجازه بده آدم احتمالا با سلیقه ای بوده . هر چند من به جز بچه های اتاق که انصافا بچه های آرومی بودند هیچ دوست دیگه ای توی این خوابگاه نداشتم . همه بچه های خوابگاه از همون یک هفته ای که من تو اتاق شیرازی ها زندگی کرده بودم با من چپ افتاده بودند و از من بدشون می اومد .

اما با بچه های اتاق خودمون خوب بدوم . با مهرداد و عباس که بچه های بروجرد بودند و دو تا دیگه کی یکیشون بچه پایین تهران بود و اون یکی که یادم نیست کجایی بود . همین صمیمیت باعث شد که با مهرداد و عباس ترم بعد هم ، هم اتاق بشم .

گاهی دلم بدجوری هوای یزد رو میکنه. با اینکه روزگار خوشی برای من نداشت اما خاطره اون آرامش شهر تو سرتاسر زندگی من باقی موند . چند سال پیش که با علیرضا سر راه کرمان اومدیم یزد و یه سر هم به آموزشکده زدیم همه چیز به نظرم زیبا می اومد .

آموزشکده فنی یزد توی اون سن نوزده سالگی بدجوری زده بود تو ذوق من . تو دبیرستان همیشه رویای یک دانشگاه مدرن و همراه با همکلاسی های دختر و پسر باکلاس و بافرهنگ رو داشتم و حالا کجا بودم ؟ توی یه شهر دور افتاده با یه مشت بچه های بی فرهنگ و امل بدون همکلاسی دختر و اون هم تو رشته کاردانی . از رشته ای که بعد از چند ماه فهمیدم نه تنها خوشم نمیاد بلکه حتی استعدادی هم توی اون ندارم . همون موقع فهمیدم که تمام استعداد و علاقه من تو فرهنگه . روزی نبود که مجله ها و روزنامه های سیاسی رو ورق نزنم .. خبر نداشتم قراره خودم رو تو چه دامی بندازم .

از لحاظ سیاسی هم دوره خیلی بدی بود .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
هویاد یکشنبه 15 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 02:42 ب.ظ http://hooyad-com.blogsky.com/

جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد